دختری که از دهانش یاسمن و سوسن می ریخت
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: خوزستان
منبع یا راوی: یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه فتوحی - نشر آنزان - چاپ اول ۱۳۷۵
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۹۵-۳۹۸
موجود افسانهای: دختر قاطرچی
نام قهرمان: دختر قاطرچی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: خالهی حسود
در افسانههایی که قهرمان بی هیچ رنج و زحمتی به معشوق خود میرسد، وصال دست نمیدهد. مگر آن که مرحلهای از دوری فراق و رنج و محنت رخ دهد. پس از طی این دوره است که عاشق و معشوقِ افسانه به یکدیگر میرسند و سالها به خوشی زندگی میکنند. دختری که از دهانش یاسمن و سوسن میریخت روایتی از یک افسانهی معروف است که در اکثر نقاط ایران روایت یا روایتهایی از آن موجود است. روایت «دختری که...» کامل نبوده و دارای نواقصی است که در مقایسه با روایت های دیگر مشخص میشود. زبان روایت نیز از زبان عامیانه دور شده و ادبی است.
روزگاری تاجر پیر و ثروتمندی زندگی میکرد که سه تا دختر داشت. روزی پیرمرد از دختر بزرگش پرسید: «دختر جان بگو بدانم علت دولتمندی و احترامی که مردم به من میگذارند در چیست؟» دختر با لبهای غنچه شده گفت: «علت آن کوشش و تلاش خود شماست.» پیرمرد تاجر از این جواب خیلی خوشش آمد. رفت سراغ دختر وسطی و همین سؤال را از او پرسید. دختر وسطی هم مثل دختر بزرگ جواب او را داد و پیرمرد را شادمان تر کرد. تاجر به سراغ سومین و کوچکترین دختر خود رفت. دختر کوچکتر گفت: «همهی آن چه که داری و تمام نعمتها از خداست.» پیرمرد از این جواب عصبانی شد و به دختر گفت: «پس از این جا برو و نعمتهای خدا را پیدا کن.» دختر بقچهی لباسش را برداشت و خانهی پدری را ترک و به امید خدا راه افتاد. رفت و رفت تا به چند آلونک رسید. آلونکها اسطبل قاطرچیها بود. دختر وارد یکی از آلونکها شد و شب را در آن به سر برد. صبح روز بعد یکی از قاطرچیها به آلونک سر کشید دید دختری آنجاست. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «مدتی است میخواهم زن بگیرم اما پولم کم است و کفاف این کار را نمیدهد.» دختر گفت: «شما پولت اندک است و من هم سرپناهی ندارم. مثل اینکه دیگ سرپوش خودش را پیدا کرده است. من زن شما میشوم و انشاالله زن و شوهر خوبی خواهیم بود.» چند ماه گذشت و زن قاطرچی یک دختر زایید. وقتی دختر را توی تشت میشستند میدیدند هر قطره آبی که از بدنش میچکد تبدیل به یک پولک طلا میشود. وقتی هم بچه گریه میکرد از دهانش سوسن و یاسمن میریخت. چندی نگذشت که فقر و نکبت جای خودش را به ثروت و مکنت داد و آوازهی ثروت قاطرچی در همه جا پیچید و به گوش خواهران زن قاطرچی رسید. آنها هم آمدند تا به چشم خود ببیند. دیدند و انگشت حیرت به دهان بازگشتند. زمان گذشت و دختر بزرگ و بزرگتر شد. یکی از شاهزادگان به خواستگاری او آمد. دختر را برای شاهزاده عقد کردند. شاهزاده به شهر خود بازگشت تا مقدمات عروسی را آماده کند. دختر بزرگ تاجر به مادر عروس گفت: «عروس به این قشنگی و جوانی را که نمیشود بدون همراه فرستاد. من و دخترم همراه عروس میرویم و از او مواظبت میکنیم.» جهیزیهی عروس بر پشت شترها جا داده شد و با طنابهای قرمز و آبی آنها را محکم بستند. عروس در هودج نشست و به همراه خاله و دختر خالهاش حرکت کردند. چند روزی در راه بودند. دختر تشنهاش شد و آب خواست. اما خاله و دختر خاله از دادن آب به او خودداری کردند. دختر از شدت تشنگی به گریه و التماس افتاد. خاله گفت: «باید یک چشمت را بدهی تا به تو آب بدهم.» دختر قبول کرد. خاله چشم راست او را درآورد. باز پس از یکی دو روز دختر تشنهاش شد و آب خواست. این بار هم خاله چشم چپ او را درآورد و گفت: «حالا تو یک دختر کور هستی نه عروس شاهزاده.» دست او را گرفت و از هودج بیرونش انداخت و دختر خود را جای او نشاند. دختر قاطرچی کور و خسته در بیابان میرفت. خسته شد افتاد و خوابید. پیرمردی از آنجا میگذشت. چشمش افتاد به دختر، دلش سوخت. او را روی الاغش نشاند و به خانهاش برد. اهل خانه پیرمرد را سرزنش کردند که «ما بدبختی کم داشتیم که یکی دیگر هم اضافه کردی؟ برداشتی یک دختر کور را آوردی که احتیاج به مراقبت و مواظبت دارد.» دختر قدری آب خواست، آوردند. دختر دست و صورت خود را شست و کاسهی آب پر از سکههای طلا شد. شاهزاده به استقبال کاروان حامل عروس آمد. اما وقتی عروس را دید فهمید که دختری که او میخواست نیست، اما برای حفظ آبرو چیزی نگفت. روزی دختر نابینا یک سبد پر از سوسن و یاسمن به دست پیرمرد داد و گفت: «این سبد را به شهری که قصر شاهزاده آنجاست ببر و در کوچه و خیابان بگرد و بگو من سوسن و یاسمن میفروشم - من نقره نمیخواهم پول نمیخواهم - من سبد پر از گل را به یک چشم میفروشم.»پیرمرد به شهر شاهزاده آمد و آن چه را دختر یادش داده بود فریاد زد. خاله چشم راست دخترش را درآورد به پیرمرد داد و سبد سوسن و یاسمن را گرفت تا با نشان دادن آن به شاهزاده که دائم از دختر میپرسید «پس چرا سوسن و یاسمن از دهانت نمیریزد» شک او را برطرف کند. پیرمرد چشم را به دختر داد و او گذاشت در چشم خانهاش و بینایی یک چشم را پیدا کرد. عصر آن روز شاهزاده به خانه آمد دختر طوری نشسته بود که فقط یک طرف صورتش که چشم بینا داشت پیدا باشد. گفت وقتی به شکار رفته بودی یک سبد پر از شکوفه از دهانم بیرون ریخت. فردای آن روز هم باز پیرمرد با سبدی پر از گل سوسن و یاسمن در اطراف قصر شاهزاده پیدا شد. این بار هم خاله چشم چپ دخترش را درآورد و به پیرمرد داد و سبد گل را گرفت تا دخترش به شاهزاده نشان بدهد.وقتی چشم چپ دختر هم بینا شد از پیرمرد و خانوادهاش خداحافظی کرد. یک دست لباس پسرانه پوشید و به طرف شهر شاهزاده حرکت کرد. در آنجا زیر دست باغبان شاهزاده مشغول به کار شد. بعد از ظهر یک روز وقتی همه در کاخ مشغول استراحت بودند، دختر لباسهای پسرانه را در آورد، انگشترها را از دستش بیرون آورد و مشغول شنا شد. آشپزهای باغ داشتند با هم حرف میزدند که این پسری که با باغبان کار میکند چه اندام باریکی دارد! شاهزاده حرف آشپزها را شنید، خودش هم کنجکاو شد. به سوی استخر رفت و طوری که دختر نفهمد یکی از انگشترهایش را برداشت. این انگشترها خیلی شبیه انگشتری بود که به دختر قاطرچی داده بود. دختر از آب بیرون آمد، لباس پوشید، اما یکی از انگشترهایش نبود. این ور را بگرد آن ور را بگرد نبود که نبود. دختر به گریه افتاد. در این موقع شاهزاده از جایی که پنهان شده بود بیرون آمد و گفت: «انگشتر شما پیش من است. اما میخواهم بدانم شما کیستی؟» با صحبتهایی که دختر کرد شاهزاده عروس واقعی خود را شناخت. خالهی حسود و دخترش را به شهرشان بازگرداند. جشن عروسی شاهزاده با دختر چهل شبانه روز ادامه داشت.