دختر حاجی صیاد (1)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۵۵ - ۲۶۱
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پری
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ملا، وزیر
یکی از مضامین موجود در قصه ها، نشان دادن اعمال کسانی است که از اعتماد مردم سوء استفاده کرده و به مال و جان و ناموس آنها دست درازی می کنند. این کسان معمولاً قاضی، ملّا، وزیر و از این قبیل هستند. در جلد سوم فرهنگ افسانه ها، روایتی از احمد شاملو تحت عنوان «چوپان در صحرا چه دیدی؟» نقل کردیم که موضوع و مضمون آن با روایت «دختر حاجی صیاد» همانند است. این نوع قصه ها همان طور که اشاره کردیم، به رسوا کردن «معتمدینی» می پردازند که «گندم نمایان جو فروش» هستند. و راهیابی اینان به قصه ها، گویای تجارب فراوانی است که مردم با ایشان از سر گذرانده اند. در روایت «دختر حاجی صیاد» ملّا و وزیر از این نوع معتمدین هستند. آن ها وقتی به نیات پلید خود نمی رسند، برای حفظ «آبروی» خود طرحی می ریزند تا دختر کشته شود. خالقان این نوع قصه ها برای رسوایی این دسته، دختری زیبا، پاکدامن و باهوش را در مقابل شان قرار می دهند تا زیبایی دختر پرده از ذات «معتمدین» بردارد و پاکدامنی و هوشش آنها را رسوا کرده و فرجام بایسته ای نصیب شان کند. در روایت دختر حاجی صیاد، ملّا از این نوع معتمدین است. در قدیم به افرادی که در کار تدریس بودند، ملّا یا میرزا می گفتند. روایت کوتاه شده «دختر حاجی صیاد» را با اندکی ویرایش می نویسیم.
روزی روزگاری مردی بود به نام حاجی صیاد و یک دوستی داشت که ملا بود. ملا معلم دختر حاجی صیاد هم بود. حاجی صیاد می خواست به مکه برود و زن و پسرش را هم با خود می برد. حاجی صیاد در جست و جوی کسی بود که دخترش را به دست او بسپارد و با دل قرص به مکه برود و عاقبت آمد پیش ملا که با او مشورت و مصلحتی بکند. ملا که انتظار او را می کشید، گفت: «حاجی البته خودتان بهتر از من صلاح کارتان را می دانید، اما اگر من را می گویید، عرض کنم که هیچ کسی مطمئن تر از خود من نیست. نمی گذارم یک تار مو از سرش کم بشود.» حاجی صیاد به ملااطمینان کرد. دخترش را پیش او گذاشت و زن و پسرش را برداشت و رفت به مکه.هفت هشت ده روزی گذشت. روزی سر درس ملا دختر را نیشگون گرفت. پری که فهمید هوای شیطنت به سر ملا زده، گفت: «پدرم مرا به دست تو سپرده است. خجالت نمی کشی با این ریش و پشم پاپیچ من می شوی؟»ملا گفت: «همین حالا باید زن من بشوی.»پری دید که هوا پس است و ملا دست بردار نیست، به بهانه دست به آب، بیرون رفت و سر گذاشت به دشت و بیابان. وسط دشت و بیابان به چشمه ای رسید. درخت بلندی کنار چشمه روییده بود. پری از درخت بالا رفت و بنا کرد به فکر کردن که: «خدایا خداوندا چه کار بکنم چه کار نکنم. توی این بر و بیابان چه قضا و قدری سر راهم هست!»پادشاهی از آنجا می گذشت. خواست اسبش را آب بدهد. اسب توی چشمه نگاه کرد و رم کرد. پادشاه از اسب پیاده شد و چشمه را نگاه کرد. دید عکس دختری توی آب افتاده. سرش را بالا کرد و دید دختری مثل پنجه آفتاب لای برگ ها نشسته است. یک دل نه صد دل عاشق پری شد.پری گفت: «ای برادر روز قیامتم، نگاهم نکن. مگر نمی بینی سر برهنه ام. برو پی کار خودت.»پادشاه گفت: «من نمی توانم تو را اینجا تنها بگذارم و بروم. باید بگویی کی هستی، چه کاره ای. خودت هم بیا پایین با هم برویم به خانه من.» پری گفت: «مگر نمی بینی سر برهنه ام! من نمی توانم جایی بروم.» پادشاه گفت: «پس بگیر پالتو من را روی سرت بینداز بیا پایین. این جا که نمی توانیبمانی.» پری پالتو پادشاه را گرفت، خود را توی آن چپاند و پایین آمد. پادشاه او را به ترک اسبش سوار کرد و رو به شهر گذاشتند. به خانه که رسیدند، پری از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای پادشاه نقل کرد. پادشاه مطابق شریعت پیغمبر و فرمایش خدا، آخوندی صدا کرد و پری را به عقد خود درآورد. مدتی گذشت، پری دو پسر زایید. روزها و سال ها گذشتند و پسرها شدند چهار ساله.این ها را این جا داشته باشید، برویم ببینیم حاجی صیاد و ملا چه بر سرشان آمد. یک هفته بود که پری فرار کرده بود. ملا دید خبری از او نشد، برداشت نامه ای به حاجی صیاد نوشت که: «حاجی چه نشسته ای که دخترت آبرو را خورده حیا را به کمرش بسته. خودت بیا صاحبش شو که من نمی توانم جلو کارهایش را بگیرم.»حاجی صیاد خیلی عصبانی شد و به پسرش گفت: «پسر، من توی شهر آبرو دارم. دیگر نمی توانم با این وضع به شهر برگردم. تو می روی خواهرت را می کشی، پیراهنش را به خون آغشته می کنی و می فرستی پیش من تا من بیایم.»پسر آمد به شهر و خانه خودشان. ملا گفت: «پری وقتی فهمید که حاجی را خبردار کرده ام، فرار کرد و رفت و دیگر خبری ازش ندارم.»پسر پرس وجو کرد و فهمید که خواهرش بی گناه بوده است. آن وقت پرنده ای شکار کرد و پیراهن خواهرش را به خون آن آغشته کرد و برای پدرش فرستاد که پدر بیا، خواهرم را کشتم. پسر می دانست که تا ملا هست پدرش حرف او را باور نخواهد کرد. از این رو چیزی بروز نداد.روزی پری در قصر خود نشسته بود با پسرهایش بازی می کرد. یک دفعه پدر و مادرش به یادش آمدند، دل تنگ شد و شروع کرد به گریه کردن. پادشاه آمد، گفت: « پری چیزی شده؟ چرا گریه می کنی؟» پری گفت: «از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.» پادشاه گفت: «این که چیزی نیست. هر وقت مایل باشی، وزیرم را همراهت می فرستم، می روی پدر و مادرت را می بینی و بر می گردی.»چند روز بعد پادشاه امر کرد سوغاتی جور کنند، کجاوه ساز کنند. آن وقت وزیرش را خواند و گفت: «وزیر، همراه پری تا خانه پدرش می روی و بر می گردی.»پری و دو پسرش و وزیر راه افتادند بروند پیش حاجی صیاد. روزی وسط بیابان چادر زده بودند که استراحت بکنند، وزیر پاپیچ پری شد و گفت: «منتو را دوست دارم. باید زن من بشوی، و الا یکی از پسرهایت را سر خواهم برید.»پری به حرف وزیر گوش نکرد. وزیر پا شد یکی از پسرهای پری را سر برید. بعد، آمد گفت: «اگر باز حرفم را قبول نکنی، آن یکی پسرت را سر خواهم برید.» باز هم پری سر باز زد. وزیر پا شد و پسر دیگر پری را سر برید. پری دید چاره ای ندارد، گفت: «وزیر حالا که زور می گویی، پس بگذار من بروم دست به آب برسانم برگردم.» وزیر گفت: «خوب، برو. اما زود برگرد.»پری پا شد رفت و رفت آن قدر که وزیر نتوانست ببیندش. وزیر هر چه منتظر شد دید پری برنگشت. گفت: «عجب کلاهی سرمان رفت. حالا باید دوز و کلکی جور کنم که پادشاه نفهمند قضیه از چه قرار بوده است.» پا شد آمد پیش پادشاه و گفت: «پادشاه به سلامت، پری را بردم و توی شهر ول کردم. اما سر راه از بس دله گی کرد و بی خبر از من رفت جاهای دیگر سر و گوش آب داد، که فکر کردم زیر کاسه نیم کاسه ای است. خانه شان را نخواستم بشناسم. توی شهر ولش کردم و گفتم خودت برو.»از این طرف، پری توی دشت و بیابان راه رفت و رفت تا به چوپانی برخورد. از طلاهای سر و گردنش به چوپان داد و گفت که یکی از گوسفندها رابرایش سر ببرد. همه چیز گوسفند را به چوپان داد، فقط شکمبه اش را برداشت و کشید روی سرش و شد یک کچلک درست و حسابی. بعد هم یک دست لباس کهنه مردان از چوپان گرفت و پوشید و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به شهر خودشان. جلو در خانه اش بنا کرد به داد زدن که: «کی نوکر می خواهد؟ کی نوکر می خواهد؟»زود حاجی صیاد از خانه درآمد. دید که چشم های کچلک مثل چشم های دختر خودش است. مهر و محبت کچلک توی دلش جوشید. گفت: «آهای پسر، می آیی برای من نوکر بشوی؟»پری گفت: «چرا نمی شوم.»حاجی صیاد دخترش را به اسم نوکر برداشت به خانه آورد. به زنش گفت: «بیا نگاه کن، نوکر گرفته ام.» زن حاجی نگاهی به کچلک کرد و گفت: «آخ خدا چه قدر به پری خودم رفته.»برادر پری هم آمد و نگاهی کرد و گفت: «ننه، نگاه کن. چشم هایش شکل چشم های خواهرم است.»پری توی خانه ماندگار شد، رازش را به کسی نگفت، اما هر قدر زبر و زرنگ می جنبید، نمی توانست مثل مردها رفتار کند. زن حاجی می دید که کچلک بیشتر خانه داری بلد است تا کار نوکری. پری اتاق ها را زینت می داد، فرش ها را جارو می کرد و رخت می شست. خلاصه پری خودش را توی خانه خوب جا کرد. همه با او مثل پسر خانه رفتار می کردند.این ها را همین جا داشته باشید، برایتان خبر از پادشاه و وزیر بدهم:روزی پادشاه و وزیر نشسته بودند، صحبت می کردند که پادشاه گفت: «وزیر پری دیر کرد. ازش خبری نشد. پاشو بار و بندیل ببندیم، لباس درویشی بپوشیم، برویم ببینیم دختر چه کار می کند.» وزیر چیزی نگفت. پاشدند لباس درویشی پوشیدند و آمدند به شهر پری. توی کوچه و بازار پی دوست و آشنا می گشتند که پری آنها را دید و شناخت. زودی آمد پیش حاجی صیاد و گفت: «آقا دو تا مهمان دارم. اگر اجازه می دهید آنها را بیاورم به خانه مان. درویشند.»حاجی صیاد گفت: «پسرجان این حرف ها چیه؟ خانه، خانه خودت است. دو تا نباشد صد تا باشد. روی چشمم جای می دهم.»پری شاد شد و دوید پیش پادشاه و وزیر. به یک بهانه ای سر حرف را باز کرد و آخر سر گفت: «بابا درویش ها، امشب باید مهمان من باشید.»پادشاه گفت: «پسر، ول کن. تو که نوکری بیشتر نیستی، چه طور می خواهی ما را مهمان کنی؟» پری گفت: «آخر شما نمی دانید، اربابم من را خیلی دوست دارد. خودش اجازه داده.»آن وقت پادشاه و وزیر را برداشت به خانه آورد. شام خوردند و به صحبت نشستند. پری به حاجی صیاد گفت: «آقا اجازه می دهید بروم ملا را هم صدا کنم بیاید. می گویند ملاها خوش صحبت می شوند. یک کمی صحبت می کند مهمان ها دلشان باز می شود.» حاجی گفت: «باشد، حالا که تو دلت می خواهد، برو صداش کن بیاید.»پری پا شد رفت ملا را آورد. نشستند و از این در و آن در صحبت کردند. پری به پادشاه و وزیر گفت: «بابا درویش ها، شما هم چیزی بگویید گوش کنیم. بابا درویش ها خیلی چیز می دانند.»پادشاه گفت: «کچل ها خیلی بهتر از درویش ها شعر و مثل بلدند. تو یکی بگو ما گوش کنیم.» پری که منتظر همین حرف بود، سر زخمش باز شد. گفت: «حالا که مجبورم می کنید یک چیزی برایتان می گویم، اما اگر خوشتان نیامد تقصیر من نیست.» بعد شروع کرد به خواندن:«من پری ام، دختر حاجی صیادمتو آسمون صب به ستاره ی دلشادممنو برد و کرد تو دره ای پیادهاون آقا وزیر، نشسته رو سجادهپسرامو کشت مثل یک جفت کبوترخون اونارو نزار بشه خاکسترای مهربان تر از همه درویش جانقصة من قصه غمه درویش جان!....»ملا رفت. وزیر دل در سینه اش ریخت و دستپاچه شد. پدرش از یک طرف بلند شد و مادرش از طرف دیگر، گفتند: «پسر هر چه گفتی یک دفعه دیگر هم بگو.»پری هر چه گفته بود یک دفعه دیگر هم گفت. بعد کلاه کچلی را از سرش برداشت و همه او را شناختند. بازار ماچ و بوسه گرم شد. پادشاه هم خودش را نشان داد. پری سرگذشت خود را برای همه نقل کرد. صبح پادشاه امر کرد پری را به حمام بردند. ملا و وزیر را هم گردن زدند.حاجی صیاد هفت روز و هفت شب عروسی راه انداخت. دخترش را سپرد به دست پادشاه و راهشان انداخت.