دبه روباه و گرگ

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: ترکمن صحرا

منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی: عبد الصالح پاک

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 79-81

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

هنر عوام، افسانه ها و مثل ها و سایر بخش هایی که به آن مربوط می شود، زاده ی اندیشه ی تنی واحد نیست و از رخ داده ها و حوادث مشترک زندگی مردم پدید می آید و از نسلی به نسل دیگر می رسد. تمام روابطی که زندگی اجتماعی بشر را می سازد، به نوعی و با شیوه های گوناگون در افسانه ها آمده است. مثلا در افسانه دبّه روباه و گرگ، خیانت در امانت، ساده لوحی یک طرف و حقه بازی و حیله گری طرف دیگر معامله به وضوح نشان داده شده است.

روزی از روزها، یک گرگ و یک روباه، با هم دوست شدند. هنوز چند روزی از دوستی آن ها نگذشته بود که روباه رو به گرگ کرد و گفت: «امسال زمستان طولانی و سختی خواهیم داشت. بگردیم تا غذایی برای زمستان پیدا کنیم و ذخیره کنیم.» گرگ قبول کرد. آن ها گشتند و گشتند تا این که دبّه ای پر از کره پیدا کردند و آن را در دره ای داخل چاهی پنهان کردند تا وقتی که زمستان بیاید. شب بود و گرگ و روباه هر کدام از راهی به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ هم به طرف شمال. روباه رفت پشت تپه ای پنهان شد و منتظر ماند تا گرگ کاملاً از آن جا دور شود. وقتی گرگ دور شد، روباه برگشت و رفت سراغ دبه، درش را باز کرد و شکمی از عزا درآورد و دوباره تا آمدن گرگ در پشت تپه به انتظار نشست. پس از مدتی سر و کله گرگ پیدا شد. روباه نیز از تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! خسته نباشی امروز چه حیوانی شکار کردی؟ چه طعمه ای خوردی؟» گرگ جواب داد: «هی! چی بگویم چیز قابلی نبود. فقط چند تا استخوان بود!» بعد گرگ از روباه پرسید: «خب تو چه طعمه ای گیر آوردی؟ حتماً غذای خوبی داشته ای که این قدر سرحالی!» روباه گفت: «چه بگویم! شکار من هم گردن گلو و این جور چیزها بود.» منظور روباه از گلو این بود که کره را تا گلوی دبه پایین آوردم و خوردم. ولی گرگ منظور روباه را نفهمید و هیچ خبری از موضوع نداشت. عصر که شد روباه و گرگ دوباره به راه افتادند تا چیزی شکار کنند. باز هر کدام از طرفی به راه افتادند تا در سیاهی شب طعمه ای دیگر گیر بیاورند. گرگ به طرف جنوب رفت و روباه به طرف شمال. این بار نیز تا گرگ از چشم روباه دور شد، از پشت تپه برگشت و کره ها را تا نصف دبه خورد و باز در پشت تپه به انتظار آمدن گرگ نشست. روباه از بالای تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: »دوست عزیز! امشب چه غذایی گیر آورده ای؟» گرگ گفت: «چیز خوبی گیرم نیامد. یک کلّه ی گوسفند!» بعد گرگ از روباه پرسید: «خب تو بگو چه غذایی گیر آوردی؟ امشب هم خیلی سرحالی؟» روباه گفت: «غذای من خوب بود. از گردن تا شکم!» عصر روز بعد باز آن ها به دنبال شکار به راه افتادند. این بار نیز همین که گرگ دور شد، روباه از پشت تپه برگشت و سر دبه را باز کرد و بقیه کره ها را تا آخر خورد و رفت پشت تپه تا آمدن گرگ به انتظار نشست. وقتی سر و کله گرگ که خیلی هم خسته به نظر می رسید پیدا شد، روباه پیش او آمد و گفت: «خب! امشب شامت چه بود؟ گرگ گفت: «هیچی! فقط دو تا پاچه بود. خب تو چه گیر آوردی که خیلی سرحالی؟!!» روباه گفت: «هی! غذای من خوب بود، شکم تا پا!» روز بعد چون گرگ خیلی گرسنه بود، به روباه پیشنهاد کرد تا سر دبه را باز کنند و کمی از کره را بخورند. روباه قبول کرد. گرگ به طرف دبه رفت و سر آن را باز کرد. دید دبه خالی است با ناراحتی رو به روباه کرد و گفت: «حتما کره ها را تو خورده ای، غیر از تو هیچ کس از جای این دبه خبر نداشت.» وقتی دعوای آن ها شدیدتر شد، روباه گفت: «ای گرگ! بیا تا بالای آن تپه برویم و رو به آفتاب بخوابیم، هر کس کره ها را خورده باشد، از نافش چربی بیرون می آید.» گرگ قبول کرد. آن ها بالای تپه رو به آفتاب دراز کشیدند. گرگ که خیلی خسته و گرسنه بود، زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و یواشکی مقداری از آب دهان خود را که به کره آغشته بود به ناف گرگ مالید. گرگ وقتی از خواب بیدار شد، دید که چیزی به دور نافش جمع شده است. خیلی تعجب کرد. نگاهی به روباه انداخت. روباه به خواب خوشی فرو رفته بود. گرگ با خودش گفت: «مثل این که کره را من خورده ام!» بعد پا به فرار گذاشت و رفت تا به تنهایی زندگی کند و از آن روز به بعد گرگ ها تنها زندگی می کنند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد