دختر موطلایی

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: علی آسمند و حسین خسروی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 367-370

موجود افسانه‌ای: اژدها

نام قهرمان: موطلا و شاهزاده

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پیرزن جادوگر

روایت «دختر موطلایی» از قصه‌های جادو و جن و پری است. در قصه‌های ایرانی پیرزنان بیشتر نقش ضد قهرمان دارند تا پیرمردان. اینکه این «انتخاب» بر چه مبنایی است می‌تواند مورد مطالعه قرار گیرد. در روایت «دختر موطلایی» نیز ضد قهرمان پیرزنی است جادوگر که قهرمان قصه را در قلعه ای بلند زندانی می‌کند. یکی از مشخصات قلعه‌ها و قصر‌های جادویی قصه‌ها این است که در، و راه ورود ندارد. و قهرمان قصه باید گیسوی بلند دختر را بگیرد و بالا برود و خود را به او برساند. باور قهرمان قصه یک پیرمرد است که بینایی از دست رفته‌ی قهرمان را به او باز می‌گرداند. البته از این بینا شدن می‌توان تعبیری سمبلیک نیز به دست داد. متن کامل روایت «دختر موطلایی» را می نویسیم.

روز و روزگاری زن و شوهری زندگی می‌کردند که خیلی فقیر بودند و بچه هم نداشتند. سرانجام پس از سال‌ها به خواست خدا زن باردار شد. در همسایگی آن‌ها پیرزن جادوگری زندگی می‌کرد که خانه‌اش پر از سبزیجات و درختان میوه بود. یک روز زن باردار هوس سبزی کرد و به شوهرش گفت: برو از باغ پیرزن برایم سبزی بیاور. مرد گفت: تو که می‌دانی این جادوگر چیزی به کسی نمی دهد. زن گفت: من این چیزها سرم نمی‌شود اگر مرا دوست داری باید هر طور شده برایم سبزی تازه بیاوری.مرد که چاره‌ی دیگری نداشت رفت که از پیرزن سبزی بگیرد اما پیرزن آن‌جا نبود. خودش مقداری سبزی چید و به خانه برگشت. مدتی بعد دوباره زنش هوس سبزی تازه کرد. مرد مثل دفعه‌ی قبل به باغ جادوگر رفت و چون کسی آن‌جا نبود باز خودش شروع کرد به چیدن سبزی. در همین حین ناگهان خنده ی وحشتناکی شنید وقتی برگشت دید جادوگر پشت سرش ایستاده است. مرد دستپاچه شده بود و نمی‌دانست چکار کند که پیرزن گفت: با اجازه‌ی کی آمده‌ای توی باغ من سبزی می‌چینی؟ مرد گفت: آخه زنم بچه‌دار شده و سبزی هوس کرده؛ من آمدم از شما سبزی بگیرم، کسی این‌جا نبود مجبور شدم خودم بچینم.پیرزن جادوگر با شنیدن حرفهای مرد نیشخندی زد و گفت: عجب! پس قرار است بچه دار شوید. چه خوب! اما باید زنت را با بچه‌ای که در شکم دارد به سنگ تبدیل کنم تا دیگر از این هوس‌ها نکند. مرد شروع کرد به التماس کردن. جادوگر گفت: فقط به یک شرط تو را می‌بخشم و اجازه می‌دهم سبزی بچینی. مرد گفت: هر شرطی باشد می‌پذیرم. جادوگر گفت: شرط من این است که وقتی بچه به دنیا آمد او را به من بدهید. مرد که به هیچ وجه فکر نمی‌کرد جادوگر چنین تقاضایی داشته باشد گفت: آخه همه‌ی امید ما به این بچه است. جادوگر با عصبانیت گفت: آخه بی آخه، یا بچه را به من می‌دهی یا همه تان را از بین می‌برم. مرد از روی ناچاری قبول کرد، اما پیش خودش فکر کرد که وقتی بچه به دنیا آمد از این جا کوچ می‌کنیم و می‌رویم به جایی که دیگر دست جادوگر به ما نرسد. خلاصه آن روز سبزی‌ها را از پیرزن گرفت و رفت.چند ماه گذشت تا این که یک روز زنش یک دختر ناز به دنیا آورد که موهایش طلایی بود. اسمش را هم «موطلا» گذاشتند. هنوز یکی دو روز از تولد موطلا نگذشته بود که پیرزن جادوگر آمد و بچه را گرفت و برد. پدر و مادر که هیچ کاری از دستشان بر نمی آمد شب و روز گریه می‌کردند. آن قدر گریه کردند و غصه خوردند که دق کردند و مردند.سال ها گذشت و دختر موطلایی در خانه‌ی پیرزن رشد می‌کرد و روز به روز بزرگ تر و زیباتر می‌شد. جادوگر او را در یک قلعه‌ی بلند زندانی کرده بود و روزی یک بار از قلعه بالا می رفت و برای او غذا می‌برد. کم کم موهای طلایی و زیبای دختر آن قدر بلند شد که دیگر پیرزن برای بالا رفتن از نردبان استفاده نمی کرد. می‌آمد پایین قلعه و دختر را صدا می‌زد، او هم موهایش را از پنجره‌ی اتاق آویزان می‌کرد و پیرزن موهای او را می‌گرفت و بالا می رفت و باز به همین وسیله پایین می آمد. . یک روز که پیرزن جادوگر می‌خواست از قلعه بالا برود اتفاقاً پادشاه از آن جا عبور می‌کرد. با دیدن پیرزن به او مشکوک شد. به گوشه ای رفت و او را زیر نظر گرفت. دید پیرزن سه بار صدا زد: «موطلا من آمدم» بعد دختر زیبایی کنار پنجره آمد و موهایش را از پنجره بیرون ریخت و پیرزن موهای او را گرفت و بالا رفت. پس از مدتی باز موهای او را گرفت و پایین آمد. شاهزاده‌ی جوان صبر کرد تا پیرزن از آن جا دور شود. وقتی پیرزن رفت، پای دیوار آمد و دختر را صدا زد، دختر که از تنهایی به تنگ آمده بود موهایش را آویزان کرد جوان هم موهایش را گرفت و بالا رفت.وقتی جوان بالای قلعه رسید تازه موطلا فهمید که چه کار خطرناکی کرده است. چون اگر جادوگر خبردار می‌شد هر دوی آنها را می کشت. وحشت زده به جوان گفت: اگر زندگی ات را دوست داری برگرد و برو، اگر جادوگر بیاید تو را می کشد. جوان گفت: منظورت همین پیرزن است؟ دختر گفت: بله همین پیرزن به ظاهر ناتوان یک جادوگر بدجنس است. جوان گفت: پس تو این جا چه می کنی؟ موطلا تمام سرگذشت خود را برای جوان نقل کرد. شاهزاده هم خودش را معرفی کرد و گفت: نگران نباش من الان می‌روم ولی این را بدان که حتماً بر می گردم و تو را نجات می‌دهم.وقتی پیرزن برگشت موطلا از ترس ماجرای آمدن شاهزاده را به او گفت. جادوگر او را سخت کتک زد و موهایش را برید. بعد هم او را در اتاقی زندانی کرد و خودش موهای دختر را به دست گرفت و منتظر شد که شاهزاده برگردد.وقتی شاهزاده برگشت و دختر را صدا زد، پیرزن موها را از پنجره آویزان کرد. جوان هم موها را گرفت و بالا رفت. خوب که بالا رفت پیرزن موها را رها کرد و جوان از آن بالا افتاد پایین و کور شد، اما با این که چشم هایش نمی دید و دست و پایش هم زخمی شده بود، به هر زحمتی بود خودش را به قصر رساند. پادشاه که از نابینا شدن پسرش خیلی ناراحت شده بود همه‌ی حکیم ها را برای مداوای او جمع کرد اما هیچ کدام نتوانستند او را درمان کنند.مدت ها گذشت تا این که یک روز پیرمردی به شهر وارد شد و ادعا کرد که می تواند شاهزاده را معالجه کند. مأموران پادشاه او را به قصر بردند. پیرمرد فوراً دست به کار شد و یک انگشتر به دست شاهزاده کرد و سنگ طلسم به چشم های او کشید و شاهزاده بینایی خود را به دست آورد.پادشاه و همه‌ی اطرافیان از این موضوع خوشحال شدند و جشن بزرگی به راه انداختند. پس از چند روز شاهزاده آب و آذوقه و وسایل لازم را برداشت و به سراغ پیرزن جادوگر رفت. وقتی وارد قلعه شد پیرزن همه چیز را فهمید و فرار کرد اما شاهزاده او را دنبال کرد. جادوگر وقتی دید چیزی نمانده که شاهزاده به او برسد عصایش را به زمین کوبید و ناگهان یک اژدهای بزرگ جلوی شاهزاده ظاهر شد. شاهزاده با اژدها گلاویز شد و دلیرانه جنگید و اژدها را کشت. بعد به جست و جوی پیرزن پرداخت و او را در حالی که داشت از قلعه بیرون می رفت با یک ضربه‌ی شمشیر هلاک کرد.پس از نابود کردن جادوگر، شاهزاده به دنبال موطلا گشت و سرانجام در هفت بند قلعه او را در حالی که بیهوش شده بود پیدا کرد و به قصر برد. حکیم های دربار به مداوای او پرداختند و پس از مدت کوتاهی حال او کاملاً خوب شد. سپس شاهزاده که عاشق آن دختر شده بود از پدرش خواست که اجازه بدهد او با موطلا عروسی کند. پادشاه هم موافقت کرد و آن دو زندگی خوبی را با هم آغاز کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد