راه و بی راه (1)

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: فضل الله مهتدی (صبحی)

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۳ - ۲۸

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: راه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: بی‌راه

افسانه‌های بسیاری از دوران کهن به ما رسیده که درون مایه و مضمون آن پیروزی نیکی بر بدی است. در این افسانه‌ها، مردم نیک‌اندیش و نیک‌کردار با پشت سرگذاشتن سختی‌های بسیار عاقبت به خیر می‌شوند و بداندیشان سزای کارهای زشت و ناروای خود را می‌بینند.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، در شهری مردی بود راست و درست، جوانمرد در میان مردم، معروف به «راه». روزی هوای سفر به سرش زد تهیه و تدارکش را دید که چند صباحی جهانگردی کند چه باید کرد؟ بزرگان ما گفته‌اند: « جهانگردی از جهان‌خوری بهتر است.» یک اسب راهواری خرید. هرچه که لازم داشت توی خورجین گذاشت به ترک اسب بست و یا حق گفت و از دروازه شهر رفت بیرون. هنوز یک میدان راه نرفته بود که دید یک سوار دیگر هم دارد می‌رود. رسید به او. بعد از سلام و احوالپرسی معلوم شد که او هم مسافر است خوشحال شد که همسفر پیدا کرده دیگر دوری و درازی راه و سختی منزل‌ها نمودی ندارد. ازش پرسید اسمت چیست؟ جواب داد: «بیراه» گفت: «بیراه که اسم نیست، اسم خوبی نیست.» گفت: «دیگر چه کار کنم؟ بابا و ننه رویم گذاشتند، مردم هم صدایم می‌کنند.» راه تعجب کرد اما چیزی نگفت. بیراه گفت: «این که از اسم ما بگو اسم تو چیه؟» گفت: «اسم من راه» باری همین‌طور می‌رفتند، تا رسیدند به درختی کنار چشمه‌ای. نگاه کردند دیدند سایه برگشته. فهمیدند ظهر شده راه گفت: «اینجا جای با صفائیست خوبست پیاده بشویم ناهاری بخوریم.» بیراه گفت: «چه عیب دارد.» پیاده شدند. بیراه گفت: «ما که حالا حالا با هم هستیم و شریک و رفیق راه همیم تو سفره‌ات را واکن هرچه هست با هم می‌خوریم هر وقت مال تو تمام شد آنوقت نوبت ما باشد.» راه گفت: «ضرری ندارد همین کار را می‌کنیم.» چند روزی راه در منزل‌ها با کمال صفا سفره نان و قمقمه آبش را گذاشت میدان. تا روزی که تهش بالا آمد. حالا دیگر نوبت بیراه است و راه توقع دارد که رفیقش موقع شام و ناهار مرد و مردانه سفره‌اش را جلوی این، بی‌مضایقه وا کند. اما بیراه این کار را نکرد. روز اول وقت ناهار از اسبش پیاده شد بدون آنکه به راه تعارفی بکند، رفت یک کناری پشتش را کرد به او و نانش را خورد. این یکی دو روز صبر کرد، آخر از گشنگی بی‌طاقت شد گفت: «رفیق قرار ما این نبود.» گفت: «ولش من این حرف‌ها سرم نمی‌شود من آدمی هستم عاقل حساب‌هایش را کردم اگر بنا باشد من تو را شریک نان و آب خود بکنم آذوقه من زودتر تمام می‌شود و ممکن است من گرسنه بمانم.» راه دلتنگ شد و گفت: «حالا که این جور است من دیگر آبم با تو به یک جوی نمی‌رود، ما رفتیم.» راهش را کج کرد و به یک طرف دیگر رفت. رفت رفت تا نزدیک‌های غروب به یک آسیابی رسید اسبش را بیرون تو علف‌ها ول کرد و خورجینش را ورداشت آمد توی آسیاب که شب را راحت بخوابد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد دید گوشه آسیاب یک پستویی است، یک سنگ هم جلوش گذاشته‌اند. از بغل سنگ رفت تو پستو و خورجین را گذاشت زیر سرش و خواب رفت. نصفه‌های دل شب از خواب پرید، دید صدای نفس و پف می‌آید. پاشد نگاه کرد دید ای دل غافل یک شیر و یک پلنگ و یک گرگ و یک روباه آمدند توی آسیاب. اول خیلی ترسید اوقاتش تلخ شد. ولی بعد خوشحال شد که چه کار خوبی کرد وسط آسیاب نماند رفت تو پستو. باری شیر گفت: «رفقا بوی آدمیزاد می‌آید.» پلنگ گفت: «چه می‌گویی آدمیزاد جرأت دارد پا بگذارد اینجا؟» گرگ گفت: «اینجور جاها آمدن دل می‌خواهد.» روباه گفت: «آدمیزاد فکر دارد، جایی نمی‌خوابد که آب زیرش برود، این جاها پیدایش نمی‌شود. مطمئن باشید. حرفمان را بزنیم.» شیر گفت: «رفقا! هر کدام هرچی می‌دانید از اسرار بگویید.» پلنگ گفت: «پشت بام این آسیاب یک جفت موش نر و ماده لانه دارند. توی لانه اینها پر است از اشرفی و سکه‌های طلا. هر شب هوا که خوب تاریک شد از توی لانه‌شان این اشرفی‌ها را می‌آورند بیرون و روی زمین را با آنها فرش می‌کنند و بنا می‌کنند روی آن غلتیدن تا نزدیک سحر. آن وقت آنها را دو مرتبه می‌برند توی لانه‌شان.» پلنگ که حرفش تمام شد گرگ گفت: «دختر پادشاه این ولایت دیوانه شده و خوب نمی‌شود قرار گذاشتند هر کس این دختر را دوا و درمان بکند دختر را با نصف داراییش بدهد به آن. هرچی حکیم بود آوردند هیچکدام نتوانستند دختر را چاق کنند، برای اینکه نمی‌توانند دوای دردش را پیدا کنند.» شیر گفت: «دوای دردش چیست؟» گرگ گفت: «نیم فرسخ بالاتر از اینجا یک چوپانی منزل دارد که گوسفندهای زیادی دارد. یک سگی هم دارد چابک و زرنگ که خیلی او را دوست دارد؛ مغز سر این سگ دوای درد دختر است.» حرف گرگ که تمام شد روباه به حرف آمد و گفت: «در یک فرسنگی این آسیاب یک خرابه‌ایست که قصر پادشاهان قدیم بوده و الان در زیر آن خرابه‌ها یک گنج شایگان است که هفت خم خسروی طلا و جواهر دارد.» حیوانات حرفهای خودشان را زدند و بعد از یکی دو ساعت از آن جا رفتند. چند دقیقه‌ای که از رفتن آنها گذشت «راه» از پشت سنگ آمد بیرون. رفت پشت بام آسیاب دید بله موش‌ها اشرفی‌ها را روی زمین پهن کرده‌اند و دارند روش می‌غلتند. زود یک سنگ برداشت زد به پای یکی از موش‌ها. آن یکی زود در رفت، رفت توی لانه. این یکی هم با پای شکسته خودش را رساند به آن. راه هم آمد تمام اشرفی‌ها را جمع کرد و توی خورجین گذاشت و صبح رفت توی بیابان به سراغ چوپان دید درست است همانطوری که گرگ خبر داده بود، چوپانیست گله‌ای دارد و سگی هم پاسبان گله‌اش است. رفت جلو سلام و احوالپرسی کرد. گفت: «عموجان این سگ را می‌فروشی؟» گفت: «نه برای اینکه این انیس و مونس من است. پاسبان گله من است. از چادر و زندگی من نگهداری می‌کند، رفیق با وفام است چند سال است با من است.» راه گفت: «پول خوب می‌دهم، همه کار می‌توانی بکنی.» چوپان اسم پول را که شنید شل شد گفت: «خوب چقدر می‌خواهی بدهی؟» گفت: «هر چه تو بخواهی» گفت: «من پنجاه اشرفی می‌خواهم.» گفت: «دادم.» گفت: «فروختم.» اشرفی‌ها را داد و قلاده سگ را گرفت و رو به دروازه شهر روان شد. وقتی وارد شهر شد دید همه غصه دارند، از یکی پرسید مردم چرا این طور افسرده‌اند؟ گفت: «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هرکاری می‌کنند خوب نمی‌شود شاه هم حکم کرده رعیت غصه‌دار بشوند.» گفت: «چرا براش حکیم نمی‌آورند؟» گفت: «بابا خدا پدرت را بیامرزد یک حکیم دیگر توی این شهر برای نمونه پیدا نمی‌شود.» پرسید: «چطور؟» گفت: «برای اینکه دانه دانه حکیم‌ها را بالای سر این آوردند و نتوانستند دخترش را چاق کنند پادشاه گفت سرشان را ببرند.» راه گفت: «خانه‌ی پادشاه را نشان بده من می‌روم دخترش را درمان می‌کنم.» گفت: «به نظرم می‌خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی؟» گفت: «تو چکار داری نشانی بده.» این نشانی داد و رفت به طرف قصر پادشاه به دربان‌باشی گفت: «بگویید حکیمی که دختر ترا چاق کند آمده.» رفت و گفت پادشاه به حضورش خواست و گفت: «اگر دخترم را درمان کردی دختر و نصف داراییم مال تو اگر نه جانت مال من.» راه راضی شد، گفت: «حکم قبله عالم را قبول دارم.» آمد اول دختر را دید بعد گفت: «حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بگذارند دم دست من تا من الان بروم و برگردم.» حمام را گرم کردند و شیر را هم آوردند. این هم رفت سگ را کشت و مغز سرش را آورد قاتی شیر کرد آن وقت از آن شیر و مغز مالید به سر دختر. همین که مشغول مالیدن این دوا به بدن دختر بود دختر یواش یواش حالش جا آمد تا خوب شد، یکدفعه چشمش به راه افتاد گفت: «وای خاک بر سرم این مرد بیگانه اینجا چکار می‌کند؟» راه خوشحال شد و آمد پهلوی پادشاه که قربانت گردم مشتلق بده دختر خوب شد. پادشاه و اهل حرمسرا همه خوشحال شدند و بنا به وعده‌ای که پادشاه داده بود بساط عروسی را راه انداختند و هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و چراغان کردند، شب هفتم دست دختر را گرفتند و گذاشتند توی دست راه و گفتند الهی پای هم پیر بشوید! نصف دارایی را هم بهش دادند. فردا آمد به سراغ خرابه‌هایی که روباه خبرش را داده بود. کندوکاو کرد گنج‌ها را بیرون آورد یک دستگاه عمارت همانجا ساخت و آنجا را شکارگاه خودش کرد. درین بین‌ها پادشاه چون پسر نداشت به فکرش رسید راه را جانشین خودش کند باری یک روز راه با چند نفر غلام بیرون مشغول گردش و شکار بودند سواری از دور می‌آمد خوب نگاه کرد دید رفیقش «بی راه» است. رسیدند به هم. بی‌راه تعجب کرد دید این خیلی نونوار است، خیلی هم سرحال آمده بر اسب شکاری با زین و برگ جواهر نشان سوار است. لباس زربفت پوشیده چکمه ساغری پاش است بیست قدم دورتر ده غلام زرین کمر سواره پشت سرش صف بسته اند گفت: «رفیق خوشت باشد، این دم و دستگاه را کجا پیدا کردی؟» راه تفصیل را برایش گفت. بی‌راه این حرف‌ها را که شنید نزدیک بود بترکد از حسد. خداحافظی کرد و رفت به طرف همان آسیاب که این هم به نوایی برسد. از قضا از آن شبی که راه توی آن آسیاب رفت تا این ساعت که بی‌راه را دید درست نه روز گذشته بود و امشب شب دهم بود که بی‌راه رفت توی آسیاب و نوبه حیوانات بود که بیایند توی آسیاب با هم صحبت کنند. بی‌راه به تقلید راه رفت توی آسیاب پشت همان سنگ توی پستو قایم شد. نصفه‌های شب دید بله سر و کله شیر و پلنگ و گرگ و روباه پیدا شد. شیر گفت: «رفقا باز بوی آدمیزاد می‌آید.» هر کدام خبر تازه و سر مگویی دارد بگویید. پلنگ گفت: «به نقد خبر تازه را ول کن من چیز دیگر می‌خواهم بگویم آن دو تا موشی که روی پشت‌بام اینجا بودند که من گفتم توی لانه‌شان پر از اشرفی است و شب‌ها اشرفی‌ها را پهن می‌کنند روش غلت می‌زنند، امروز دیدم حالشان پریشان است. معلوم شد یک کسی به هوای پول‌های اینها رفته یکی از آنها را سنگ زده شل کرده و پول‌هایشان را هم ورداشته و رفته.» شیر غصه خورد. گرگ گفت: «واقعاً چیز غریبی است مدتی است این سگ چوپان نیست. حکماً یک کسی این را از صاحبش گرفته و کشته و مغز سرش را در آورده.» باز شیر غصه خورد. روباه گفت: «واقعاً آنجایی که گفتم خرابه است و گنج شایگان و خم خسروی دارد، هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساختند.» شیر گفت: «معلوم می‌شود آدمیزادی اینجا بوده حرف‌های ما را شنیده. من هم تا وارد شدم گفتم بوی آدمیزاد می‌آید شماها ذهن مرا کور کردید گفتید نه. الان هم بوی آدمیزاد می‌آید، پاشو روباه تو از همه چابک‌تری ببین از این جنس شریف این جا هست یا نه؟» روباه پا شد این ور و آن ور سر زد بی‌راه را از پشت پستو کشید بیرون گفت: «رفقا پیدا کردم خودش است.» بی‌راه دیگر قبض روح شد. شیر گفت: «پلنگ تو صورت‌شناسی ببین این چه جور آدمی است؟» پلنگ نگاهی کرد و گفت: «جنس غریبی است یک مثقال خیر و برکت توی وجودش نیست.» شیر گفت: «یا الله قسمتش کنید.» تیکه تیکه‌اش کردند هر کدام یک تیکه‌اش را خوردند. این بود بی‌راه و آن هم سرگذشت راه. قصه ما هم تمام شد، انشاءالله غصه ما هم تمام بشود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد