دختر دل گر
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: صادق هدایت (به همت جهانگیر هدایت)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 279-282
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: دختر دل گر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: مردتاجر
« دختر دل گر » روایتی است از زرنگی و کاردانی قهرمان زن قصه که در کشمکش با شوهر خویش که قصد انتقام جویی از زن را دارد، با شیوه ها و ترفندهایی که به کار میبندد، پیروز میشود. نکات رمزیای در قصه وجود دارد از آن جمله اند بازوبند و دستمال. بار اول و دوم، مرد به زن بازوبند میدهد و کودکی که زن میزاید پسر است. بار سوم مرد دستمال میدهد و کودک دنیا آمده دختر است. گویی این اشیاء نشانه هایی هستند از آنچه که خواهد آمد. «سه» و «سومی» نیز در این قصه کارکرد دارد. دختر پس از سه بار اجرای موفق نقشههایش و برپاداشتن سه چادر و زاییدن سه بچه، سرانجام شوهر را به هوش و پیروزی خود معترف میکند، در این روایت تشابه میان آسمان، زمین و زن نیز جالب است. روایت «دختر دلگر» را به طور کامل، با اندکی ویرایش، نقل میکنیم.
یکی بود یکی نبود. مرد تاجری بود که اسمش دلگر بود. یک دختری داشت بسیار وجیه و عارف، هر کس از هر جا به خواستگاری این دختر میآمد دختر راضی نمیشد و یک عیبی روی آن شخص میگذاشت. اتفاقاً مرد تاجری در کمین بود و گفت: «من میروم دختر را به هر شکل هست به عقد خود در میآورم و سزای او را هم خواهم داد.» تا آنکه آمد خواستگاری. هر بهانه ای که دختر گرفت تمام را به پول رفع کرد تا آن که موفق شد ]او را[ به عقد درآورد و بنای عروسی را گذاشت. همان شب اول که رفت نزد دختر دیگر نرفت. رفت زن دیگری عقد کرد و دختر دلگر هم یک مرغی داشت که او را تربیت کرده بود، به خوبی حرف میزد و برای دخترقاصدی هم میکرد. یک روز آمد به دختر گفت که: «شوهرت زن دیگری عقد کرده میخواهد برود چین لباس عروسی بخرد.» دختر هم فوراً به غلامان خود امر کرد که اسباب سفر فراهم کنید، میخواهم مسافرت کنم. یک خیمۀ سبزی هم همراه خود بردند. آن مرد از طرفی رفت برای چین، دختر دلگر هم از راه دیگر رفت. سر راهِ شوهر، در بیابان خیمه سبز را به پا کرد تا اینکه شوهر و همراهانش نزدیک غروب آفتاب رسیدند نزدیک این خیمه، چون خیمه را دیدند خوشحال شدند. نزدیک خیمه منزل کردند، دختر هم هفت قلم خود را آرایش کرده به طور ناشناس آمد نزد آنها و دعوت شام نمود. شوهر را با خود به خیمه برد پس از خوردن شام رختخواب انداخته پهلوی یکدیگر خوابیدند. چون صبح شد خواست شوهر حرکت کند، دختر گفت: «حالا که شما میروید شاید من آبستن شدم، یک نشانه از خود به من بدهید.» شوهر هم یک بازوبند از بازوی خود باز کرده به دختر داد و رفت. دختر هم برگشت به منزل خود بههمین نام و نشان طولی نکشید که دختر آبستن شد و یک پسری آورد اسمش را گذاشت چین. شوهر هم که از چین برگشت آمد درِ خانه دختر دلگر صدا کرد: «دختر دل گر.» جواب داد: «جون دل» مرد گفت: «آسمان از چه مقبوله؟» گفت: «از ماه و ستاره» بعد گفت: «زمیناز چه مقبوله؟» گفت: «از کشت و کار و زراعت.» باز گفت: «زن از چه مقبوله؟» دختر جواب داد: «از بچه داری کردن.» شوهر گفت: «برو که به دلت بماند.» دختر گفت: «برو که به دلم نمانده.» چند روز گذشت. باز مرغ آمد خبر به دختر داد که: «این دفعه شوهرت میخواهد برود ماچین. اسباب منزل برای عروس بیاورد.» دختر هم فوراً به همان ترتیب حرکت کرده سر راه شوهر این دفعه خیمه قرمزی برد و سرپا کرد. چون شوهر آمد مثل اول در خیمه پهلوی یکدیگر خوابیدند. چون صبح شد نشانه ای از شوهر خواست. شوهر هم دست کرد بازوبند دیگری به او داد و رفت. دختر هم به خانه برگشت و آبستن شد، پسر دیگری آورد اسمش را گذارد ماچین. وقتی که شوهر برگشت باز آمد درِ خانه صدا زد: «دختر دلگر.» جواب داد: «جون دل دختر دلگر.» شوهر گفت: «آسمان از چه مقبوله؟» جواب داد: «از ماه و ستاره.» باز گفت: «زمین از چه مقبوله؟» جواب داد: «از کشت و کار و زراعت.» باز گفت: «زن از چه مقبوله؟» گفت: «از بچه داری کردن.» گفت: «برو که به دلت بماند.» دختر گفت: «برو که به دلم نمانده.» باز پس از چند روز مرغ آمد و خبر داد که این دفعه شوهرت میخواهد برود سمرقند برای عروسی قند بیاورد. باز هم مانند پیش رفت سر راه شوهر یک خیمه سفیدی بر سرپا کرد. این دفعه هم تا صبح به عیش و عشرت گذرانیدند. صبح که شد باز هم نشانهای خواست، شوهر هم یک دستمال سبزی به دختر داد و رفت، دختر هم به خانه برگشت باز آبستن شد. این دفعه دختری آورد اسمش را گذاشت سمرقند. چون شوهر از سمرقند آمد و رسید درِ خانۀ دختر دلگر گفت: «دختر دلگر» جواب داد: «جون دل دختر دلگر.» گفت: «آسمان از چه مقبوله؟» جواب داد: «ازماه و ستاره.» گفت: «زمین از چه مقبوله؟» گفت: «از کشت و کار و زراعت.» باز گفت: «زن از چه مقبوله؟» گفت: «از بچه داری کردن.» گفت: «برو که به دلت بماند.» گفت: «برو که به دلم نمانده.» شوهر رفت اسباب عروسی را برای زن دوم فراهم کرد، ساز و نقاره و شادمانی کردند. مرغ آمد و خبر به دختر داد که: «چه نشستهای شوهرت عروسی میکند، الان حمامرفته با ساز و نقاره بیرون میآید.» دختر هم فوراً سه فرزند خود را زینت داده و بازوبندهای چین و ماچین را بسته و دستمال را هم به پیشانی سمرقند بسته به کلفت خود دستور داد بچه ها را ببر در مجلس عروسی، دو نفر آنها را روی زانوی داماد و یک نفر هم در کنار داماد بگذار. وقتی که نشستند، به داماد بگو که بچه های شما آمدند مبارک باد به پدر خود میگویند، بعد هر سه را بیاور منزل. بچه ها همراه کلفت روانه شدند به مجلس عروسی. کلفت به گفته دختر هر سه بچه را در کنار داماد گذارد و گفت: «چین و ماچین و سمرقند! دست پدر خود را ببوسید و مبارک باد بگویید، برخیزید برویم.» داماد وقتی که این حالت را دید چنان تیر بر دلش نشست که نتوانست تاب بیاورد، ولی متعجب که یعنی چه این بچه ها از که هستند که ناگاه چشمش به بازوبند و دستمال افتاد فوراً از مجلس بلند شده همراه بچه ها آمد رسید درِ خانه. دختر هم از عقب بچه ها وارد خانه شد. شوهر را استقبال کرد، او را پهلوی خود نشانید از اول تا آخر بیان کرد. وقتی که تمام حکایت ها را شنید، بسیار خوشحال شد، از کرده خود پشیمان شد. بنا کرد عذر خواهی کردن فوراً زن جدید را طلاق داد. با دختر دلگر زندگی کرد و به خوشی به سر بردند.