درویش جادوگر (1)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گرد آورده: کوهی کرمانی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 485-489

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: پسر خان، مرد اسب سوار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: درویش جادوگر

افسانه «درویش جادوگر» بار اول در کتاب «چهارده افسانه از افسانه های روستایی ایران»، به همت «کوهی کرمانی» در سال ۱۳۱۴ خورشیدی در چاپخانه مجلس به چاپ رسیده است. اصل افسانه به لهجه کرمانی است که تمام آن را در این جا می آوریم. سی و سه سال بعد آن، چهارده افسانه با نثر «خانم مرسده» و در سری انتشارات پدیده، به فارسی معمول است که آن متن را نیز به دنبال خواهیم آورد.

یک خانی بود. یک روز وقتی که دلاک سرش را می تراشید، آینه را دست گرفته بید، موی سفید در سرش دید، پیدا شده و هیچ اولاد نداره. ندیمش را خواست، گفت: «ای ندیم! اگر یک کاری کردی، یک دعایی پیدا کردی که صد روز دیگر من اولاد دار شدم که هیچ، والا می دهم سرت را گوش تا گوش ببرند!» بشنو از کارهای خدا! یک درویشی آمد در خانه خان و چادر زد هر چه بش دادند، بلند نشد، گفت: می باد ( می باید) خود خان را ببینم و کارش دارم.» خبر دادند به خان که: «درویشی هر چه بش (به او) دادیم، نمی رود، می گوید، می خواهم خان را ببینم.» خان گفت: «خیلی خوب، طوری نیست! بیاریدش!» آوردند به پیش خان. درویش دست کرد در شولاش، یک سیب درآورد و دو پرک (دو نصف) کرد، داد به خان، گفت: «یکی را خودت بخور و یکی را بده به حرم بخورد. اولاد دار می شوی و می باد بنویسی بدهی به من که این اولاد اگر دختر شد، مال من، اگر پسر شد، یک سال مال تو و یک سال مال من!» خان پیش خودش گفت: «ای حالا آیا اولاددار بشوم یا نشوم، وقتی هم که شدم، این درویش چطور جرأت می کند که دختر یا پسر من را ببرد.» نوشت، داد به درویش که اگر دختر شد، مال درویش و اگر پسر شد، یک سال پیش درویش باشد، یک سال پیش من. خان یک پرک سیب خودش خورد و یک پرک دیگر را داد به حرمش و شو (وَ شب) نزدیکی کرد. از قضا حرم اشکم دار شد و یک پسر زاییده و پسر بزرگ شد، رسید به سن پانزده سال. از همه چیز دیگر کاملی شده بید، از تیراندازی و شکار و همه هنرها را داشت و همه چیز می دانست. یک روز درویش آمد در خانه خان و باز شاخ نفیر و کشکولش را ور کشید و بنا کرد هو حق کشیدن، هر چه بش دادند، نگرفت و گفت: «می خواهم خان را ببینم!» خبر به خان دادند، گفت: «بیاریدش!» چشم خان که به درویش افتید (افتاد)، دید، ها! همان درویش است! گفت: «درویش! جا خالی! کجا بیدی این مدت؟ سری به ما نزدی!» گفت: «قربان! رفته بیدم پی گشت و سیاحت و حالا آمده ام که پسر را ببرم. تا حالا پانزده سال پیش شما بیده و می باد پانزده سال پیش من باشد.» خان گفت: «ای درویش! این چه حرف هست که می زنید!» درویش گفت: «قربان سرت گردم! شما می توانید همه کار بکنید، اما نمی توانید بر خلاف قول و نوشته خودت رفتار بکنید. تو خط و نوشته به من دادی، از خط و نوشته بالاتر، قول دادی. حالا می باد به خط و نوشته و قول خودت عمل بکنی.» - «ای بابا درویش! چه می گویی؟ این چه حرف هست که می زنی؟ بیا از سر این مطلب بگذر، هر چه میخواهی به تو می دهم.» درویش گفت: «حاشا و کلا! همین طور پسر مال من هست، حالا می گویی نه، ببین پسر وقتی می آید اول پیش تو می آید یا پیش من.» ظهر شد، پسر از مکتب آمد به درویش سلام کرد و دست انداخت گردن درویش که: «ای باباجان! تا حالا کجا بیدی؟» خان دید دیگر نمی شود، پسر را داد به درویش. پسر و درویش آمدند بیرون شهر و رسیدند نزدیک کوهی. دم دهنه کوه پسر، خواجه خضر را دید و خضر به پسر گفت: «ای جوان! این درویش جادوگر هست و تو را می برد در این غار کوه و به تو می گوید: «بیا آرد و ردار خمیر کن و نون بپز،» و تنوری هم آن جا هست. تو مباد قبول بکنی! بگو: «اول خودت خمیر کن و نون بپز تا من بلد بشوم، دفعه دیگر من این کار می کنم،» و وقتی این کار کرد و رفت سر تنور که نون بپزه، همچنین که سرش کرد توی تنور، تو پایش را می گیری و با سر می اندازیش توی تنور و دمرو (به رو می خوابی) می خفتی که یک ساعت هر چه صدای هولناک می شنوی، مبادا سرت را ورداری، اگر سرت را ورداری کشته می شوی.» پسر گفت: «خیلی خوب!» و دست خواجه خضر بوسید و با درویش در غار شدند. دید، بله! این جا یک بیکندی (زاغه، آغل) هست که بنش پیدا نیست. یک تنور هم دارد، شعله می کشد، دودش به آسمان می رود، علی ما شاء الله! یک مرتبه درویش رویش را کرد به پسر گفت: «برو آرد وردار و خمیر کن و نون بپز.» پسر گفت: «من که بلد نیستم، یک دفعه تو خمیر کن تا من ببینم و بلد بشوم، دفعه دیگر من خمیر می کنم و نون می پزم.» درویش بنا کرد خمیر درست کردن و آمد لووِ تنور (لب تنور) و سرش را کرد تو تنور که پسر کله لنگش (مچ پایش) را گرفت و انداختش تو تنور و خودش دمرو افتید، هی صداهای هولناک آمد، پسر هیچ سرش را بلند نکرد تا یک ساعت طول کشیدو بعد سرش را ورداشت و بلند شد، رفت دید خدا بده برکت! این قدر طلا و جواهر این جا درویش کرم (مخزنی که در زیر زمین جهت انبار کردن جو و گندم می کنند و در کرمان در دهات جت شلغم بیشتر به کار می خورد.) کرده که خدا بهتر می داند و هر چه می توانست ورداشت و از در غار آمد و لرد (بیرن). دید یک سوار دارد می آید. رسید، گفت: «پسر کجا می روی؟ بیا همراه من با هم باشیم.» گفت: «چشم!» با سوار همراه شدند تا رسیدند در یک غاری. سوار از اسبش پیاده شد و دهنه اسبش را داد به پسر و گفت: «من می روم در این غار و تو همین جا بمان تا سه روز، روز اول یک نعره می زنم و روز دوم یک نعره می زنم و روز سیم یک نعره. اگر روز سیم نعره سیم من را اشنفتی (شنیدی) که خیلی خوب! صبر کن تا من بیایم، اگر نشنفتی، تا غروب سوار می شوی و می روی.» پسر گفت: «چشم!» سوار رفت در غار. روز اول دید، بله! نعره سوار مثل نعره شیر، بلند شد. گفت: «ها! این اولش!» روز دوم شد، باز نعره دوم بلند شد. پسر گفت: «ها! این نعره دومش!» روز سوم شد، دید، نعره سیم نیامد. یک خورده نزدیک ظهر شد، دید نیامد، دلش به شور افتید. »خدایا! بروم نروم. صدای نعره سوم سوار نیامد.» نزدیک غروب شد، ها ها دارد روز به کوه می رود، باز نعره سوم نیامد. دم روز به کوه رو (نزدیک غروب آفتاب) یک مرتبه صدای نعره سوار بلند شد و این صدا غیر از صدای اول دوم بید. صداش مثل صدای دیو مست بید، یک مرتبه خودش هم پیداش شد، اما دست پایش خون آلود و سر و صورتش زخم دار. گفت: «بارک الله! فهمیدم تو خوب جوانی هستی!» بدان که در این غار یک دختر به طلسم بید و من این سه روز با دیوی که این دختر به طلسم کرده بید، جنگ می کردم و دیو را کشتم و دختر را نجات دادم و حالا برویم با همدیگر تماشا کنیم،» و دوتایی رفتند در غار. یک دختر دیدند مثل ماه شوو چارده. آن سوار و پسر و دختر هر چه که می خواستند و می توانستند از خونه این دیو ورداشتند و دختر را هم ورداشتند، آمد از غار ولرد (بیرون) و آن سوار رویش را کرد به پسر گفت: «حالا چند سال هست که تو خبر از پدرت نداری و پدرت از فراق تو از بس که گریه کرده کور شده و تو برو پیش پدرت،» و یک برگ هم بش داد، گفت: «این برگ می سایید و به چشم های پدرت میمالی، خوب می شود.» و با هم خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. پسر آمد شهر خودشان، دید بله! پدرش از بس که گریه کرده، چشم هایش کور شده. از آن برگ که سوار بش داده بید، ساوید و به چشم های پدرش مالید، خوب شد و سرگذشت این مدت که با درویش رفته بید و هر چه دیده بید، همه را گفت و آن وقت خان، تمام کدخدایان و ریش سفیدا همه را خواست. آمدند، رفتند آن چه در خونه و بیکند درویش جادوگر را بار کردند، آوردند و آن وقت پدر گفت: «ای پسر من پیر شدم و تو می باد خان باشی!» پسر را به جای خودش نشاند و خودش رفت در گوشه ای مشغول عبادت خدا شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد