دختر پادشاه (2)

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 169-171

موجود افسانه‌ای: هفت برادر و مادری که تبدیل به گل شدند

نام قهرمان: هفت برادر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

دختر ستیزی یکی از موضوعات مطرح در قصه هاست. خالقان قصه ها به مدد تخیل خود روایت های گوناگونی از این موضوع ساخته اند. دخترانی که به دنیا نیامده مورد غضب و دشمنی پدر خود که معمولاً پادشاه است. قرار می گیرند، پس از تولد در سرداب یا کلبه ای دور از شهر و آبادی رشید میکنند و بزرگ میشوند تا اینکه حقانیت خود را اثبات کرده، پدر را از کرده پشیمان می سازند.در روایت دختر پادشاه پسران امر پادشاه را به کشتن دختر نادیده گرفته و او را در سردابی پنهان می سازند. قهرمان این روایت عمل خاصی انجام نمیدهد و عذاب وجدان پادشاه در پی راندن خانواده اش از قصر او را پشیمان ساخته به دنبال شان می رود. اما از آن جایی که در نظر خالقان قصه قرار نیست پادشاه به آسانی رانده گان از خود را بیابد خانواده اش به شاخه گلی تبدیل میشوند تا رنج پادشاه به اوج رسیده به استغاله بر خاک بیفتد و رحم خداوند را متوجه خویش کند و خانواده اش به شکل اصلی بازگردند. متن کامل این روایت را نقل میکنیم

در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش می آمد. زنش حامله بود و شاه قصد سفر داشت مسافرتهای قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: من به سفر می روم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا بر سر او بگذارید و در کالسکه زرین بنشانیدش و روزی که از سفر برگشتم به پیشباز من بیاریدش اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را توی شیشه ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم.چند ماهی از سفر پادشاه گذشت زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها به دستور پادشاه آمدند که خواهرشان را ببرند و بکشند اما هر کدام شان که می آمدند دخترک لبخندی میزد و آنها هم دلشان نمی آمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه ای به سرداب فرستادند. آن وقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشه خون را سرکشید هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعه آفتاب از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد یک سکه ای روی زمین افتاده دست دراز کرد آن را بردارد ولی نتوانست از دایه اش پرسید. دایه گفت دختر ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم مهتابی داریم سایه ای داریم خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد. دخترک پس از شنیدن حرفهای دایه اش گفت من میخواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم دایه گفت دخترم تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایند، برات کالسکه زرین و کفش طلا بیاورند و تو را به گردش ببرند. دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکه زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند.وقتی که در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشاه از دور نمایان شد و برادرها از ترسشان دخترک را بغل کردند و بردند توی سرداب پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آنها چیزی را از او مخفی می کنند. آن وقت همه شان را احضار کرد و گفت اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کرده اید همه اتان را میدهم دست جلاد اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان میگذرم برادرها شروع کردند زیر لب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت آزار و شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد پادشاه غضبناک شد و گفت جلاد فوری زن و دختر و پسرهای مرا ببر به بیابان ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و یا طعمه درندگان بشوند. جلاد هم فوری دستور پادشاه را اطاعت کرد مدتها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج میبرد و از کار خود پشیمان بود. روزی برای شکار به بیابان رفت. یک مرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشت تا گل دیگر بود. خواست گل را بچیند اما یک دفعه این صدا به گوشش رسید که می گفت: «بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد گل ندهی گل ندهیپادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند ولی باز هم شنید که گل می خواند بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد گل ندهی گل ندهی پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گلهای دیگر بچه هایش هستند که به شکل گل درآمده اند خیلی گریه و زاری کرد ولی فایده ای نداشت. آن وقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طلب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یک مرتبه گلها به شکل زن و بچه اش درآمدند و دورش حلقه زدند. پادشاه خیلی سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد