دختری که مسلمان شد

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 403 -413

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دخترِ بازرگان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پیرمرد

«دختری که مسلمان شد» در طبقه‌بندی قصه‌هایایرانی در گروه قصه‌های اخلاقی قرار می‌گیرد. و پیامی که دارد این است: با تدبیر و تلاش می‌توان بر بسیاری از مشکلات و موانع پیروز شد و در این راه باید پایداری و شهامت نشان داد. درون‌مایۀ قصه هم پایداری برای رسیدن به‌ مقصود است. محسن میهن‌دوست این افسانه را با نشر روان و زیبا روایت کرده‌است.

بازرگانی دختر مه‌جبینی داشت کهبه ماه می‌گفت تو در نیا که جای من در آسمان است و این بازرگان «کافر »بود و پشت در پشت او همه کافر بودند. دختر در قصر بسیار زیبایی که بازرگان ساخته بود زندگی می‌کرد و دارای چهل کنیز بود و این کنیزان هر یک شب که می‌شد روی چهل پله به خواب می‌رفتند. شبی «حضرت علی» به خواب دختر آمد و به او گفت:«ای دختر خدا را بشناس و به دین مسلمانی درآ!» دختر گفت:«یا علی من چگونه به دین مسلمانی درآیمکه حتی یک مسلمان در این شهر نیست!» حضرت علی گفت:«تو مسلمانی را بپذیر، مابقی کارها پای من.» دختر گفت:«مسلمان می‌شوم به شرط آنکه راز من پیش کسی فاش نشود.»حضرت علی پذیرفت و دختر کلمۀ «مسلمانم» را گفت و از خواب بیدار شد. بازرگانان به شهر دختر رفت و آمد می‌کردند و دیده می‌شد که کنیز خرید و فروش می‌کنند.روزی قافله‌ای وارد شهر شد و دختر از سر کنجکاوی غلامی از غلامان خود را فرستاد تا سر از کار کاروان دربیاورد. غلام آمد و گفت:«بازرگانی است مسلمان که با این شهر داد و ستد کنیز دارد، و حالا هم کنیز آورده است. دختر گفت: «پیش او برو و بگو به قصر من بیاید.» غلام پیش بازرگان رفت و گفت:«بی‌بی مرا فرستاده تا به تو بگویم به قصرش بروی.» بازرگان پرسید:«بی‌بی تو با من چه کاری می‌تواند داشته باشد؟» غلام گفت: «از این بابت هیچ نمیدانم !»بازرگان دو دل بود و نمی‌دانست چه کند و با خود می‌گفت:«با این شهر چندان آشنایی ندارم ممکن است کاری کنم که باعث درد سر بشود.» دست آخر بازرگان به پیش دختر رفت و سلام کرد دختر پرسید:«کارت چیست؟» گفت:«بابای بازرگانی هستم که کنیز خرید و فروش می‌کنم و از این راه نان زن و فرزند خود را به دست می‌آورم.» ‌ دختر پرسید:« در هر سفر چقدر درآمدنصیب تو می شود؟» گفت:« حدود هفت صد قران.» دختر گفت:« هزار قران به تو می‌دهم تا مرا همراه با اسباب‌هایم به شهر خود ببری.» بازرگان گفت:«این کار برای من عاقبت خوشی نخواهد داشت! کسان تو پی به قضیه خواهند برد و جان مرا خواهند گرفت.» دختر گفت:« تو قبول کن و نسبت به عواقبش هراس به دل راه مده. چهل پوست شتر می‌خرم و برای حمل وسایلم استفاده می‌کنم، بی آن‌کهبگذارم کسی متوجه اصل کار بشود.» بازرگان با هزار ترس و سوگند که نباید کسی از سرشان سر در بیاورد پذیرفت که با دختر همکاری کند. دختر ناشناس به بازار رفت و چهل پوست اشتر خریداری کرد و پیش دباغی رفت و از او خواست پوست‌ها را سر و سامانی دهد و مزد خوب بگیرد. پوست‌ها که آماده شد، دختر کنیزان خود را مرخص کرد تا به پیش خانواده‌هایشانبروند، و شبانه پوست‌ها را به قصر خود برد. هرچه داشت درون آن‌ها کرد و سپس چهره خود را سیاه نمود و به شکل کنیزان کاروان درآورد و با بازرگان از شهر خود رفت. دختر از شهر که دور شد دم صبح بود و کنیزان دختر به قصر بازگشتند، دیدند که جا تر است و بچه نیست هر چه به این در و آن در زدند دختر را نیافتند.گفتند:«بازرگانپوست از سرمان خواهد کند.جوابش را چه گونه دهیم؟» تا آن که کنیزی دل به دریا زده و پیش بازرگان رفت و گفت:« دخترتان هر چه بوده برداشته و از این دیار رفته است.» بازرگان به غلامان دستور داد در پی دختر بروند و او را پیدا کنند، و چون غلامان هر چه گشتند اثری از او پیدا نکردند دو «رمزکش» بیافتند و به پیش بازرگان آوردند بازرگان گفت:« ای رمزکشان به هر راهی که شده رد دخترم را پیدا کنید.» یکی از رمزکشان رمزی کشید و گفت:«دخترت به راهی که مسلمانان بازرگانی می‌کنند در حرکت است.»بازرگان چند مرد جنگی اجیر کرد تا بروند و دخترش را از راهی که بازرگانان مسلمان رفت ‌و آمد می‌کردند به شهر خود بازگردانند. جنگجویان رفتند و رفتند تا به کاروان رسیدند و از بازرگان پرسیدند چنین و چنان دختری در کاروان تو نیست. بازرگان گفت:«از همه بی‌اطلاعمو خود چند کنیز دارم که برای فروش می‌برم.» سواران باور کردند و بازگشتند و به بازرگان گفتند:« ای بازرگان دختر تو در راهی که رمزکش گفت دیده نشد.» بازرگان دستور داد رمزکش را بکوبند و اذیت کنند که دروغ گفته است.سپس رمزکش دوم رمز کشید و او هم دختر را در حادۀ مسلمانان دید. گفت:«ای بازرگان چه بکشی و چه ببخشی دختر تو در جاده مسلمانان است!» بازرگان دوباره جنگجویانی چند به همان راه فرستاد و آن قافله در ادامۀ راه، به راه افتاد و این دسته هر چه رفتند به آن نرسیدند و در جایی به استراحت پرداختند. و اما بشنوید از کاروانی که دختر با آن در حرکت بود. رفتند و رفتند تا به سرِ آبی رسیدند که عدۀ کافران و مسلمانان در آن‌جا زیاد بود. دختر دید کشتی بزرگی آماده می‌شود که بار بربندد و حرکت کند. پیش رفت و به کشتیبان گفت:«پانصد سکه می‌دهم تا همراهانم را با آن‌چههست حمل کنی.» کشتیبان که تا آن روز چنین دستمزدی را از کسی دریافت نکرده‌بود،خوشحال شد و با خود گفت:«از این بهتر نمی شود، درآمد یک سالم به این اندازه نمی رسد.»دختر قافله را در کشتی جا داد،و حرکت کرد که سواران پدرش رسیدند و دیدند که کاری از دست‌شان ساخته نیست. دختر از داخل کشتی فریاد زد:« به پدرم بگویید برای من دلواپسی نکند، که من به راه مسلمانی چنین می‌کنم!» آن‌هارفتند و رفتند تا به شهر بازرگان رسیدند .بازرگان دختر را به خانۀ خود برد و به پسرش که جوان بالغی بود معرفی کرد، و بی‌آن‌که دختر چیزی بفهمد به پسرش گفت:«این دختر بسیار زیباست و اگر او را سیاه می‌بین،به قصد است و مال فراوان دارد، او را برای تو آوردم که هم به خودش دست پیدا کنی و هم ثروتش را به کار گیری!» پسر گفت:«مال دنیا برای دنیا، من به این شکل ازدواج نمی‌کنم.» بازرگان گفت:« دختر بازرگانی مشهور است و در خواب به وسیلۀ حضرت علی مسلمان شده و حال که به این‌جاآمده او را بگیر تا مالش به تو برسد.» جوان باز سر بر تافت و گفت:« مال دنیا برای تو.من با او ازدواج نمی‌کنم.» پدر و پسر در این گفت‌و‌گوبودند که مادر پسر از راه دررسید و پرسید چه خبر است و پسر شرح حال باز گفت. مادر گفت:« به زور نمی‌توانیکنیز سیاهی را نصیب پسرم کنی بگذار بخت خود را آن‌گونه که دنبال می‌کندرقم بزند .»بازرگان کوتاه آمد و گفت:« سرنگرفتن این وصلت پشیمانی دارد، باشد تا روزی حسرتش را بخوری.» بازرگان به اصرار دختر را به بازار برد و به معرض فروش گذاشت. دختر از بس روی خود را سیاه و زشت کرده بود تا پنج روز کسی چشم خرید او را پیدا نکرد، تا آن‌که پسر فقیری که در دنیا جز مادربزرگ پیرش کسی را نداشت دختر را دید و شتابان به پیش زن رفت و گفت:« ای مادربزرگ چند سالی است که کمر به خدمت تو دارم، و حال مرا از کنیز سیاهی خوش آمده و چون مرا مالی نیست، کمکی کن تا مگر آن کنیز را بخرم.»مادربزرگ عصای خود را برداشت و بر سر او کوفت و گفت:« اول نان خود را در بیاور و بعد به فکر پر کردن شکم کنیزی باش.» پسر راه به بیابان برد و در آخر از بالای درخت توتی سر درآورد. از آن‌جا کهتوت دوست داشت شکم گرسنه را با آن سیر کرد. در این هنگام پیرمردی به زیر درخت آمد و دست به کیسۀ خود برد و چند دینار از آن بیرون آورد و و شروع به شمارش کرد. جوان عطسه‌ایسر داد و پیرمرد سر به بالا برد که جوان را بر شاخۀ توت نشسته دید. ترسید و دل ترکاند و همان‌جا پای درخت بر زمین افتاد. جوان تا چنین دید از درخت به زیر آمد و پول‌های پیرمرد را برداشت و رفت و دختر را خرید. جوان که دختر را به خانه برد، مادربزرگش سر و صدا به راه انداخت و گفت:«یک جو عقل در کله نداری.» دختر که اموال خود را در کاروانسرا جای داده بود، جز چند سکه که پنهان کرده بود چیزی نداشت و برای آن‌که مادربزرگ پسر را آرام کند سکه‌ایدرآورد و به پسر گفت:« به بازار برو و نان و گوشت و پارچه بخر و برای پیرزن بیاور. »جوان به بازار رفت و خرید کرد و بازگشت و چون پیرزن شکمی از عزا در آورد به دعاگویی دختر پرداخت و نسبت به او مهربان شد. دو روزی گذشت و دختر از جوان خواست در پی خرید خانه‌ایبرود. پسرگفت:«پول آن زیاد می‌شودو تازه از کجا؟» دختر گفت:« کارت نباشد.» جوان به بازار رفت و از آن‌جا که مردم به ناداری میشناختنش، هر چه می‌گفت در پی خانه است کسی باور نمی‌کرد. جوان به پیش دختر بازگشت و گفت:« این‌جاکسی به من خانه نمی‌فروشد، برای آن‌کهبه باورشان درنمی‌رسد من چنین استطاعتی دارم. دختر به پیش بازرگان رفت و به او پول داد و گفت:« خانه‌ایمناسب برایم پیدا کن که در آن با شوهرم زندگی کنم.» بازرگان خانه‌ایقشنگ برای دختر خرید، و دختر جوان را به گرمابه فرستاد و خود به حمام رفت. چون به خانه رفتند جوان از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورد. آن‌چه می‌دید پری‌روییبود که تا آن روز ندیده بود. دختر سلامش کرد و جوان «دست پاچه» جواب داد. دختر جوان را به سوی خود فراخواند، اما پسر با ناباوری از او دوری کرد و گفت:«مگر نه آن که تو همان کنیز هستی!» دختر گفت:«حالا همینم که می بینی و به تو حلال!» بشنویم از پسر بازرگان که دختر را کنیز زشت رو، اما بسیار صاحب منالدیده بود و در ازدواج با دختر گوش به حرف پدرش نکرده بود. پسر بازرگان همین که دختر را در لباس فاخر و چهره‌ایچون ماه دید، آه از نهادش برآمد و از این‌کهبا چشم بینا غافل مانده است، دچار سرشکستگی شد بازرگان گفت:«آن روز که تو را گفتم گوش به حرفم نکردی، حالا هم دلت را از او دور کن که باعث بی آبرویی خواهد شد!» دختر خانه‌ایرا که به وسیلۀ بازرگان خریده بود با پرده‌هایزیبا آراست و غلام و کنیز به خدمت گرفت، ولی جوان که شوهر او بود هنوز که هنوز در ناباوری و حیرت به فرار از خانه ادامه می‌داد و جرأت نزدیک شدن به دختر را نداشت و از این‌کهشوهر چنان ملکه‌ایاست به باور در نمی‌آورد.روزی دختر به زحمت جوان را به کنار خود آورد و گفت:«حالا که نسبت به من ناباوری و از سپیدۀ صبح تا غروب آفتاب در شهر ول می‌گردیو پیش من نمی‌آیی بیا و به کار تجارت برو تا به رسم و رسوم زمان آشنا شوی!» جوان گفت:«از تجارت چیزی نمی‌دانم و مرا با بازرگانان کاری نیست.» دختر تکه‌ایجواهر پر قیمت به او داد و گفت:« حالا که این‌طور است، خود با این جواهرعرضه‌ات را نشان بده.» جوان جواهر را پذیرفت و راهی سفر شد. رفت و رفت. در بیابانی به استراحت پرداخت. چندی که دراز کشید، جواهر را از کیسۀ خود بیرون آورد و به تماشای آن شد که کلاغی از آسمان به زیر آمد و آن را به چنگ گرفت و به هوا رفت. جوان پی کلاغ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به رودخانه‌ای رسید و حیران ماند که برای عبور از آن چه کند.به باغی افتاد که پیش رویش قرار داشت. به درون باغ رفت و بابای باغبانی را دید که به کار درختان مشغول بود. سلام کرد و گفت:« ای بابای باغبان به من کاری بده.»باغبان گفت:«قدری استراحت کن سپس به کمکم بیا!» از این سر هم دختر خبری از شوهر خود به دست نیاورد. فکر می‌کرد به کجا رفته و چگونه زندگی می‌کند، تا آن‌کهسی روز گذشت و دختر هر شب هزار و یک فکر از کله‌اش می‌گذشت، اما همه بی‌فایده بود و اثری از جوان دیده نشد. جوان در کنار مرد باغبان آبیاری می‌کرد و گیاهان هرزه را می‌چید و در فکر بود که چگونه با دست تهی به جانب زنش بازگردد. روزی ضمن این که آب به پای درخت‌ها می‌داد چاله‌ای جلوی پایش پیدا شد. پیش رفت و داخل گودال را چند بیل زد که به یک بار چشمش به سکه‌های فراوان افتاد. به کسی چیزی نگفت و دوازده عدد سفال که در آن‌ها نمک می‌کردند دست و پا کرد و سکه‌های طلا را در آن‌ها قرار داد و رویشان را نمک ریخت و بعد سرشان را محکم بست. جوان در فرصتی مناسب سفال‌ها را برداشت و طنابی تهیه دید و سفال‌ها را به وسیلۀ آن به هم گره زد و خواست از رود بگذرد که طناب پاره شد و سفال‌ها در آب شتابان گم شدند. جوان گفت:« ای داد و بیداد، دیدی چه بر سرم آمد!» و دوباره به باغ بازگشت و لب از لب باز نکرد. از این بر هم دختر به بازرگان گفته بود به نمک زیادی احتیاج دارد تا هنگامی که شوهرش از سفر باز‌می‌گرددمیهمانی مفصلی بدهد. بازرگان که صبح زود به لب رود رفته بود و به ثروت دختر فکر می‌کرد که چرا نصیب فرزندش نشده، دید آب دوازده سفال سربسته با خود آورده و در گوشه‌ای قرار داده است. بازرگان سفال‌ها را از آب برگرفت و سر یکی از آن ها را که باز کرد دید نمک است. گفت:«بابایی برای فروش تهیه دیده که گویی آب از او گرفته است.» و خوشحال شد و هر دوازده عدد سفال نمک‌دار را دستور داد که به پیش دختر ببرند.دختر هر دوازده عدد سفال را گفت که به گوشه‌ای بنهند. و دوباره در غم شوهر زانوی غم به بغل گرفت. جوان در باغ به کار باغبانی و کمک به باغبان مشغول بود که روزی به گوشه‌ایاز باغ جواهر گمشدۀ خود را که کلاغ برده بود پیدا کرد. دلش گرم شد و به سوی دختر به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانۀ خود رسید و دختر تا او را دید به سویش دوید و خوش‌آمدگفت و پرسید:« تا حالا کجا بودی و چه می کردی؟» جوان گفت:«جواهر را کلاغی برد و من پیش بابای باغبانی شاگردی می‌کردم، تااین که جواهر را پیدا کردم و حالا هم که این‌جا هستم.» دختر مهمانی داد و جوان به گشت در خانه پرداخت که چشمش به سفال‌ها افتاد. پیش دختر رفت و گفت:«چه خبر داری که در این سفال‌ها چیست؟» دختر گفت:«نمک.» جوان گفت:«رویش نمک است و زیرش سکۀ طلا که من در باغ آن بابای باغبان از زیر زمین پیدایشان کردم.» و مابقی قضایا را برای دختر تعریف کرد. حرف‌های پسر که تمام شد، دختر گفت:«حالا به این سفال‌ها کاری نداشته باش که ما را به آن نیازی نیست.» و از او خواست تا با هم خلوت کنند .پسر باز از سر ترس و شرم به زن شرعی خود نزدیک نشد. دختر ماند چه کند و از آن‌جا که دل در مرد شدن او داشت باز به پیش بازرگانان رفت و خواهش کرد که به هنگام سفر او را هم با بیست شتری که دارند به همراه ببرند. بازرگانان پذیرفتند و جوان به همراهشان با بیست شتر راهی سفر شد. رفتند و رفتند تا به روستایی رسیدند. آن‌جا بار انداختند و مردمان به دورشان گرد آمدند. جوان که قیافه‌اش به بازرگانان نمی‌آمد گوشه‌ای نشسته و فکر می‌کرد که پیرمردی جلو رفت و گفت:« ای برادرزاده خوب من تا به امروز کجا بودی، در به در همه جا به دنبالت بودم؟» گفت:« تا حالا نمی‌دانستم که عمو هم دارم.» پیرمرد گفت:« خدا با من همراه است و گرنه هرگز تو را که یگانۀ برادرزادۀ عزیزم هستی پیدا نمی‌کردم!» و از او خواست که شب را در کاروانسرا نگذراند و به خانه او برود. جوان پذیرفت اما بازرگانانی که همراه او بودند مخالفت کردند و گفتند:« ما سر یک رشته‌ایم و جدایی ممکن نیست.» جوان زیر بار نرفت و از آنان جدا شد. مرد روستایی از جوان پذیرایی شاهانه‌ای به عمل آورد و گفت:«ای برادرزادۀ خوبروی برای تجارت کیسه گونی‌هایی دارم که به قیمت خوب از تو خواهند خرید.» و خلاصه کیسه‌های رنگ و رو رفته را به جوان داد و جواهر از او گرفت. جوان صبح که پیش بازرگانان به کاروانسرا رفت و گونی‌ها را نشان داد، دادشان بلند شد که سرت را کلاه گذاشته است و اگر او عمویت بود، این گونی‌های به درد نخور را به تو نمی‌فروخت، جوان دست و پای خود را گم کرد و بازرگانان گفتند: «با این کار ما چه پاسخی به زنت بدهیم که تو را در پی کار تجارت به همراهمان کرد.» و دست جمعی راه افتادند و پیش کدخدای روستا رفتند و شکایت مرد گونی‌فروشرا به او بردند. کدخدابه دنبال مردگونی فروش فرستاد و پرسید:«با این جوان کم تجربه چه کردی که چنین متضرر شده است؟» و افزود:«تازه خودت را به جای عموی نادیده جا زده ای؟» خلاصه جواهر را از مرد گونی‌فروشگرفتند و گونی‌های به درد نخور را به او پس دادند.روستایی مرد که دست بردار نبود در منزلی دیگر برادری داشت که شغل او قصابی بود.کاروان حرکت نکرده بود که خود را به او رساند و گفت:«قافله‌ایدر راه است که در آن جوان کم‌تجربه برای کار تجارت به همراه آن است.چنین و چنان کن تا مگر آن جواهر بی همتا به دست تو بیفتد!»قافله که به منزل دیگر رسید، روستایی مرد قصاب به سراغ جوان رفت و با او گرم گرفت و در این هنگام شتری پیدا شد که افسار آن در دست کودکی بود، و چون به نزدیک آنان رسید کودک شروع به گریه کرد. جوان پرسید:«این کودک چرا گریه می‌کند؟»مرد روستایی گفت:« بهانه می‌گیرد که افسار شترم را به او بدهم و چون شتری بیش ندارم چنین کاری از دست من ساخته نیست.» جوان گفت:« افسار شتر که قیمت ندارد من به او می‌دهم.» روستایی مرد گفت:«خدا عمرت بدهد، ولی برای آن که فردا دردسر ایجاد نشود در کاغذ بنویس که افسار شترها را به پنج قران فروخته‌ای.» جوان چنین کرد و مرد با کاغذی که در دست داشت شترها راهی کرد و به خانه خود برد .جوان که تازه متوجه شده بود سرش کلاه رفته است به داد و بیداد کردن پرداخت و بازرگانان باز متوجه شدند که او دسته گل به آب داده است. پیش کدخدا رفتند و از روستایی مرد شکایت کردند. کدخدادید در برابر سند فروشی که وجود دارد هیچ کاری از دستش ساخته نیست و از آن جا که کاری از پیش نبرد، بازرگانان هم جوان را رها کردند و به دنبال کار خود رفتند. جوان که همه چیز خود را از دست داده بود به بیابان زد. رفت و رفت تا در شهر دوری برای آن‌کهاز گرسنگی نمیرد در دکان نانوایی به شاگردی پرداخت .کاروانیان سفر کردند و شهر به شهر شدند و اجناس خود را فروختند و به دیارشان بازگشتند. و چون دختر از آمدن آن‌ها با خبر شد، چشم به راه آمدن شوهرش در خانه نشست، ولی پس از مدتی دید که از او خبری نشد. سر بازار رفت و از بازرگانان سراغ شوهر خود را گرفت. آنان شرح آن‌چهگذشته بود برای دختر باز گفتند و دختر آه از نهادش برآمد و در پی چاره افتاد. دختر کفش و کلاه مردانه به تن کرد و شمشیر برگرفت و راهی آن ولایت شد. به سراغ خانۀ قصاب رفت،و قصاب در را به رویش باز کرد . دخترگفت:«سر می خواهم،(کلّه) » قصاب گفت:« برو و فردا بیا که سر به تو بدهم!» گفت:«بنویس به من سر خواهی داد.» قصاب هم نوشت که سر به او خواهد داد و پنج دینار گرفت. دختر که به لباس مردانه درآمده بود، شب را در کاروانسرا گذراند و صبح خیلی زود وقتی گوسفند می‌کشتند به سراغ قصاب رفت. قصاب تا او را دید، سر گوسفندی (کلّه) را آورد و به او داد. دختر گفت:« از تو سر خواستم، نه کلّه گوسفند!» گفت:«چگونه من سر خود را به تو بدهم.» دختر گفت:«طبق این سند که دیروز به من دادی!» گفت:«چنین معامله‌ای کجا انجام گرفته که من دویم آن باشم!»دختر گفت:« سند دارم و چیزی هم جز سند طلب نمی‌کنم.»قصاب خود را گم کرد و ترسید.دختر گفت:« بیا تا پیش کدخدا برویم.» قصاب قبول کرد پیش کدخدا که رفتند دختر سند را نشان داد. و کدخدا پذیرفت که خرید، خرید سر گوسفند نیست. اما تعجب نشان داد که این چگونه معامله‌ای بوده است. دختر گفت:« چگونه بیست اشتر را به همراه همه چیزش به پنج دینار می‌خرند!» کدخدا شصتش خبردار شد فهمید که این قضیه از کجا آب می‌خورد. دختر هم پایش را توی یک کفش کرده بود و می‌گفت:«سر این قصاب از آن من است.»قصاب که رنگ روی خود را باخته بود به دست و پا افتاد و گفت:«هر چه می‌گویی می‌کنم. بیا و از حرف این سند دربگذر. گفت:«نمی شود.»قصاب گفت:«زن و فرزند دارم، بیا و رحم کن.» دختر گفت:« در یک صورت می‌پذیرم که از هر چه داری دست بکشی.» قصاب که حاضر شده بود دنیا را بدهد تا نمیرد هر چه داشت به دختر وابگذاشت. دختر به همراه شتران و آن چه تازه به دست آورده بود از آن روستا رفت و راه به جاده‌ای برد که شوهرش را در آن دیده بودند.رفت و رفت تا به شهری رسید که جوان در آن شاگرد نانوا شده بود. پرسان پرسان به در دکان نانوایی رسید و چون او را دید گفت:« هنوز همان خری که بودی هستی؟» گفت:«چیزی نگو که به اندازۀ کافی به خیر و شر دنیا پی‌برده‌ام و اگر می‌بینی در این‌جا به شاگردی مشغولم از زور خجالت است که روی بازگشت به سوی تو را نداشتم .»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد