دالان و شالان

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۱ - ۵۳

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: پسر خانواده

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دختر خانواده

متن کامل این قصه را از کتاب «افسانه ها، نمایشنامه ها و بازی های کردی» جلد اول می نویسیم.

در روزگاران پیش مرد ثروتمندی زندگی می کرد که زنی و و پسری داشت. پس از مدتی زنش زایید و برای او دختری آورد. از همان وقت که دخترش به دنیا آمد، هر شب یکی از گوسفندهایش در طویله کمرش می شکست و می مرد. مرد حیران و سرگردان مانده بود که چرا گوسفندهایش به این بلا دچار می شوند. این کار ادامه داشت تا روزی که فقط یک گوسفند برای او باقی ماند. پسر خانواده با خودش فکر کرد که سر این کار در کجاست؟ عاقبت بلند شد و یک شب رفت و خود را در طویله پنهان کرد. نیمه های شب که دیگر نزدیک بود به خواب برود از صدای وزوز زنبوری به خود آمد و خوب که نگاه کرد زنبوری را دید که از درز در طویله داخل شد. زنبور به محض داخل شدن به صورت دیوی درآمد و کمر آخرین گوسفند را هم که مانده بود، شکست و دوباره به صورت زنبور درآمد و رفت. پسر آهسته زنبور را دنبال کرد و از طویله بیرون رفت و دید که زنبور تغییر شکل داد و به صورت خواهرش درآمد و به خانه رفت پسر متوجه شد که خواهرش، دیو  است.پسر نزد پدر و مادر رفت و شرح آنچه را که دیده بود برای آنها بیان کرد. هر چه بیشتر قسم خورد آنها کمتر باور کردند و گفتند: « پسر جان این طور کاری غیر ممکن است.» وقتی پسر از این کار نتیجه ای نگرفت، تصمیم به فرار گرفت و از آنجا گریخت. اما قبل از رفتن، دو تا سگ به نامهای دالان و شالان آورد و در جلو هر کدام از آنها کاسه ای آب گذاشت و به مادرش گفت که: «هر وقت آب این کاسه ها لیخن (گل آلود) شد بدان که من ناراحتم و فوراً این سگ ها را به کمک من بفرست. پسر سه چهار سال از خانواده دور بود. پس از این مدت برگشت ولی در آنجا اثری از موجود زنده ای نیافت. پدر و مادرش هم از آنجا رفته بودند. پسر در کوچه ها سرگردان بود که ناگهان خواهرش به استقبال او آمد و او را به خانه برد. اسبش را گرفت و برای تیمار به طویله کرد اما هنگام تیمار کردن یک پای اسب را خورد و به سراغ برادر رفت و از او پرسید: «ای برادر؟» برادر گفت: «بله»خواهر گفت: «صف گَلی صفا گَلیاسب تو و سه قُلا و گَلی (اسب تو با سه پا می رود)».برادرش از ترس گفت: «بله اسب من با سه پا حرکت می کند.»خواهر بیرون رفت و یک پای دیگر اسب را خورد و آمد و گفت: «ای برادر!»برادر گفت: «بله» خواهر گفت: «صف گلی صفا گلی اسب تو و دو قلا و گلی.»برادر باز هم از ترس گفت: «بله اسب من با دو پا می رود.» عاقبت خواهر چهار پای اسب را خورد و بار آخر آمد و گفت: «ای برادر!» برادر گفت: «بله» خواهر گفت: «صف گلی صفا گلی اسب تو و بی قلا و گلی  (اسب تو بی پا می رود).»پسر که این را شنید از ترس دوید و رفت بالای یک درخت بلند و تناور، و پنهان شد. دختر برادر را دنبال کرد که او را بخورد. چون به پای درخت رسید یک پای خود را اره و پای دیگر را تیشه کرد و شروع به بریدن درخت نمود. پسر که دید نزدیک است درخت بیفتد و دختر او را بخورد، از آن بالا فریاد زد و مادرش را به کمک خواست. مادر ناگهان متوجه شد که کاسه های آب گل آلود شده است. پس فهمید که پسرش دچار دردسر شده. به دالان و شالان دستور داد که به کمک پسر بشتابند. دالان و شالان دویدند و پسر از روی درخت فریاد زد: «هی دالان بگیرش، هی شالان بگیرش.»دالان و شالان دیو – دختر- را گرفتند و پاره پاره کردند و خوردند. پس از آن پسر، پدر و مادرش را پیدا کرد و با هم زندگی راحتی را شروع کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد