دختر درزی و شاهزاده
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآوری: صمد بهرنگی - بهروز دهقانی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 277-278
موجود افسانهای: کدوحلوایی
نام قهرمان: دختر درزی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاهزاده
مقدمه محقّق: روایت «دختر درزی و شاهزاده» از کتاب «افسانه های آذربایجان» داستان عاشقانه شاهزاده و دختر درزی است که در ظاهر به شکل یک کدوحلوایی است که زن درزی آن را زایید و ظاهرا درزی و زنش از حقیقت کدو بیخبرند، اما شاهزاده دختر درزی را میبیند و عاشق او میشود. داستان عاشقانه این دو با رقابت، حیله و فریب دادن یکدیگر جلو میرود تا آنجا که طلسم دختر درزی توسط شاهزاده شکسته میشود. خلاصه این روایت را میخوانیم:
مرد درزی{خیاط}ای بود که با با زنش زندگی میکرد. آنها بچه ای نداشتند. روزی درویشی یک سیب به زن داد تا بخورد و بچه دار شود. زن سیب را خورد و پس از مدتی آبستن شد. بعد از نه ماه یک دانه کدو حلوایی زایید.سال ها گذشت. درزی برای کار کردن، به خانۀ پادشاه میرفت و زنش در خانه با کدو بازی میکرد. روزی پسر پادشاه از کلاه فرنگی{احتمالا به ساختمانی بلند اشاره میکند} نگاه میکرد. دید در خانه درزی دختر زیبایی توی کرت نشسته و ریحان و مرزه میچیند. یک دل نه صد دل عاشق او شد. گفت: «ای دختر درزی، ای درزی زاده، توی کرت{احتمالا به زمین کشت اشاره دارد، گویش شهربابکی(؟!)} ریحان چند است؟» دختر سرش را بلند کرد و گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، توی آسمان ستاره چند است؟» شاهزاده نتوانست جوابی بدهد گرفته و غمگین به خانه رفت و مریض شد. حکیم آوردند، خوب نشد. عاقبت گفت که عاشق دختر درزی شده است. پادشاه دستور داد درزی را آوردند درزی گفت: «من اصلاً بچه ای ندارم که دختر باشد یا پسر.» پس از مدتی پسر پادشاه حالش خوب شد. خود را به شکل حلوا فروشها درآورد و رفت جلو خانه درزی و مشغول حلوا فروختن شد. دختر درزی آمد حلوا بخرد. پسر از او یک جفت بوسه گرفت و بهش حلوا داد.فردا، پسر پادشاه در کلاه فرنگی نشست، دید دختر درزی نشسته و ریحان و مرزه میچیند. گفت: «توی کرت ریحان چند است؟» دختر گفت: «توی آسمان ستاره چند است؟» پسر گفت: «با حلوافروشی و بوسه گرفتن چطوری؟» دختر نتوانست جوابی بدهد. پسر پادشاه به خانه رفت و گفت که دختر درزی را برای او بگیرند. درزی را آوردند. باز درزی حرف خودش را زد. پسر پادشاه مریض شد و افتاد و روز به روز حالش بدتر شد. روزی دختر درزی رفت توی پوست بز، سر و صورتش را هم سیاه کرد، یک دستمال پر از پشگل خر به یک دستش گرفت و یک تسبیح از پشگل گوسفند به دست دیگرش و رفت پیش پسر پادشاه. به او گفت: «که من عزرائیل هستم و اگر میخواهی جانت را نگیرم باید پشگل های توی دستمال را تا دانۀ آخر بخوری و این تسبیح را هم مرتب بگردانی.» پسر قبول کرد.مدتی گذشت. حال پسر کمی خوب شد. آمد و در کلاه فرنگی نشست. دختر درزی را دید گفت: «توی کرت ریحان چند است؟» دختر گفت: « در اسمان ستاره چند است؟ پسر گفت: با حلوا فروشی و بوسه گرفتن چطوری؟» دختر گفت: «با عزرائیل شدن و پشگل خوردن چطوری؟» پسر نتوانست جوابی بدهد به خانه رفت و گفت: «درزی دختر دارد اما پنهانش میکند.» پادشاه دستور داد چند نفر بروند و خانۀ درزی را بگردند. آنها رفتند و گشتند دختری در آنجا ندیدند. برگشتند و گفتند: «دختری آن جا نیست، فقط یک کدو حلوایی توی طاقچه بود.» پسر گفت: «هر چه هست زیر سر همین کدو است.» رفتند کدو را آوردند. پسر پادشاه با شمشیرش زد و کدو را شکافت. دختر از توی آن بیرون آمد. پسر او را بغل کرد. درزی و زنش هم خوشحال شدند. پادشاه امر کرد هفت روز و هفت شب جشن گرفتند.