دختر شاه پریان (1)
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۸۹ - ۲۹۲
موجود افسانهای: دختر شاه پریان
نام قهرمان: دختر شاه پریان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: nan
در برخی از روایات این قصه دختر شاه پریان دختر چوبی را به عوض این که باعث شده تیغ ماهی از گلویش بجهد، جان میبخشد و زنده میکند. اما دختر فاقد چیزی است که لازمه هم بستری شاه با او است... در این روایت دختر شاه پریان به جای دخترک چوبی قرار میگیرد و به خانه پادشاه میرود. اما به پادشاه اجازه هم بستری نمیدهد. پس از اینکه پادشاه سه بار زن میگیرد و هر بار زن در تقلید از رفتارهای دختر شاه پریان میمیرد، آنگاه دختر رضایت میدهد تا وی را عقد کند. در این قصه نیز کارکرد «سه» و گذشتن از آن قهرمان را به محبوب خود میرساند. متن کامل این روایت را نقل میکنیم.
بازرگانی زنش بچهدار نمیشد و آنقدر از این بابت ناراحت بود که گاه و بیگاه زنش را آزار میداد و میگفت اگر برای من بچه نیاوری تو را خواهم کشت. زن که ترسیده بود به پیش نجار محله رفت و گفت: «برای من دختری از چوب درست کن و بگو که او زاییده است» و افزود: «این راز را پنهان بدار و در برابر هر چه بخواهی خواهم داد.» دیری نگذشت که بین مردم پخش شد زن بازرگان دختری زاییده است. و دیری نگذشت خواستگاری که شاه بود برای دختر بازرگان پیدا شد. زن بازرگان دختر تختهای را به باغ برد و روی تختی خواباند. این بماند. دختر شاه پریان ماهی خورده بود و استخوان ماهی در گلویش گیر کرده بود و از این بابت ناراحت بود از قضا همان روزی که بنا بود برای دختر بازرگان خواستگار بیاید دختر شاه پریان از آسمان باغ میگذشت که به یک بار دید عروس تختهای روی تخت دراز کشیده است. خندهاش گرفت و قهقه زد و استخوان ماهی از گلویش بیرون افتاد. دختر شاه پریان از آسمان به زیر آمد و عروس تختهای را از تخت کنار زد و خودش را جای آن جا داد. پری از آن شاه شد و در قصر خانه کرد. پادشاه دل به پری باخته بود اما پری به شاه اجازه نمیداد که با او هم بستر شود. سه سال گذشت و در این مدت پری انگار نه انگار که شوهری دارد. همهگونه مهربانی به حق شاه میکرد ولی تن به بستر شاه نمیبرد و شاه از این بابت ناراحت بود. یک روز شاه به پری گفت: اگر با من به بستر نیایی، زن دیگری خواهم گرفت و پری گفت چه اشکال دارد، این کار را بکن پادشاه رفت و زن دیگری گرفت و به زنش گفت: مبادا خیال کنی همسر من عیبی دارد فقط با من هم بستر نمیشود! زن تازه که به قصر شاه وارد شد شب هنگام به کنیزی گفت: «دلم میخواهد بروی و ببینی که همسر شاه چه عیبی دارد.» کنیز رفت و دید که پری به گلدوزی مشغول است. مدتی که او را تماشا کرد به ناگاه انگشتانه از دست پری بیرون رفت و به گوشه اتاق جا گرفت پری بینیاش را برید و بینی بریده انگشتانه را برداشت و آورد و به پری داد و پری آن شد که اول بود. کنیز که تماشاگر این اتفاق بود لرزان و لرزان از آنجا دور شد و به زن پادشاه گفت: «چون پریان زیباست گلدوزی میکرد اما انگشتانه از دستش در رفت و به گوشه اتاق جا گرفت» و افزود: «بینیاش را برید و بینی بریده رفت و انگشتانه را برداشت و به او داد و دوباره او آن شد که اول بود» زن پادشاه گفت: «خاک به سرت این هم کار شد.» زن شاه به گلدوزی پرداخت و بعد انگشتانهاش را به گوشه اتاق ول کرد، کنیز دید که زن شاه بینیاش را برید و آن را به کف اتاق انداخت. خون آمد و خون آمد و دست آخر زن شاه مرد. پادشاه پیش پری رفت و گفت: «های دختر چرا چنین میکنی، من که تو را دوست دارم» پری گفت: «گمان نکنم از من کار بدی سرزده باشد.» و شاه پی کار خود رفت. مدتی بعد دوباره شاه زن دیگری را به قصر آورد و به او گفت: «به خانه زنم پا مگذار، چه ممکن است بد ببینی» و گفت: «هر چند که او بی عیب است.» عصر هنگام این زن هم کنیز محرم خود را فرا خواند و گفت برو و ببین که زن شاه چه عیبی دارد! کنیز رفت و دید که زن شاه چون پریان تماشاییست. کنیز در آنجا بود که پری گفت: «تنور را روشن کنید.» تنور را روشن که کردند پری به درون آن رفت و با یک طبق نان تازه بیرون آمد و به کنیز مخفی که شگفتزده شده بود، نان تعارف کرد. کنیز لرزان و لرزان پیش زن پادشاه رفت و گفت: «چون او به زیبایی کسی ندیدهام. در حیاط قدم میزد بعد گفت تنور را روشن کنید، تنور که روشن شد به درون آن رفت و با یک طبق نان تازه بیرون آمد.» زن پادشاه گفت: «این هم کار شد!» و خواست که تنور خانهاش را روشن کنند تنور که «اَلو» گرفت، عروس به درون آن رفت و سوخت و بعد از مدتی مرد. پادشاه که نمیتوانست پی به راز پری ببرد باز زن دیگری برای خود انتخاب کرد و او را به قصر برد و گفت: «به همسرم نزدیک نشو چه هر بلایی که به سرت بیاید از سوی من نیست.» شب هنگام عروس تازه به کنیز محرمش گفت به خانه همسر پادشاه برو و ببین که عیب او چه چیز است. کنیز راه افتاد و به خانه پری رفت پری ماهیتابه بروی اجاق گذاشته بود و ماهی سرخ میکرد. کنیز دید که پری پنجه به ماهیتابه داغ میکشد و ماهی سرخ میکند. در شگفت شد و با خود اندیشید این چه کاری است که او میکند؟ پری کارش که تمام شد از ماهیانی که سرخ کرده بود به کنیز هم داد. کنیز به قصر زن پادشاه بازگشت و هر چه بود برای او تعریف کرد. زن پادشاه گفت: «ای بابا این که کار نیست» و دستور داد که ماهی بیاورند و اجاق را روشن کنند. اجاق را روشن کردند و زن پادشاه به سرخ کردن ماهی در ماهیتابه مشغول شد. و وقتی خواست کاری که پری کرده بود بکند هر دو دستش سوخت و از درد پس افتاد و مرد. پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود پیش پری رفت و گفت: «من به تو علاقمندم اما از کارهایت سر در نمیآورم بگو که چه سری در کار است؟» پری که شاه را دوست داشت گفت: «من دختر شاه پریان هستم و از روز اول که مرا به قصر آوردی به تو نامحرم بودم و هستم» و افزود: «و حال باید مرا عقد کنی.» پادشاه گفت: باید این راز را از روز اول بر من آشکار میکردی فردا روز جشن گرفتند و پری محرم شاه شد.