دختر گل بریز (1)

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: کازرون

منبع یا راوی: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 353-357

موجود افسانه‌ای: پریان

نام قهرمان: گل بریز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: خاله بدجنس

افسانه ی دختر گل بریز، روایت دیگری از افسانه‌ی «سنگ صبور» است. این افسانه با روایت های گوناگون در اغلب نواحی ایران گفته می‌شود. دختر گل بریز روایت کازرونی افسانه‌ی سنگ صبور است و به دنبال آن روایت استهبانی آن نیز می آوریم که هر دو روایتی از عروسک سنگِ صبور است.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیش کس نبود هر کی بنده‌ی خدان بگه یا خدا. دو تا خواهر بودند یکی بیچاره و دیگری دارا. خواهر بیچاره آبستن بود. بین اطاق آنها سولاغ گشادی بود که وقتی خواهر دارا چراغ نفتی اش روشن می کرد از راه آن سولاغ نور کمی به اطاق خواهر بیچاره می تابید و زن بیچاره که شوهرش کار و بار خوبی نداشت از همان ذره‌ی نور که به اطاقش می تابید استفاده می‌کرد و شب و روز رو وار می چید و باز هم به جایی نمی رسید غیر از اینکه با نان خالی سر کنند. او آبستن بود و دلش آرمه‌ی همه چیز می کرد و چون خواهرش ذره ای غذا به او نمی داد خواهر بیچاره به بهانه‌ی هشتن آتش روی سر قیلون چند بار به مدبخت می رفت ولی خواهرش خیلی کنس بود و چیزی نمی داد. روزی زن سولاغ= سوراخ رووار= رویه ی گیوه که با دست می بافند آرمه= ویار هشتن= گذاشتن مدبخت= آشپزخانه کنس= خسیسبیچاره به خواهرش گفت که از نور چراغ شما شب استفاده می‌کنم و برایش دعا کرد ولی خواهر دارا که این را شنید سولاغ بین دو اطاق را با سنگ و گچ گرفت چون خانه تمامی مال خواهر دارا بود. خواهر بیچاره که دید وضع خیلی بد است از شوهرش خواست تا هر دو به بیابان بروند و در بیابان کپری بسازند و توی آن زندگی کنند و همین کار هم کردند. زن کم کم پا به ماه شد و ماهش هم سرآمد و نیمه شب بود که خواست بزاید ولی کسی نبود. در این موقع سه زن از پریان با وسایل لازم مثل دوای زایمان، خوراکی و رختک و گهواره پیش زن آمدند و او را یاری کردند. زن زایید و دختری آورد مثل ماه شب چهارده. پریان بچه را شست و شو دادند و رخت و لباس به تنش پوشاندند و قنداق پیچش کردند و در گهواره کنار ننه اش خواباندند و چون خواستند بروند هر کدام چیزی به او بخشیدند و دعا کردند. اولی گفت: «شبی یک خشت طلا زیر سرش.» دومی گفت: «خنده کنه گل بریزه، گریه کنه در بریزه.» و سومی گفت: «راه که بره گل و لاله و ریحون جای پاش در بیات » خلاصه دختر کم کم بزرگ شد نام او را «گل بریز» گذاشتند و هر صبح که از خواب بلند می‌شد یک خشت طلا زیر سرش بود. خنده می‌کرد گل از دهانش می‌ریخت و گریه می‌کرد در از چشمانش می ریخت و راه که می رفت گل و لاله و ریحان جای پایش در می آمد. کم کم کار و بارش خوب شد و دارا شدند و در شهر خانه‌ی خوبی ساختند و وسایل لازم خریدند و به زندگی خوبی ادامه می‌دادند. آوازه‌ی «گل بریز» به گوش پسر پادشاه رسید عاشق او شد و به خواستگاری اش فرستاد و او را عقد کردند و هشتند تا موقع خانه بران. اما چند کلمه از خواهر دارای آن زن بشنوید که دل خواهر بیچاره اش به دست نمی آورد و تهی دست و بیچاره شده بود به طوری که مجبور شد به در خانه ی خواهرش که دیگر چیز دار شده بود بیاید. پیش خواهر آمد و شرح حال خود را گفت. خواهرش که همیشه دلسوز بود دلش سوخت و از او خواست تا با شوهررخت= پوشاکی که از به دنیا آمدن نوزاد آماده کنند.بیات= بیایدشوهر و بچه و اثاثیه اش به خانه‌ی او بیایند و با او باشند و همین کار را کردند و این خواهر به عکس در حق خواهر دارای خود که تهی دست شده بود خیلی محبت می کرد. چرا که روزی خودش هم بیچاره بوده و در دل خواهرش می دانست. به هر حال در شب خانه بران دخترش قرار شد از قصر پادشاه برای بردن «گل بریز» به منزل او بیایند ولی مادر« گل بریز» گفت که هیشکس نیات که خواهرم او را می آره. همان خواهری که از روز اول بدجنس بود. دختر خواهرش یعنی «گل بریز» را با دختر خود برداشت و روانه‌ی قصر پادشاه شد. در خانه‌ی پسر پادشاه بزن و بکوب راه انداخته بودند و منتظر عروس بودند.بین راه عروس تشنه اش شد و از خاله اش آب خواست. خاله اش گفت: «ای به چیشت در آری بیدیم او میدمت .» عروس خیلی تشنه بود و راه دور، هر چه التماس کرد که هر چه میخواهی میدهمت خاله اش قبول نکرد. ناچار یک چشمش به اختیار خاله گذاشت و خاله اش هم آن را با کارد در آورد و توی جیب قبایش هشت و بعد مقداری آب به او داد. رفتند و رفتند باز عروس تشنه اش شد به همان ترتیب چشم دیگرش هم خاله اش درآورد و آب به او داد و سرانجام خانه اش رخت و لباس عروسی او را درآورد و رخت و لباس را به تن دختر خود کرد و رخت و لباس دخترش را به تن عروس کرد و عروس که همان گل بریز باشد توی چاه انداخت و دختر خود را به جای «گل بریز» به قصر برد و به دست پسر پادشاه داد.چند روز گذشت و شاهزاده دید زنش نه خشت طلا زیر سرش هست نه هنگام خندیدن و گریه کردن گل و در میریزد نه در وقت راه رفتن لاله و ریحان جای پایش سبز می‌شود. ولی توی فکر بود و به مادرزن خود که برای همیشه پهلویش مانده بود چیزی نمی‌گفت. آن‌ها را در قصر پادشاه بگذاریم و چند کلمه از گل بریز بشنوید که چند شبانه روز توی چاه بود و هر شب خشتی زیر سرش ظاهر می‌شد و چون زیاد گریه میکرد درهای زیادی از چشمش می ریخت. یکنیات= نباید ای به چیشت در آری بیدم او میدمت = آگر یک چشمت در بیاری به من بدهی به تو آب می دهم. روزی پیر مردی لب چاه رفت تا آب بکشد. گل بریز از ته چاه صدا زد: «ای پیرمرد! مرا از چاه با بندت بالا بکش تا هر چه دارم به تو بدم.» پیرمرد هم دول و بندش پایین کرد و دختر را با خشت‌ها و درهایش بالا کشید. دختر بی چشم قضیه را سی پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد هم او را به خانه برد تا پیش هفت تا دخترش زندگی کند. البته دختر هر چه خشت و در داشت به پیرمرد بخشید که وضع زندگی او را عوض کرد. روزی دختر گل بریز مقداری در و گل به پیرمرد داد و گفت: «برو کنار قصر پادشاه و آنجا صدا بزن: «آی در چیش آی گل چیش» پیرمرد همین کار را کرد و همان خاله گل بریز که گل بریز را توی چاه انداخته بود چشم های گل بریز را به پیرمرد داد و در و گل گرفت. پیر مرد چشم‌های گل بریز را به خانه برد و به گل بریز داد و او هم آن‌ها را در کاسه‌ی چشم خود هشت و به قدرت خدا چشمش روشن شد و همه چیز را می‌دید. روزی پسر پادشاه می‌خواست به مکه و زیارت خانه‌ی خدا برود. مقدار زیادی برنج به زن‌ها و دخترهای شهر دادند تا پاک کنند بعد از پاک شدن برنج ها پسر پادشاه از همه‌ی دخترها و زن ها می پرسید که چه می خواهید از مکه برایتان بیاورم؟ چون گل بریز هم برنج پاک کرده بود از او هم پرسید و او گفت یک عروسک سنگ صبور برایم بیاور و اگر نیاوردی این برت کوه و آن برت هم کوه. پسرپادشاه به زیارت خانه‌ی خدا رفت و سوغات گرفت و برگشت بین راه دید میان کوه گیر کرده به یاد حرف گل بریز افتید و برگشت و عروسک سنگ صبور را که فراموش کرده بود بخرد خرید. ولی عروسک فروش به او گفت: «این عروسک سی هر کی هست مواظبش باش که درد دل زیاد داره و با این عروسک در میان میله و چون درد دلش تموم شد خودش می ترکه ولی شما زود عروسک را بردارید و به زمین بکوبید تا عروسک بترکه و درد دل کننده نترکه.»بدم= بدهم دول= دلو، سطل راسی= برای آی در چیش آی گل چیش= آهای گل می‌دهم چشم می گیرم، آهای دُر می‌دهم چشم می گیرم.افتید= افتاد میله= می گذاردشاهزاده به شهر خود برگشت و سوغات همه را داد و عروسک سنگ صبور را هم به دختر گل بریز داد و ماجرا را هم به پیرمرد گفت و خودش پنهان از دختر شب مواظب دختر بود و پشت در اطاق دختر ایستاده بود. نیمه شب بود که دختر عروسک را پیش روی خود هشت و شروع کرد به سرگذشت خود و هی خطاب به عروسک می‌گفت: «عروسک سنگ صبور! تو صبور یا مو صبور.» و عروسک هم که درد دل او را می‌شنید جواب می‌داد: «جونم تو صبور! عمرم تو صبور! دختر شاه کبیر!»درد دل گل بریز و عروسک ادامه داشت تا در آخر سرگذشت که همان سؤال را از عروسک کرد و عروسک جوابش داد و تا خواست گل بریز بترکد که شاهزاده به تو اطاق پرید و عروسک سنگ صبور را به زمین کوبید که خرد خرد شد و گل بریز را تو بغل گرفت و چون عروسک خرد شد دختر از ترکیدن نجات یافت. شاهزاده که درد دل دختر را تمامی شنید و پی به حقیقت برد و دانست همسر اصلی او همین دختر بوده او را به قصر خود برد و زن و مادر زن خود که همان خاله‌ی بدجنس گل بریز بود به اسب بست و روانه‌ی بیابان کرد و پدر و مادر گل بریز هم پیش خود آورد و به زندگی خوشی ادامه دادند و شاهزاده می دید که گل بریز هر شب که می خوابد صبح که بلند می شود تا خشت طلایی زیر سرش است و چون می خندید از دهانش گل می ریخت و چون گریه می‌کرد از چشمانش در می ریخت و هنگام راه رفتن لاله و ریحون جای پایش در می آید. همچی که اون ها به آرزویشان رسیدند شماها هم برسید. آمینمو= من

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد