دانا و نادان

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های قوچانی

منبع یا راوی: راوی: زهرا غنیمت، روستای هی هی، گردآورنده: علی اصغر ارجی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 69-71

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

نادان های قصه ها، اگر به تظاهر چنین نباشند، عقوبت سختی نصیشان می شود. خاصه آن که قصد قصه، مدح دانایی باشد که در این صورت مرگ نادان پایان بخش قصه می شود. روایت های متعددی از این نوع قصه تاکنون ضبط شده است که در اسامی یا برخی تجاربی که قهرمان قصه از سر می گذراند، متفاوت هستند اما ساختار آن ها یکی است: دانا و نادان یا خیر و شر یا ابوالخیر و ابوالشر و ... با هم راه می افتند. در میان راه به دوراهی می رسند و از هم جدا می شوند. دانا از راهی که می رود به ثروت و خوشبختی می رسد و نادان درمانده تر از پیش سرگردان است تا این که به دانا برمی خورد و از او راز سعادتش را می پرسد. دانا آن چه را از سر گذرانده به او می گوید. نادان می رود تا راهی را که او رفته است برود، اما موقعیت دیگرگونه شده و همین مرگ نادان را رقم می زند. نادان به آن چه می کند واقف نیست و «پس اندیش» است. « پس اندیشی» خوبی اهریمنانه در اسطوره های ایران است. متن کامل این روایت را با اندکی ویرایش نقل می کنیم.

دو مرد بودند، اسم یکی دانا بود، اسم دیگری نادان. این دو در راهی با هم می رفتند تا جایی کاری پیدا کنند و مشغول شوند. بعد از کلی راه رفتن رسیدند به یک دوراهی. دانا گفت: «بهتر است هر کداممان از راهی برویم.» نادان هم قبول کرد. دانا از طرف راست رفت و نادان از طرف چپ. دانا رفت و رفت تا رسید به خرابه ای که نزدیک چشمه بود. در گوشه ی خرابه یک بخاری بود. دانا رفت توی بخاری نشست تا استراحتی بکند و صبح راه بیفتد و برود. دانا همین جور که نشسته بود خوابش برد. نیمه های شب با صداهای عجیب و غریبی که به گوشش خورد، بیدار شد. نگاه کرد دید، یک شیر و روباه و گرگ و چند تا حیوان دیگر توی خرابه دور هم جمع شده اند و با هم حرف می زنند. شیر می گفت: «در فلان کوه دو تا جعبه ی طلا و جواهر مخفی کرده ام. هر روز می روم و آن ها را بیرون می آورم و نگاهشان می کنم. بعد توی آفتاب دراز می کشم و برق زدن طلاها را تماشا می کنم.» روباه گفت: «در فلان خرابه موشی هست که هر روز دو تا اشرفی از تو لانه اش بیرون می آورد و با آن ها بازی می کند. بعد که بازی کردنش تمام می شود، اشرفی ها را می برد تو لانه اش می گذارد.» گرگ گفت: «من نه طلا دارم، نه اشرفی. از گرسنگی هم دارم می میرم، اما در این نزدیکی چوپانی هست که سگ بزرگی دارد. این سگ را اگر بکشند و روغنش را بگیرند، این روغن دوای درد دختر پادشاه است که مدتی است، بیمار شده و طبیبان نمی توانند علاجش کنند. اگر کمی از این روغن را به تن او بمالند، خوب می شود.» یکی دو تا حیوان دیگر هم حرف هایی زدند. صبح شد، دانا وقتی حیوان ها رفتند، از بخاری بیرون آمد و راه افتاد به طرف کوهی که شیر نشانی اش را داده بود. صندوق های طلا و جواهر را پیدا کرد و آن ها را برداشت. بعد رفت سراغ موش، در گوشه ای منتظر نشست، دید موش اشرفی هایش را از تو لانه بیرون آورد. دانا کلاهش را به طرف موش پرتاب کرد. کلاه خورد به موش و او را کشت. دانا اشرفی ها را برداشت و رفت سراغ چوپان. خواست سگ او را بخرد. چوپان گفت: «نمی فروشم! اگر بفروشم گرگ همه گوسفندها را می درد.» دانا گفت: «به اندازه قیمت گوسفندهایت طلا و جواهر می دهم. چطور است؟» چوپان قبول کرد و سگ را فروخت. دانا سگ را برد و کشت و روغنش را برای دختر پادشاه برد. دختر حالش خوب شد. پادشاه خوشحال شد و دختر را به عقد دانا درآورد و او را وزیر خود کرد. روزی دانا به شکار رفته بود که نادان را دید. او را صدا زد و گفت: «چه کردی ای مرد نادان؟!» نادان گفت: «تو همان رفیق منی؟» دانا جواب داد: «آری!» نادان گفت: «چه کار کردی که این طور ثروتمند شدی؟» دانا همه ماجرا را برای او تعریف کرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. نادان به طمع پول رفت به آن خرابه و توی بخاری به انتظار آمدن حیوان ها نشست. نصف شب حیوان ها یکی بعد از دیگری آمدند و دور هم جمع شدند. شیر با ناراحتی گفت: «نمی دانم چه کسی دو صندوق طلا و جواهر مرا برداشته؟» روباه هم گفت: «موش را هم کشته اند و دو اشرفی اش را برداشته اند.» گرگ هم با خوشحالی تعریف کرد: «آن سگ بزرگ را هم کشته اند. بعد دستی به شکم خودش کشید و نشست.» روباه گفت: «مثل این که آن شب کسی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده، بعد هم رفته و این کارها را کرده.» همه شروع کردند به گشتن. ناگهان روباه گفت: «از این بخاری بوی آدمیزاد می آید.» و رفت تو بخاری و در حالی که پای نادان را گرفته بود و بیرون کشید. گفت: «جاسوس را پیدا کردم!» حیوان ها ریختند روی سر نادان و او را تکه تکه کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد