دان انار

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های لرستان

منبع یا راوی: ایرج محور

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 65-68

موجود افسانه‌ای: اژدها

نام قهرمان: پسر چهلم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دان انار و اژدها (هر دو یک نفر هستند، دان انار که نوزاد بی آزاریست و شب ها تبدیل ب ازدهایی می شود که همه ی مردم را می کشد و می خورد.)

افسانه ی «دان انار»، در طبقه بندی افسانه ها، در گروه قصه های جن و پری قرار می گیرد. مضمون و درون مایه این قصه، اصرار در به دست آوردن خواسته های غیرمقدر و در نتیجه به فاجعه ختم شدن این گونه خواسته هاست و در پایان چاره اندیشی برای رهایی از دست آن چیزی است که سال ها در طلبش بوده اند. گرچه قصه پایان خوبی دارد، اما در پس آن جان های بسیاری فدا شده است. در نهایت «دان انار» از قصه هایی است که محمل نکته یا آموزه های اخلاقی هستند. نکته موجود در این روایت از زبان قهرمان قصه چنین بیان می شود: «چیزی را که به زور بخواهی، ثمره آن همین است که می بینی.» یا به زبان دیگر: «بر آن چه مقدر شده باید گردن نهاد!» در این روایت می خوانیم که همسر اول پادشاه صاحب فرزندی نمی شود و گویا تقدیر چنین رقم خورده است. اما همسر پادشاه به این تقدیر گردن ننهاده و در پی خواست خویش انار اهدایی فالگیری را می خورد و دختری می زاید که شب ها بدل به اژدها می شود. در ظاهر طفلی معصوم است و در باطن اژدهایی هفت سر، که کشوری را به نابودی می کشد. سرانجام قهرمان قصه، جان این موجود را که حاصل گردن ننهادن به تقدیر است می ستاند و پاداش خود را نیز (اموال کاروان) می ستاند. متن کامل این روایت را از کتاب آیینه ی آیین ها و افسانه های لرستان نقل می کنیم.

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود پادشاهی بود که از همسر اول خود هیچ فرزندی نداشت اما از همسر دوم خود چهل پسر داشت. همسر اول پادشاه همیشه برای صاحب فرزند شدن نزد خدا دعا و التماس می کرد، تا این که یک روز کنیز او فالگیری را به نزدش آورد و فالگیر به زن پادشاه گفت: «من این انار را به تو می دهم و تو باید آن را بخوری، بعد از چندی دختری به دنیا می آوری.» زن پادشاه انار را از دست فالگیر گرفت و در عوض یک کیسه زر به او داد. بعد از چندی صاحب یک دختر شد و نام او را« دان انار» گذاشت. پادشاه با این نام مخالف بود و می گفت: «این نام برازنده شاهزادگان نیست.» اما زن او می گفت: «ما این بچه را از اناری که فالگیر به من خورانید داریم، پس نامش را «دان انار» می گذاریم.» شاه موافقت کرد و چون همین یک دختر را داشت لذا او را از چهل پسر دیگر خود بیشتر دوست می داشت. یک سال، پنج سال، ده سال گذشت اما دختر بزرگ نشد و به همان قدی که به دنیا آمده بود باقی ماند و در ده سالگی او را قنداق پیچ می کردند. از وقتی که این دختر به دنیا آمده بود، هر روز چندین نفر از مردم کشور پادشاه ناپدید می شدند و کسی علت آن را نمی دانست. در این مدت ده سال جمعیت کشور پادشاه روز به روز کمتر می شد. اما بشنوید از «دان انار». در این ده سال، پدر و مادر و برادران و کنیزان همه او را تر و خشک می کردند و «دان انار» تنها پدر و مادر خود و برادر کوچک را دوست می داشت. او با آنان صحبت می کرد اما نمی توانست راه برود، چون تا این زمان به صورت نوزاد باقی مانده بود. هر وقت بوسه بر صورت کوچک ترین برادر خود می زد، جای بوسه او تا چندین روز کبود باقی می ماند. هر غروب کنیزان بنا به درخواست خود« دان انار» او را بیرون از خانه می گذاشتند تا همان جا بخوابد، زیرا که از هوای آزاد خوشش می آمد. شب که هوا تاریک می شد، «دان انار» تبدیل به یک اژدهای هفت سر می شد و به جان مردم می افتاد و هنگام سحر دوباره تبدیل به نوزاد می شد. وقتی کلیه مردم را از بین برد به سراغ لشگریان شاه آمد و شاه را به روز سیاه نشاند. دیگر نه مردمی بود، نه لشگری. شاه گمان می کرد بلایی آسمانی بر سر کشورش نازل شده است. حالا «دان انار» هر شب به سراغ چند تا از برادرانش می رفت و آن ها را می خورد، اما با کوچک ترین برادر خود کاری نداشت تا اینکه سی و نه برادر و زن پدر خود را نیز خورد. اکنون فقط شاه مانده بود با مادر و کوچک ترین برادر ناتنی او با هزاران هزار خانه ویرانه. برادر کوچک تر «دان انار» از بوس کردن او فهمید که به جز دزد خانگی هیچ کس دیگری قدرت چنین کاری را ندارد. از این رو یک شب در گوشه ای مخفی شد و برای این که چشم هایش به خواب نرود، انگشت خود را برید و کمی نمک به آن پاشید و چشم به نوزاد دوخت. بعد از مدتی« دان انار» تبدیل به اژدهای هفت سر شد و به بیابان رفت و هر چه حیوان و چنار در جلوی راهش بود می خورد. سپس به محل خود بازگشت و هنگام سحر به نوزادی بی آزار تبدیل شد. برادر کوچک تر پیش خود گفت: «پس او من و پدر و مادرش را دوست دارد که تا کنون به ما آسیبی نرسانده است.» فردای آن روز موضوع را با پدر و زن پدر خود در میان گذاشت. شاه موافق با کشته شدن او بود اما زن پدر رضایت به کشتن او نمی داد. برادر کوچک گفت: «چیزی را که به زور بخواهی، ثمره آن همین است که می بینی.» چون می دانست «دان انار» در روز نوزاد بی آزاری است، از این رو او را به بغل گرفت و چندین کیلومتر از قصر پادشاه دور شد، تا این که به سر چاهی رسید. اول می خواست از داغ مادر و سی و نه برادرش خون او را بخورد، اما پیش خود گفت: «شاید خون او باعث شود که من هم تبدیل به اژدها شوم.» از این رو خونش را نخورد. وقتی سر «دان انار» را برید، با کمال تعجب دید یک قطره خون از گردنش به زمین افتاد و تبدیل به یک گنجشک شد و پر کشید و رفت. بدن سربریده او به جز همان یک قطره خون دیگر خونی نداشت. جسد بی جان و سر بریده او را به درون چاه انداخت و از ترس خود چاه را با سنگ پر کرد و دوان دوان راهی قصر شد. هوا گرگ و میش شده بود که در بین راه به یک کاروان رسید. این کاروان را دزدان دزدیده بودند. وقتی راهزنان به او رسیدند، به او گفتند: «ای جوان، اگر به ما بگویی بار این کاروان چیست، کاروان را به تو می دهیم، اما اگر نتوانی نام بار را بیاوری و ما نام تو را بگوییم سرت را از تن جدا می کنیم.» برادر کوچک دست و پای خود را گم کرده بود و نمی دانست چه بگوید. در این هنگام «دان انار» که به شکل گنجشک درآمده بود، پرزنان به بالای سر برادر خود آمد و به او گفت: «بگو قیل (قیر) و نیل (یک نوع رنگ) و زنجفیل...»، سپس پر کشید و رفت. برادر کوچک به راهزنان گفت: «قیل و نیل و زنجفیل.» راهزنان از آگاهی او به او به حیرت افتادند و کاروان را به او دادند و او با کاروان به نزد پادشاه بازگشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد