دختر بازرگان و ملا

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: مرسده زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 121-123

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر بزرگان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: ندیم و ملا

دختر بازرگان و ملا روایتی است از قصه دختری که پدرش می خواهد به حج با سفر برود و دختر را به دست معتمد خود (ملا - رمال - قاضی القضات و ... می سپارد. از آن جایی که معتمد در هوسبازی خود با دختر ناکام می ماند نامه یا نشانه ای برای پدر میفرسند و به دختر نهمت بی عصمتی می زند. پدر پسرش را با کس دیگری را برای کشتن دختر می فرستد. و.... روایت دختر بازرگان و ملا با اندکی تفاوت در جزییات و کم و بیش شدن نقشها همانند روایت دختر حاجی صیاد» و «چوپان در صحرا چه دیدی؟» است. چون این دو روایت را نقل کرده ایم تنها قسمت پایانی روایت دختر بازرگان و ملا را که در شکل متفاوت از پایان دو روایت دیگر است می آوریم. در دو روایت پیش گفته تنها دختر سرگذشت خود را تعریف می کند. اما در روایت و دختر بازرگان و ملاه همه کسانی که در قصه نقش دارند. یک به یک به تعریف آنچه در رابطه با دختر گذرانده اند می نشینند. البته در روایات دیگر هم تا آن جایی که ما مطالعه کرده ایم، تنها دختر گوینده و بر ملا کننده ماجر است.در این روایت ملا به دختر طمع دارد باید توجه داشت که در قدیم به کسانی که به بچه ها درس می دادند ملا گفته می شد.بخش پایانی روایت دختر بازرگان و ملا» را نقل میکنیم.

.... دختر پیشنهاد کرد هر یک از حاضرین سرگذشت خود را نقل کند. ابتدا مرد بازرگان یعنی پدر دختر شروع کرد به سخن گفتن و گفت: «خداوند به من یک دختر داده بود که بی نهایت او را دوست داشتم ولی چون فرزند ذکور نداشتم یک پسر هم از سر راه برداشتم و اسمش را خداداد گذاشتم. برای این که دخترم خواندن و نوشتن یاد بگیرد ملایی برای درس دادن او سر خانه آوردم. (ملا هم که سر سفره نشسته بود گوشهایش را تیز کرده و گوش می داد. برای تجارت بار سفر بستم و به دیار غربت رفتم هنوز چند ماهی نگذشته بود که کاغذی از طرف ملا به دستم رسید و در آن کاغذ به من خبر داده بود که دخترم فاسد شده است من هم خداداد را که همراه خود برده بودم مأمور کردم برود و دختر را سربه نیست کند. خداداد هم پس از انجام مأموریت پیراهن خونین دختر را برای من آورد. چون داستان مرد بازرگان به انتها رسید ملا شروع به سخن گفتن کرد و گفت: من معلم دختر بازرگان بودم و میخواستم آن دختر همیشه پاک و نجیب باقی بماند، اما افسوس که او موجودی ناراحت و نانجیب بود. من هم چون خود را وظیفه دار میدانستم که پدرش را از ماجرا مطلع کنم هر چه می دانستم به پدرش نوشتم و او هم خداداد را فرستاد تا دختر را از بین ببرد. من بعد از مرگ دختر خواستم از این خانه بروم لکن بازرگان و زنش مرا نگه داشتند و تا امروز مثل خانه خودم در اینجا زندگی کرده ام چون حکایت ملا تمام شد نوبت به امیرزاده که در لباس درویشی بود رسید امیرزاده از روزی که به شکار رفته و دختر را دیده بود تا روزی که او به همراهی ندیم و دو پسرش برای دیدن پدر و مادرش رفت و دیگر برنگشت و خبر مرگ فرزندان و گم شدن زنش را از زبان ندیم شنید و سپس برای پیدا کردن دزدان و به دست آوردن زنش به لباس درویشی درآمد همه را نقل کرد. پس از داستان امیرزاده نوبت به ندیم خائن رسید و او چنین بیان کرد: «من که طرف اعتماد امیرزاده بودم مأمور بردن همسرش شدم اما از بخت بد در جنگلی دزدان به سراغ ما آمدند و بعد از کشتن پسرهای امیرزاده همسر امیرزاده و دار و ندارمان را بردند و من هم نزد ولی نعمت خود برگشته جریان را معروض داشتم و امروز برای یافتن آنها به این صورت درآمده ام.» پس از سخنان ندیم دختر بازرگان شروع به صحبت کرد و از ابتدا هر چه به سرش آمده بود بیان داشت وقتی به سوء نیت ملا رسید او می خواست از مجلس برخاسته فرار کند که داروغه مچ دستش را گرفت و سر جایش نشاند وقتی آن شب هولناک و کشته شدن اطفال بیگناه به دست ندیم خیانت کار را نقل کرد ندیم خواست از اتاق بیرون رود که امیرزاده جلوی آن ناجنس را گرفت. خلاصه تمام داستان را از سر تا آخر بیان داشت و خائنین را رسوا کرد. شکمبه را از سر برداشت و گیسوان طلایی رنگش به روی شانه اش ریخت بازرگان نعره ای از شرق کشید و بیهوش بر زمین افتاد بعد از آن که به هوش آمد، به سجده درآمد و خدا را شکر کرد که دختر عزیزش بیگناه بوده و زنده می باشد. دختر رو به حاکم و داروغه گفت: اکنون وظیفه شماست که این خائنین را به مجازات برسانید. دختر اول خود را در آغوش پدر انداخت و سر و روی او را بوسید. سپس نزد امیرزاده شتافت و با هم از اتاق. بیرون رفتند. ندیم و ملا هم توسط داروغه به زندان افتادند تا به کیفر اعمال خود برسند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد