دختر نارنج طلا
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: نامشخص (افسانه دربارهی بلخ هست. احتمالا مربوط به منطقه خراسان قدیم یا همون افعانستان فعلی باشه)
منبع یا راوی: محسن میهن دوست - از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۷۹-۳۸۲
موجود افسانهای: دیو - دختر نارنج طلا
نام قهرمان: فرج
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر پادشاه بلخ
یکی از مشخصههای قصههای عامیانه پایان خوش آنهاست. به ندرت قصهای یافت میشود که پایان غمانگیز داشته باشد یا قهرمان آن بمیرد. در روایت «دختر نارنج طلا» قهرمان قصه از غصه دق میکند و میمیرد. در طول این روایت نیز ناهماهنگیهایی به چشم میخورد و به نظر میرسد که روایت مخدوشی است. قصهها علیرغم ساد انگاریهایی که در آنها وجود دارد هیچ چیز را بیدلیل به خود راه نمیدهند. در روایت «دختر نارنج طلا» از فیروز نامی یاد میشود که قرار است دو دختر شبیه به هم را به قهرمان بشناساند. اما در میان راهی که برای یافتن فیروز، قهرمان قصه، طی میکند شیری پدیدار می شود و هدف قهرمان را برآورده میسازد و وجود فیروز را منتفی میسازد. و یا خواستهی قهرمان قصه از شیر که باغی پر از گل و ریحانه به او بنمایاند و همچنین پادشاهی که در انتظار دشمنان است به دور از محور قصه است. خلاصهی روایت «دختر نارنج طلا را می نویسیم.
پادشاه دیار بلخ دختری داشت. این دختر برای خواستگارش شرط گذاشته بود که هر کس دختر نارنج طلا را برای من بیاورد زن او خواهم شد. مردان بسیاری در پی یافتن دختر نارنج طلا رفتند و هرگز باز نگشتند. تا اینکه روزی جوانی به نام فرج، که از خواستگاران دختر پادشاه بلخ بود، راه دیار دیوان را در پیش گرفت تا دختر نارنج طلا را به دست آورد. او رفت و رفت تا قصر دختر نارنج طلا را پیدا کرد. دید سر مردانی که قبل از او برای بردن دختر نارنج طلا آمده بودند بر نیزهها سوار است. فرج دیوهای نگهبان قصر را کشت و راه افتاد تا به باغی رسید. در گوشهای از باغ تختی بود و روی آن نارنج طلا میدرخشید. فرج نارنج را برداشت و رو به شهر بلخ حرکت کرد و آن را به دختر پادشاه بلخ داد. دختر سه نارنج طلا را به آرامی برید. دختری از آن بیرون آمد که با دختر پادشاه بلخ مو نمیزند. آن چنان دو دختر به هم شبیه بودند که تشخیص آنها از هم ممکن نبود. فرج وقتی شنید که تنها یک نفر قادر به تشخیص دخترهاست و فیروز نام دارد، بار و بنهاش را بست و در پی فیروز به راه افتاد. رفت و رفت تا ناگهان غرش شیری شنید. نگاه کرد دید درختی در شکم شیر فرو رفته. شیر تا فرج را دید گفت: «ای جوان مرا از این گرفتاری رها کن تا هر حاجتی داری برآورده کنم.» فرج درخت را برید و شیر را نجات داد. شیر گفت: «بگو چه می خواهی.» فرج گفت: «تماشای باغی پر از گل و ریحان که در جوهای آن شیر تازهی شیر روان باشد.» شیر فرج را بر پشت خود سوار کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا به نزدیک باغی رسید. گفت: «چشمهایت را ببند و آرزو کن.» فرج چشمهایش را بست. شیر مشتی به پهلوی او زد. فرج چشمش را گشود و خود را در باغی دید که جویهایش خشک بود. شیر باز او را بر پشت خود سوار کرد و از باغ دور شد. نعرهای کشید. همهی شیرها به دور او جمع شدند و با هم راه افتادند. در حوالی باغ پادشاهی زندگی میکرد که آن روز منتظر حملهی دشمنانش بود. دختر پادشاه بر بام قصر رفته و اطراف را نگاه میکرد. دید از دور سپاهی بزرگ میآید. خبر به پدرش رساند که دشمنان آمدند. به دستور پادشاه لشکریان از شهر بیرون رفتند. آنجا چشمشان افتاد به شیرها و برگشتند. شیرها وارد باغ شدند و پستانهای پرشیر خود را در جوی ها دوشیدند و رفتند. شیر از فرج پرسید: «دیگر چه میخواهی؟» فرج ماجرای دختر پادشاه بلخ و دختر نارنج طلا را برای شیر تعریف کرد. بعد گفت: «اگر تو بتوانی آن دو را از هم تشخیص بدهی خوشحال میشوم.» شیر فرج را بر پشت خود سوار کرد رفتند تا به دیار بلخ رسیدند. شیر پای هر دو دختر را بو کرد. بعد دست یکی از آنها را گرفت و به فرج گفت: «این دختر نارنج طلاست اما تو با دختر شاه بلخ عروسی نکن چون او تو را به دردی مبتلا میکند که اگر همهی خزانهی شاهی را خرج کنی درمان نمیشوی. ولی وصلت با دختر نارنج طلا تو را به هر چه بخواهی میرساند.»فرج با دختر نارنج طلا عروسی کرد. بعد از مدتی دختر نارنج طلا پسری زایید که نامش را «کاکل زری» گذاشتند. گذشت تا اینکه دختر نارنج طلا دختری زایید. نام او را «دندان مروارید» گذاشتند. این خواهر و برادر وقتی بزرگ شدند هر کدام هنری داشتند. کاکل زری با انگشتانش ساحری میکرد و دندان مروارید میتوانست به شکل پرندهای در بیاید. روزگار میگذشت تا اینکه روزی فرج به سفر رفت و در میان راه اسیر دشمنانش شد. فرج تاری از گیسوی دندان مروارید همراهش بود، آن را آتش زد. دختر به شکل کفتری درآمد و خود را به پدرش رساند و او را از بند رها کرد. وقتی برگشتند دیدند کاکل زری بیمار شده است. دندان مروارید رفت دنبال کسی که بتواند برادرش را سالم کند. به پیرزنی رسید. او را به بالین برادر خود برد. پیرزن وقتی کاکل زری را دید گفت: «باید به چشمه ساری که از این جا خیلی دور است بروید و ماهی قرمزی که در آن است بگیرید بپزید و به کاکل زری بدهید بخورد تا خوب شود.» چشمه سار در سرزمین دیوان بود. وقتی فرج و دندان مروارید به راهنمایی پیرزنی که میان راه دیده بودند به آنجا رسیدند، دیوها یک به یک برای جنگیدن با آنها به میدان آمدند. دندان مروارید پدرش را لخت کرد و بر تن او روغن مالید. هیچ کدام از دیوها نتوانست بر فرج دست پیدا کند. آنها ترسیدند و تسلیم شدند. فرج و دندان مروارید ماهی را صید کردند و به خانه بازگشتند. کاکل زری با خوردن ماهی قرمز حالش خوب شد. روزی دختر نارنج طلا به فرج گفت: «دلم برای دختر پادشاه بلخ تنگ شده است. همه راه افتادند تا به دیار بلخ رسیدند. در آنجا دختر نارنج طلا و دختر پادشاه بلخ یکدیگر را در آغوش گرفتند. آن دو جای خود را با هم عوض کردند. پس از مدتی دختر شاه بلخ بی آن که کسی بفهمد همراه با فرج و بچههایش به طرف دیار دختر نارنج طلا راه افتادند. به آن جا که رسیدند نه از باغ اثری بود و نه از قصری که داشتند. فرج فهمید که چه پیش آمده است. دق کرد و مرد.