دختر پیراهن چوبی
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: حسین داریان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۲۷ - ۲۳۰
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: محمود
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پدر دختر پیراهن چوبی
همان طور که یکی از راه های ضد قهرمان برای قرار گرفتن در موقعیت قهرمان قصه استفاده از حربه «بدل» است، قهرمان قصه ها نیز برای قرار از خطرات و ضد قهرمان از این حربه استفاده می کند، به خصوص قهرمانان دختر قصه ها از این کار بهره می برند: یا شکمبه گوسفند به سر می کشند و شبیه کچلکی می شوند، یا لباس های مردانه می پوشند و یا با استفاده از پوشش های غیر عادی، خود را به شکل چیز عجیب و غریبی در می آورند. در روایت «دختر پیراهن چوبی» نیز قهرمان قصه از این حربه استفاده می کند تا از ضد قهرمان که به دنبال ازدواج با محارم است، در امان باشد. ازدواج در بین اعضای «خانواده» در گذشته بسیار دور بشر وجود داشته است و احتمالاً روایت «دختر پیراهن چوبی» به این نکته اشاره دارد. خلاصه این روایت را می نویسیم.
زن پادشاهی روزی به شوهرش گفت: «اگر من مردم، تو با کسی عروسی کن که کفش های من اندازه پایش باشد.» زن این را گفت و مرد. بعد از چهلم زن، پادشاه کفش را به پیرزنی داد تا ببرد توی ده و ببیند اندازه پای کیست. پیرزن تمام ده را گشت، اما کفش اندازه پای هیچ کس نبود. آن را گوشه ای گذاشت. دختر پادشاه چشمش به کفش مادر افتاد، پایش را توی آن کرد. پادشاه دید کفش درست اندازه پای دختر است. گفت: «مادرت وصیت کرده من با کسی عروسی کنم که این کفش به اندازه پایش باشد.» از دختر که «نه!» از پادشاه که «آره!» خلاصه پادشاه بلند شد رفت پیش ملا و گفت: «من اگر درختی بکارم، میوه اش مال خودم است یا مال دیگری؟» ملا هم که از چیزی خبر نداشت گفت: «خوب معلوم است، میوه اش مال خود تو است.» پادشاه به خانه برگشت و به دختر گفت: «ملا هم حرف مرا قبول دارد.» دختر دید حریف پدر نمی شود، گفت: «سه روز به من مهلت بده.»دختر رفت پیش نجار و یک لباس چوبی که پایینش چرخ هم داشته باشد، سفارش داد. نجار لباس را ساخت. دختر آن را برداشت جایی تو خانه قایم کرد. سه روز مهلت تمام شد و پادشاه آمد پیش دخترش که: «سه روز مهلت تمام شد. حالا چه می گویی؟» دختر گفت: «یک امشب را هم صبر کن.» بعد رفت لباس چوبی اش را پوشید و راه افتاد. رفت و رفت تا به چشمه ای رسید. کنار چشمه یک درخت بود. دختر رفت توی شکاف درخت که استراحت کند. در این موقع پسر پادشاه آمد سر چشمه به اسبش آب بدهد. اسب آب نخورد. پسر که اسمش محمود بود، نگاه کرد دید یک چیزی میان شکاف درخت است که نه مثل آدم است و نه مثل حیوان. رفت خانه و از مادرش اجازه گرفت که آن را به خانه ببرد. بعد بازگشت کنار چشمه به دختر گفت: «می توانی کارهای خانه را انجام بدهی؟» دختر سرش را تکان داد یعنی که بله! محمود او را برداشت به خانه برد. زن پادشاه هر چه اصرار کرد دختر پیراهن چوبی اش را در بیاورد او قبول نکرد. دختر شروع کرد به تمیز کردن خانه.روزی مادر پسر می خواست به عروسی برود، به «پیراهن چوبی» گفت: «مواظب بچه باش تا من برگردم.» او که رفت، دختر پیراهن چوبی اش را در آورد و لباسی از طلا پوشید، سوار اسب شد و به عروسی رفت. آن جا حسابی رقصید و وقتی عروسی داشت تمام میشد به خانه برگشت و لباس چوبی اش را پوشید. مادر به خانه برگشت و شروع کرد به تعریف کردن برای پسرش: «یک دختری امروز آمده بود آن جا می رقصید. نمی دانی چه دختری بود!» پسر گفت: «نفهمیدی کی بود؟» مادر گفت: «نه، فقط گفت من «گلدی گدنون قیزی ام (دختر آمد و رفت).» پسر گفت: «باید بروم و او را پیدا کنم. بگو برایم نان روغنی درست کنند، می خواهم راه بیفتم.» پسر با دو تا نوکر راه افتاد، بعد از یک هفته نانشان تمام شد. یکی از نوکرها را فرستاد پیش مادرش تا از او نان بگیرد. خدمتکارها مشغول پختن نان شدند. دختر پیراهن چوبی هم التماس کرد تا قدری خمیر به او بدهند تا برای پسر نان بپزد. یک ذره خمیر هم به او دادند. دختر انگشترش را لای خمیر گذاشت و خمیر را چسباند به تنور، نان پخته شد.پسر نانی که دختر پیراهن چوبی پخته بود نصف کرد، دید انگشتر دختر میان آن است. روی انگشتر نوشته شده بود: «چرا این طرف و آن طرف می گردی؟ من توی خانه هستم.»پسر به خانه بازگشت و به مادرش گفت: «یک سینی غذا آماده کن و بده «دختر پیراهن چوبی» به اتاق من بیاورد.» دختر بار اول سینی غذا را ریخت و به مادر پسر گفت: «من نمی توانم ببرم.» اما چون پسر اصرار داشت که «دختر پیراهن چوبی» برایش غذا ببرد، مادر یک سینی غذای دیگر تهیه کرد و به دختر داد و به او کمک کرد تا غذا را به اتاق پسر برساند. وقتی «دختر پیراهن چوبی» وارد اتاق پسر شد، او گفت: «زود پیراهن چوبی ات را در بیاور.» دختر گفت: «من پیراهنم را در نمی آورم.» خلاصه پسر اصرار کرد و دختر ناچار پیراهن چوبی اش را در آورد. مادر دید این همان دختری است که در عروسی می رقصید. صبح فردا ملا خبر کردند و آنها را به عقد هم در آورد. پس از مدتی صاحب دو پسر شدند.پدر دختر که کینه دخترش را به دل گرفته بود و با خودش عهد کرده بود که انتقامش را از او بگیرد، لباس درویشی پوشید و از این ده به آن ده گشت تا رسید به ده محمود. آن جا فهمید که دخترش زن محمود شده و دو تا هم پسر دارد. رفت جلوی خانه پادشاه ایستاد. پسر پادشاه او را دید، وقتی فهمید غریب است و جایی برای خوابیدن ندارد، درویش را به خانه اش برد. دختر تا درویش را دید فهمید پدر خودش است، اما از ترس آبرویش چیزی نگفت.شب که شد پدر دختر همه را خواب کرد، چاقویش را درآورد و سر هر دو بچه دخترش را برید. بعد چاقوی خون آلود را توی جیب دخترش گذاشت و رفت خوابید. صبح که همه از خواب بیدار شدند، دیدند سر بچه ها بریده شده. درویش گفت: «جیب همه را بگردید تا معلوم شود کی سر بچه ها را بریده.» جیب ها را گشتند و چاقوی خون آلود را از جیب دختر درآوردند. درویش خداحافظی کرد و رفت. دختر که وضع را این جور دید، همه چیز را برای آن ها تعریف کرد. بعد اضافه کرد که: «من می دانم که پدرم باز هم بر می گردد و این بار حتماً می خواهد سر مرا ببرد. بهتر است از اینجا برویم.» محمود زنش را برداشت و شبانه راه افتادند رفتند تا رسیدند بالای کوهی و آنجا خانه ای درست کردند. محمود دو تا کرگدن هم آورد و بست جلوی در خانه تا هر کس خواست به آنجا وارد شود، کرگدن ها بزنند و او را بکشند.روز پنج شنبه پدر دختر پرسان پرسان جای دختر را پیدا کرد و خود را به آن جا رساند. خواست وارد خانه شود که کرگدن ها به جانش افتادند و او را کشتند.دختر و محمود وقتی دیدند پدر کشته شده، به ده خودشان برگشتند و بعد از چند سالی صاحب دو پسر شدند و با خیال راحت زندگی کردند.