دالو و کدی

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: مردم بختیاری

منبع یا راوی: گردآوردنده: کتایون لموچی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 61-64

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: دالو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: روباه، پلنگ، گرگ، شیر

روایت دیگری است از قصه معروف «کدو قلقله زن». روایت «دالو و کِدی» پایانی متفاوت با دیگر روایات دارد. گرچه نتیجه یکی است، یعنی پیرزن به سلامت به خانه می رسد (در اندکی از روایات توسط حیوان آخری خورده می شود.)، اما نحوه رسیدنش فرق می کند. این روایت را به صورت کامل، با اندکی ویرایش، نقل می کنیم.

«دالو» بار سفر را بست، گیوه هایش را پوشید، توبره اش را پر از سوغات کرد و به شانه اش نهاد و برای دیدن دخترش که مدت ها او را ندیده بود، به راه افتاد. رفت و رفت تا به جنگل رسید. روباهی را دید که در گوشه ای نشسته. روباه پرسید: «کجا می روی؟ چرا از این جنگل انبوه پر از جانوران درنده عبور می کنی؟ آیا نمی ترسی؟» دالو گفت: «من به خانه دخترم می روم و زود برمی گردم. تو منتظر باش تا بیایم.» به راه افتاد، مسافتی را طی نکرده بود که شیر غرانی جلوی او پدیدار شد و گفت: «به به! چه لقمه ای! دالوی چاق و چله تو کجا این جا کجا؟ زود هر چه وصیت داری بکن، می خواهم تو را نوش جان کنم.» دالو فکر کرد و گفت: «سلطان جنگل! دخترم در فلان ده به سر می برد، از زمانی که شوهرش دادم ،او را ندیدم. اجازه بده او را ببینم و آرزوی دیدارش را به گور نبرم، در بازگشت مرا بخور. تا آن زمان در خانه دخترم خوب می خورم و می نوشم تا چاق و چله تر شوم.»دالو با زبان چرب و نرم توانست شیر را راضی کند. راه باز شد و به راه افتاد، رفت و رفت. ناگهان گرگ گرسنه ی زشت هیبت جلویش نمایان شد و گفت: «به به! چه لقمه ای! لقمه چاق و چله! تو کجا این جا کجا؟ زود وصیت هایت را بکن تا تو را بخورم. می دانی، خیلی گرسنه ام.» دالو به خود مسلط شد و گفت: «گرگ مهربان! مدت مدیدی است دخترم را ندیده ام، در فلان ده می باشد، آرزوی دیدار او را دارم، مرا نخور. در بازگشت که چاق و چله تر شدم، مرا بخور. می دانی، من مجبورم از این جاده به خانه ام برگردم و از تو نمی توانم فرار کنم.» با زبان چرب و نرم خود، گرگ را از تصمیمش منصرف کرد و به راه افتاد. رفت و رفت. ناگهان پلنگ بزرگی جلو آمد و گفت: «به به! دالو! چه روز خوبی! چه لقمه ای! دالوی چاق و چله! تو کجا؟ این جا کجا؟ چه خوب! لقمه با پاهای خودش آمده تا من سیر شوم. اگر حرفی سفارشی و وصیتی داری بگو چون به زودی در میان دندان های تیز من خرد و خمیر می شوی.» دالو با چرب زبانی سعی کرد دل پلنگ را به دست آورد و داستان سفر را آن چنان سوزناک تعریف کرد که پلنگ سنگدل دلش به حال او سوخت و از خوردن او تا بازگشت از سفر صرف نظر کرد. دالو به دهی که دخترش در آن سکونت داشت رسید، وارد حیاط خانه دختر شد، دیدار تازه کردند، وقایع وحشتناک سفر را مو به مو برای دخترش تعریف کرد. دختر راه چاره ای برای بازگشت دالو اندیشید، کدویی به بزرگی دالو از باغ آورد، داخل آن را با مهارت خالی کرد، چند تا سوراخ برای تنفس روی بدنه کدو گذاشت، با مادر خداحافظی کرد، دالو داخل کدو شد. دختر درِ کدو را چسباند و با کمک شوهرش در جاده شیب دار آن را هل دادند. کدو قل می خورد و به جلو می رفت تا به پلنگ رسید. پلنگ پرسید: «ای کدوی قمبوله زن! ندیدی یک پیرزن؟» کدو جواب داد: «نه! به مرگ موش موش ندیدم کلای خرگوش ندیدم بزن به دنبالم تا برایت بقمبلانم» کدو قل می خورد و به جلو می رفت تا به گرگ رسید. گرگ پرسید: «ای کدوی! ندیدی یک پیرزن؟» کدو جواب داد: «نه! به مرگ موش موش ندیدم کلای خرگوش ندیدم بزن به دنبالم تا برایت بقمبلانم» گرگ کدو را هل داد. کدو در جاده می چرخید و پیش می رفت تا به شیر رسید. شیر پرسید: «ای کدوی قمبوله زن! ندیدی یک پیرزن؟» کدو جواب داد: «نه! به مرگ موش موش ندیدم کلای خرگوش ندیدم بزن به دنبالم تا برایت بقمبلانم» شیر کدو را هل داد تا در جاده به راه افتاد. روباه مکار و حیله گر کدوی بزرگ و زردی را که تا کنون ندیده بود از دور مشاهده کرد که در حال چرخش و پیشروی می باشد. با خود گفت: «باید یک کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.» سنگ بزرگی توی جاده گذاشت. کدو به سنگ برخورد کرد و شکست. دالو بیرون پرید، دو پا داشت و دو پا قرض کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد. روباه با دیدن دالو بانگ برآورد: «حیوانات جنگل کجایید؟ خوابید؟ کورید؟ کدوی قمبله زن فریبتان داد.» حیوانات جنگل گوش ها را تیز کردند: «یعنی چه؟ کدوی قمبله زن ما را فریب داد.» همه به سمت روباه آمدند، روباه گفت: «بله! کدوی قمبله زن همان دالوی مکار بود. ببینید در حال فرار است.» حيوانات جنگل دالو را اسیر کردند و پیش شیر بردند. شیر گفت: «دالو تو اسیر ما هستی. به زودی نوش جان ما می شوی. بگو چطور تو را بخوریم؟ خام یا پخته؟» دالو گفت: «سلطان جنگل! آیا کسی گوشت شکار را خام می خورد؟ شکار کبابش خوب است نه خام. مرا کباب کنید و دستور آتش و کباب را خودم می دهم.» دالو به حیوانات جنگل دستور داد، هیزم فراوانی را تهیه کنند و به شکل دایره بچینند. وسط دایره سنگ بزرگی گذاشت، هیزم را آتش زد و روی سنگ رفت. هیزم ها شعله ور شدند. گدازه های آتش به آسمان زبان کشید. دالو فرصت را غنیمت شمرد، هیزم مشتعل را برداشت و از راه باریکی که میان هیزم ها گذاشته بود به سوی حیوانات وحشی حمله ور شد. حیوانات از ترس آتش هر کدام به سویی فرار کردند. دالو سالم به خانه اش رسید. مَتلُم خش (قصه ام خوش) پُر چالُم تش (پر چاله ام آتش)

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد