رضا و زن خل رضا
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: ل. پ. الول ساتنترجمه علی جواهر کلام
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 53 - 66
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: رضا - عصمت
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان - انسان
نام ضد قهرمان: -
مترجم کتاب افسانههای ایرانی در مقدمهٔ کتاب می نویسد: «آقای ل. پ. اِلوِل ساتون استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آدِنبره (اسکاتلند) چندین تألیف راجع به ایران دارند از آن جمله کتاب «افسانه های ایرانی» که به فارسی از زبان پیر زالی شنیده و آن را به انگلیسی ترجمه و تألیف کرده است. این بنده چون خود آن داستانها را از زبان شادروان مشدی خانم سرایندهٔ افسانهها شنیده بودم در ترجمهٔ متن انگلیسی به فارسی کوشیدم که در حدود امکان اصالت گفتههای آن زن را رعایت کنم.» اما مؤلف كتاب الول ساتون در پیشگفتار افسانههای ایرانی چنین می نویسد: چند سال پیش به تهران پایتخت ایران رفتم که مدتی در آنجا بمانم. بعد از رسیدن به تهران با یک خانوادهٔ دلپذیری آشنا شدم. لااقل هفته ای یکبار به خانهی آنها میرفتم که آنها را ببینم، صحبت کنم، چای بنوشم، شیرینیهای خوشمزهٔ ایرانی بخورم و سرانجام با یک دوری پر از «پلو» این میهمانی را به پایان برسانم. به زودی من با همهٔ افراد خانواده آشنا شدم. در آن خانواده پیرزنی خیلی پیر دیدم با صورت لاغر، دراز، کشیده و چشمان تیرهٔ تیز که با چشمک به انسان نگاه میکرد و چنین به نظر می آمد که تمام افکار شما را می خواند. این پیرزن مشدی گلین خانم بود. او اول دایهٔ مادر خانواده و بعد پرستار بچهها بوده است و با این که هیچ یک از افراد خانواده احتیاجی به دایه و پرستار نداشتند، مشدی گلین خانم غالباً آنجا می آمد، روزی با آنها میگذرانید و گاهی هم شب میماند. به زودی دانستم که مشدی گلین خانم قصه گوی زبردستی است...»آنچه در کتاب «افسانههای ایرانی» ترجمهٔ على جواهر کلام آمده، روی هم رفته شش افسانه است. اما پس از سی و سه سال کتاب دیگری با نام «قصههای مشدی گلین خانم» که شامل صد و ده افسانه است با ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر و سید احمد وکیلیان چاپ و منتشر شده که قصهٔ «رضا و زنِ خل رضا» در آن نیامده است.
آیا تاکنون قصهٔ عصمت زن رضا را شنیده اید؟ یک دختر خوشگل قشنگی بود مثل ماه، اما حیف که هم تنبل بود و هم خُل. رضا خیلی دوستش داشت ولی از یک چیزش زیاد پکر بود و اوقاتش تلخ می شد. هروقت که رضا شب میآمد خانه میدید عصمت یک گوشه نشسته و اخم کرده و سه گره را به هم کشیده است. رضا می پرسید: «عصمت باز دیگر چه خبر است، چی شده؟»عصمت هقهق گریه میکرد و میگفت: «من بدبختم، من بدبختم...»رضا ازش میپرسید: «آخر چرا بدبختی؟ آب نداری، نان نداری، کرسی نداری که گرم بشی، آخر چی نداری که بدبختی؟»عصمت جواب میداد: «چرا بدبخت نباشم؟ امروز رفتم حمام دیدم زن همسایه یک پیراهن بلند و قشنگ تنش بود، چرا من نداشته باشم؟ چرا من نداشته باشم؟»رضا بهش دلداری میداد و میگفت: «عصمت جون غصه نخور برات پیراهن نو میخرم.»رضا فردا که میرفت شهر یک پیراهن بلند قشنگ نو میخرید و میآورد و میداد به عصمت، عصمت آن شب خوب بود اما باز فردا شب که رضا میآمد خانه میدید باز عصمت اخم کرده و یک گوشه نشسته است. رضا ازش میپرسید: «عصمت چهته؟»عصمت با گریه میگفت: «امشب! امشب غصهٔ تازه دارم، زن محمد یک جفت ارسی قشنگ نو خریده، من با این ارسی کهنه چرا غصه نخورم.»خلاصه هر شب که رضا میآمد خانه عصمت بهانه میگرفت و گریه و زاری میکرد که یک چیز تازه میخواهم. رضا هم هر طور شده بود همان چیزی که عصمت میخواست براش میآورد، مثلاً یک شب عصمت از رضا یک جفت گوشوارهٔ الماس خواست. رضای بدبخت همه جور این در و آن در زد تا گوشوارهٔ الماس برای عصمت آورد. بالاخره رضا پیش خودش گفت این که وضع نمیشود، باید من با عصمت یک کمی جدی حرف بزنم بعد آن روز که میخواست بره بیرون عصمت را صدا کرد و گفت: «عصمت! نگاه کن ببین چی میگم، من از زن اخمو بدم میآید، هرچه دلت میخواست گفتی برات خریدم. دلم میخواهد امشب که خانه آمدم خیلی خوش و خندان جلوی من بیایی. فهمیدی چی گفتم؟ مبادا مثل شبهای دیگر آه و ناله راه بیندازی.»اما چه فایده باز هم که شب رضا آمد خانه عصمت مثل هر شب اخم کرده بود و گریه زاری میکرد. رضا دیگر کفرش درآمده بود و داد میزد: «آخر باباجان چرا اوقات تلخی میکنی? هرچه خواستی برایت خریدم آوردم. چرا آنقدر مرا ناراحت میکنی؟»عصمت با گریه میگفت: « آخر تو نمیدانی من چه دردی دارم، تو که نمیدانی چرا سر من داد میزنی؟ »رضا باز میپرسید: «خوب، بگو ببینم چه میخواهی، دردت چیه، زود بگو.»عصمت میگفت: «رضا ببین چه دردی دارم، علی همسایه ما یک ماده الاغ دارد. دیشب ماده الاغ علی یک کره خر زایید، بیچاره کره خر دم ندارد. من دارم از غصه دق میکنم، حالا فهمیدی چه دردی دارم، چرا گریه میکنم، چرا غصه دارم؟»رضا دیگر از کوره در رفت و حوصلهاش سرآمد چوب را برداشت و گفت: «آره، حالا برای کره خر همسایه غصه میخوری، راستی راستی اگر این عادت را ترک نکنی میمیری. من از دست تو به ستوه آمده ام. یک سال است ما عروسی کردهایم تو هر شب همین بساط آه و ناله را راه انداختی، هر شب یک چیزی خواستی و من برای تو آوردم، همین دیروز ششصد تومن پول دادم برایت یک جفت گوشواره الماس خریدم. فردا شب که من میآیم باید خوش و خندان باشی که من راحت بشوم. اگر فردا شب هم گریه زاری داشته باشی آن قدر میزنمت که جانت دربره، اگر مادرت هم مرده باشد باید آه و ناله را کنار بگذاری. فهمیدی چی گفتم؟»عصمت که سمبه را پرزوردید به التماس و درخواست افتاد و قول داد که فرداشب خوش و خندان باشد. رضا هم صبح زود رفت بدنبال کارش .همان طور که برایتان گفتم عصمت هم خل بود هم تنبل بود، بدتر از همه خیلی پر حرف بود. صبح که میشد از این خانهی همسایه به آن خانهی همسایه میرفت، چایی میخورد و پرحرفی میکرد و ور میزد، ابداً فکر خانه و زندگیش نبود تا آنجا که همهی زنهای همسایه ملامتش میکردند و بهش میگفتند: عصمت خجالت نمیکشی، ببین ما هر روز صبح پیش از آفتاب بلند میشویم خانه را آب و جارو میکنیم، کارهای خانه را جور میکنیم بعد چیز میبافیم یا پشم میریسیم، خلاصه یک کار با فایدهای انجام میدهیم، اما تو صبح و ظهر و عصر هی توی این خانه توی آن خانه میروی سلام علیکم سلام علیکم، صبح شما بخير، ظهر شما بخیر، عصر شما بخیر، چرا توی خانهی خودت نمینشینی که به کارهات برسی؟»عصمت از این حرفها یک کمی دردش آمد و رفت خانه و مشغول آب و جارو کردن شد و کارهای خانه را رو براه کرد. شب که رضا آمد خانه دید همه چیز مرتب و پاک و پاکیزه است، خیلی تعجب کرد و خوشحال شد و پیش خودش گفت: «الحمدالله عصمت هم مثل همهی زنها، زن خانهداری شده است.»رضا به عصمت گفت: « بارکالله، آفرین، چه خوب شدی، بگو ببینم کی یادت داد که اینطور پاک و پاکیزه باشی؟»عصمت گفت: «رضا گوش کن برایت بگویم امروز صبح رفتم خانهی مشدی گلین، مشدی گلین یک تیکه از عقلش را به من داد من یک خرده عاقل شدم، فردا که بیرون میروی یک کمی پشم و یک چرخ پشمریس برای من بخر و بیار تا من پشم بریسم، میخواهم یک کار با فایدهای کرده باشم.» رضا از این حرف عصمت خیلی تعجب کرد و به خنده گفت: «عصمت من میدانم تو خیلی تنبلی، تو نمیتوانی مثل آن زنها تمام روز کار بکنی و پشم بریسی.»عصمت توی حرف رضا دوید و جوابش داد که تو چرخ را بیار، پشم را بخر، آن وقت ببین که من از آنها زرنگ ترم.رضا گفت: «آخر من آنقدر پول ندارم که پشم و چرخ پشم ریس بخرم. »عصمت به رضا گفت: «نه جانم، گوش کن ببین چه میگویم. تو برو چرخ و پشم را نسیه بخر، من زودی پشم میریسم تو پشمها را میبری میفروشی قرضت را می دهی، این که کاری نداره.»رضا رفت بازار یک چرخ پشمریسی بزرگ و ده من پشم خرید و آورد خانه به عصمت داد و گفت: «عصمت من این چرخ و این پشمها را نسیه خریدم و قول دادم که سه روزه پولش را بدهم، تو میتوانی سه روزه این پشمها را بریسی و بدهی به من ببرم بازار بفروشم و قرضم را بدهم؟»- البته البته، خاطر جمع باش میریسم.فردا صبح که رضا رفت عصمت نشست سر چرخ و بنا کرد پشم ریسیدن، اما همین که دو کلاف پشم را ریسید خسته شد و از پشت چرخ بلند شد و مثل هر روز رفت خانهی همسایهها و مشغول ور زدن شد. شب که رضا خانه آمد از عصمت پرسید چند کلاف پشم ریشتی، گفت سه کلاف. رضا گفت: «وای وای، اگر تو روزی سه کلاف پشم بریسی یک سال هم این کار تمام نمیشود و صاحب پشمها و چرخ پوست مرا می کند.»عصمت گفت: «رضاجون بی خود غصه نخور. فردا صبح که خانه را آب و جارو و تمیز کردم تا غروب پشت چرخ مینشینم هیچ جا نمیروم تا همهٔ این پشمها را تمام کنم.»اما شب که رضا خانه آمد دید عصمت بیشتر از پنج شش کلاف پشم حاضر نکرده، بیچاره دادش به آسمان رسید فریاد زد: «عصمت عصمت، اگر فردا این پشمها تمام نشود حُکماً و حتماً تو را از این خانه بیرون میکنم.»عصمت فردا صبح پشت چرخ نشست دو سه کلاف که پشم ریست خسته شد و پیش خودش گفت: «میدانم چه کار کنم، الان پشمها را و چرخ را برمیدارم میروم پیش خاله قورباغه ازش خواهش میکنم این پشمها را برای من بریسد.»عصمت چرخ پشمریسی و پشمها را برداشت آمد سمت رودخانه و داد زد: «ای خاله قورباغه، آی خاله جون، ای خاله قورباغه.»قورباغه از ته رودخانه گفت: «قورقور.»عصمت گفت: «خاله جون، عوض اینکه اینجا ته رودخانه بیکار بنشینی و قورقور و قار و قار بکنی این پشمها را برای من بریس آخر تو خاله جون منی باید به من کمک کنی، اگر امروز تا غروب این پشمها تمام نشود رضا مرا از خانه بیرون میکند. فهمیدی، غروب که پشمها تمام شد من میام لب رودخانه چرخ و پشمها را از تو میگیرم.»قورباغه باز گفت: «قور قور، قارقار.»عصمت چرخ و پشمها را انداخت توی رودخانه و با خوشحالی برگشت خانه، نزدیک غروب آمد لب رودخانه و صدا کرد: «خاله قورباغه، خاله قورباغه.» قورباغه از ته رودخانه گفت: «قور، قار» عصمت گفت: «خاله جون، پشمها حاضر است؟ خواهش میکنم بده آلان رضا میاد.»قورباغه باز گفت: «قورقور» عصمت یک کمی اوقاتش تلخ شد و گفت: «خاله جون آنقدر قار و قور نکن، پشمها را بده زود باش.»قورباغه باز گفت: «قارقور، قارقور.»عصمت گفت: «ها، خاله جون فهمیدم چی میگویی. میگویی عوض پشمها و چرخ بهت یک قابلمه میدهم. خیلی خوب، آلان میام توی رودخانه و قابلمه را میگیرم.»عصمت کفشهایش را در آورد. شلوارش را بالا زد، از کنار پل یواشکی رفت این طرف و آن طرف رودخانه یک مرتبه پایش به یک چیزی خورد برداشت دید یک دیگچه است، دیگچه را برداشت و آورد خانه همان ساعت هم رضا از عصمت پرسید: «پشمها تمام شده؟»عصمت گفت: «بی خود اوقات تلخی نکن، بنشین برایت بگویم چه شد. صبح که تو رفتی من چرخ و پشمها را برداشتم بردم دم رودخانه دادم خاله قورباغه پشم بریسد، خاله قورباغه هیچ کار نکرد. من هم رفتم خانهی مشدی حسین آنجا نشستیم حرف زدیم. شب که رفتم از خاله قورباغه پشمها را بگیرم خاله قورباغه عوض پشمها یک قابلمه به من داد. من رفتم توی رودخانه و قابلمه را درآوردم، آوردم خانه و توی آشپزخانه گذاشتم.»رضا چوب را برداشت و افتاد به جان عصمت حالا نزن کی بزن که ای زنیکه خل دیوانه، مگر قورباغه هم میتواند پشم بریسد.عصمت گریه کنان می گفت: «آخر من چه میدانستم، من به خیالم قورباغه بلده پشم بریسه. برو توی آشپزخانه ببین من دروغ میگویم، برو ببین قابلمه آن جاست.»اما از اقبال و شانس، قابلمه یک دیگچهٔ طلا بود. رضا همین که گل و لجن دیگچه را پاک کرد و چشمش به آن دیگچهٔ طلا افتاد خُلگیری و دیوانگی زنش از یادش رفت. یک تکه از گوشهٔ دیگچه کند برد بازار فروخت، قرضهایش را داد و باقی دیگچه را به زنش داد و گفت: «عصمت گوشت را واکن ببین چی میگم، این دیگچه را نگهدار خیلی خوب چیزی است. برای شب عید نوروز که میخواهیم رخت و لباس و شیرینی و میوه بخریم این دیگچه بدرد میخورد، ببر یک گوشهای قایم کن تا عید نوروز بیاید.»فردا صبح که رضا رفت بیرون، سبزیفروش دوره گرد بنا کرد داد زدن که آی سبزیقرمه سبزی میفروشیم. عصمت دوید توی کوچه و گفت: «عمو سبزیفروش، اسم تو نوروزه؟» سبزی فروش گفت: «نه.»بعد نانفروش آمد داد زد: «نان خوب داریم.»عصمت ازش پرسید: «اسمت نوروزه؟»گفت: «نه.»همینطور هر روز هر کس میآمد از در خانهی عصمت رد بشود عصمت ازش میپرسید: «اسمت نوروزه؟»بالاخره نانفروش پیش خودش گفت چه ضرر دارد من بهش بگویم اسمم نوروزه؟ ببینم چه می شود. عصمت به نانفروش گفت: «عموجان، شوهرم یک چیزی به من داده و گفته هر وقت نوروز میآید این امانتی را به او بده.»نانفروش که چشمش به دیگچهٔ طلا افتاد طبق نان را زمین گذاشت و دیگچه را قاپید و در رفت. عصمت داد زد: «آی عمو نونی، آی عمو نونی، بیا طبق نونت را ببر.»نانفروش گفت: «خانم ببخشید، عیب ندارد همهٔ نانها مال شما.»عصمت نانها را برداشت آمد توی خانه که ناگاه رضا هم سر رسید و پرسید: «این نانها مال کیه، چرا توی حیاط این همه نان ریخته؟»عصمت گفت: «نگاه کن ببین چی میگویم، تو گفتی هر وقت نوروز آمد آن دیگچه را بده نوروز، آلان چند روزه من از هر کسی میپرسم اسمت نوروزه جواب میده نه. بالاخره امروز این یکی گفت اسمم نوروزه، من دیگچه را دادم به نوروز، آن هم طبق نان را زمین انداخت و دیگچه را برداشت و دوید رفت.»رضا از بس که اوقاتش تلخ شده بود هی موهاش را میکند و داد میزد:«عصمت برو بیرون، برو از خانهی من بیرون، اگر نروی میکشمت، برو، زود باش برو.»عصمت بیچاره جایی را نداشت گریه کنان رفت توی یک باغ خالی کنار درختها نشست. شب که شد یک سگ ولگردی آمد توی باغ. عصمت تا سگ را دید گفت: «آی عمو هافهاف، من میدانم رضا تو را عقب من فرستاده که برگردم خانه، اما من برنمیگردم. خوب اگر کار بد کردهام مرا بیرون کرده برای چی برگردم! هرگز بر نمی کردم.»سگ ولگرد دور باغ یک گشتی زد و رفت بیرون. پشت سرش یک گربه آمد توی باغ. عصمت تا گربه را دید گفت: «خاله پیشپیش، میدانم رضا تو را فرستاده عقب من اما بدان که من نمیگردم. چرا بی خود وقتش را تلف میکند.»گربه که بیرون رفت یک شتری آمد توی باغ و عصمت به شتره گفت:«خانه گردن دراز، حالا که تو عقب من آمدی من از سن و سال تو خجالت میکشم، سنگ آمد نرفتم، گربه آمد نرفتم، اما برای خاطر تو با رضا آشتی میکنم و میروم خانه.»عصمت بلند شد آمد در خانه، شب بود و تاریک بود و همه خواب بودند. عصمت بنا کرد در زدن. رضا گفت: «کیه، این وقت شب چه کار داری؟»عصمت گفت: «منم، در را واکن.»رضا داد زد: «بی خود آمدی، چرا آمدی؟ من که تو را بیرون کردم، برو.»عصمت گفت: «خودت بیخود حرف میزنی، اگر مرا نمیخواستی چرا دنبالم فرستادی. عمو هافهاف را فرستادی نیامدم، خاله پیشپیش را فرستادی نیامدم، اما چه کار کنم خاله گردندراز آمد نشد روی خاله گردندراز را زمین بیندازم حالا آمدهام که اینجا بمانم.»رضای بیچاره طاقتش طاق شد و پیش خود گفت: «اگر من با این زن خل توی این خانه بمانم خودم هم دیوانه میشوم چه بهتر که اسبابهایم را جمع کنم و اصلا از این شهر بروم. بروم یک جایی که مردم یک ذره شعور داشته باشند.» رضا اسبابهایی که لازم داشت جمع کرد و شبانه از آن خانه و از آن شهر بیرون رفت. شب به یک دهی رسید، چون جا و منزل نداشت رفت توی یک خرابه که تا صبح آنجا باشد و صبح دوباره راه بیفتد. توی تاریکی شب از گوشهٔ خرابه صدای گریه و آه و زاری به گوشش خورد جلو رفت دید هفت تا زن دور هم نشستهاند و زارزار گریه میکنند.» رضا جلو رفت و با تعجب پرسید: «این وقت شب توی این خرابه چه کار میکنید؟»یکی از زنها گفت: «بردارجان، ما هفت تا خواهریم زن هفت تا برادر شدهایم، شوهرهای ظالم ما را از خانه بیرون کردهاند ما هم که جا نداشتیم آمدیم تو خرابه منزل کردیم.»رضا گفت: «دلم میخواهد سرگذشت خودتان را برای من بگویید بدانم چرا شوهرها شما را بیرون کردهاند.»هفت تا خواهرها گفتند: «چه عیب دارد، الان سرگذشت خودمان را برایت میگوییم.»بعد خواهر بزرگتر جلو آمد و سرگذشت خود را این طور تعریف کرد: «ای جوان گوش کن، شوهر من قصاب است. خیلی گوشت و چربی خانه میآورد به قدری که هر روز از خوراک ما زیاد میآمد. من حیفم آمد که این گوشتها و چربیها را دور بریزم یک رومتکا دوختم عوض پر، گوشتها و چربیهای زیادی را ریختم تو متکا. بعد یک شب شوهرم آمد خانه و شام خورد و سرش را گذاشت روی متکا خوابش برد. من دیدم یک کرم گنده از متکا درآمده و راه میرود. ترسیدم کرم برود روی صورت شوهرم بیدارش کند. لنگه کفشم را در آوردم که کرم را بکشم. لنگه کفش را بلند کردم خواستم به کرم بزنم از دستم در رفت به صورت شوهرم خورد، شوهرم مثل دیوانهها از خواب پرید و مرا بیرون کرد. من جایی نداشتم آمدم توی خرابه. حالا انصاف بده این شوهر ظالم نبود؟ من میخواستم او راحت بخوابد، کرم روی صورتش نرود و آن وقت او مرا از خانه بیرون کرد.»رضا هیچ چیز نگفت، آن وقت خواهر دوم جلو آمد و گفت: «ای جوان خوب گوش کن، شوهر من بقال است. ما توی انبار خانه صابون و از این چیزها خیلی داریم. یک روز باران زیادی آمد و کوچه و خانه پر از گل و شل شده بود من ترسیدم شوهرم که می آید خانه پاهایش توی گل سر بخورد و زمین بیفتد و سر و دستش بشکند، همسایهها را صدا کردم همه آمدند و صابونها را از توی انبار در آوردیم حیاط و کوچه را صابون فرش کردیم که وقتی شوهرم برمیگردد از روی صابونها راه برود و زمین نخورد. من پیش خودم میگفتم حالا که شوهرم میآید خانه و این سلیقهٔ مرا می بیند خیلی خیلی از من ممنون میشود. اما برعکس همین که شوهرم خانه آمد اوقاتش تلخ شد و مرا از خانه بیرون کرد. فکر میکنی من تقصیری داشتم؟»رضا از تعجب همینطور دهانش بازمانده بود و هیچ چیز نمیگفت که ناگهان خواهر سوم جلو آمد و گفت: «حالا سرگذشت مرا گوش کن. شوهر من میوهفروش است. هر سال موقع پاییز چند بار انگور میفرستد خانه که ما سرکه بیندازیم. من همسایهها را صدا زدم و گفتم هر سال شوهرم انگورها را توی خمره میریزد و آب روش میریزد و توی آفتاب میگذارد تا بعد از چند ماه انگورها سرکه بشود، بیایید امسال یک کار خوبی بکنیم، ما خودمان انگورها را میخوریم و بالاش آب میخوریم بعد هم میرویم آفتاب مینشینیم، انگورها زود سرکه میشود. و همین کار را کردیم. یک دفعه شوهرم آمد دید من و زنهای همسایه توی آفتاب نشستیم و هر کدام یک آجر روی سرمان است. پرسید چه خبر است؟ گفتم امسال برای اینکه زودتر انگورها سرکه بشود خودمان انگور خوردیم و آجر روی سرمان گذاشتیم و عوض خمره توی آفتاب نشستیم. شوهرم عوض این که به من بگوید دستت درد نکند مرا از خانه بیرون کرد. آیا من تقصیری داشتم؟»بعد نوبت خواهر چهارم رسید. «شوهر من بقال است. ما همیشه توی خانه آرد و شیره و روغن و هیزم و زغال انبار میکنیم، یک روز ظهر شوهرم آمد خانه گفت من حال ندارم، زودباش یک کمی کاچی برای من بپز که گرمگرم بخورم بلکه حالم جا بیاید. من به شوهرم گفتم تو برو توی اتاق دراز بکش من الان کاچی میپزم، بعد پیش خودم گفتم چه بهتر که بیشتر کاچی بپزم و برای همسایهها هم بفرستم. رفتم در چاه را برداشتم چند تا جوال آرد ریختم توی چاه، چند تا خیک شیره هم روش ریختم، سه چهار تا حلب روغن هم روی آنها خالی کردم، آن وقت هیزم و زغال را آتش کردم و انداختم توی چاه که کاچی پخته بشود. بعد از آن رفتم روی پشت بام و داد زدم که آی همسایهها بیایید خانهی ما کاچی ببرید، ما توی چاه کاچی پختیم که به همه برسد، زود باشید کاسههاتون را بیارید پر کنید و ببرید. شوهرم که این قال مقالها را شنید از خواب جست. من بهش گفتم کاچی میخواهی؟ برو آن سطل را بردار طناب ببند ببر سر چاه تا دلت میخواهد کاچی در بیار و بخور. اما شوهرم عرض اینکه از من ممنون باشد مرا از در خانه بیرون کرد. من هم راه به جایی نمیبردم آمدم توی این خرابه. تو فکر میکنی من تقصیری داشتم؟»خواهر پنجمی رو به رضا کرد و گفت: «درست گوش کن، ببین تقصیر با کی است! شوهر من ماهی پنج تومان به سلمانی میدهد که هر روز جمعه بیاید خانهی ما سر شوهرم را بتراشد. اتفاقاً این جمعه که سلمانی آمد شوهرم خانه نبود، من گفتم چرا پول ما تلف بشود حالا که شوهرم خانه نیست سلمانی سر مرا بتراشد. سلمانی سر مرا از ته تراشید. سلمانی رفت شوهرم آمد و همین که دید من سرم را از ته تراشیدهام با من دعوا کرد و مرا از خانه بیرون کرد. فکرش را بکن من چه تقصیری کردم، من میخواستم پول او تلف نشود اما او دستمزد مرا این طور داد.»حالا نوبت خواهر ششم رسید که این طور سرگذشت خود را شرح داد:«شوهر من بزاز است. خیلی خیلی سکنجبین و شربت و چیزهای خنک دوست دارد، هر روز ظهر که به خانه میآید داد و بیداد راه میاندازد که زود باشید، زود باشید، شربت بیاورید من تشنهام، من تشنه ام، زود باشید، چرا معطل می کنید. ما همیشه توی خانه شکر و سرکه و شربت و عسل و آب لیمو داریم که هرجور شربتی لازم باشد درست کنیم. من پیش خودم فکر کردم چه بهتر که یکجا شربت درست کنم که شوهرم معطل نشود. پاشدم تمام آب لیموها و عسلها و سرکهها و شکرها و شربتها را توی حوض خانه خالی کردم. شوهرم که از در تو آمد مثل همیشه داد زد آی شربت، آی سکنجبین، زود باشید، زود باشید. من گفتم خوب فکری برات کردم، این حوض را میبینی پر از شربت و سکنجبین است برو سر حوض تا دلت میخواهد شربت و سکنجبین و آب لیمو بخور. شوهرم اوقاتش تلخ شد به من تغیّر کرد و مرا از خانه بیرون کرد. آیا من گناهی کرده بودم؟»خواهر هفتم سرگذشت خود را این طور گفت: «شوهرم یک شب به من گفت فردا ناهار من ده تا میهمان دارم، یک ناهار خوب حسابی درست کن که پیش میهمانها آبروی من برباد نرود، من صبح میروم بیرون ظهر با میهمانها میآیم. شوهرم صبح بیرون رفت من هم مثل هر روز رفتم خانهی همسایه، آبجی خانم همسایه یک کاسه پر تخمه هندوانه بو داده نمک زده جلوی من گذاشت. ما دوتایی نشستیم به تخمه شکستن و حرف زدن، اصلا یادم رفت که امروز شوهرم میهمان دارد. یک مرتبه ظهر شد و شوهرم با ده تا میهمان سر رسیدند. من دویدم توی خانهی خودمان به میهمانها سلام کردم خوش و بش گفتم و خیلی معذرت خواستم که نتوانستم برای آنها ناهار درست کنم. بعد رفتم از توی دیگ چند تا تکه نان برداشتم به هر میهمان یک تکه نان دادم و گفتم که این تکه نان را به تن من بمالید و بخورید مثل مربا خوشمزه میشود. شوهرم عصبانی شد و مرا از در بیرون کرد فکر میکنی من گناهی داشتم؟»رضا جیکش در نیامد. با هفتا خواهر خداحافظی کرد و به منزل خودش برگشت و پیش خودش میگفت: «باز زن خودم اگر هم خل است این کارها را نمیکند، چه بهتر که با همان عصمت بسازم.»