رمال باشی (2)
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: ?
منبع یا راوی: گردآورنده: فضل الله مهتدی (صبحی)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 87 - 95
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: رمال باشی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
این افسانه که دارای درون مایه و مضمونی شبیه به افسانه هایی است که زیر عنوان رمال آمده است با ویژگی های بیانی زنده یاد "صبحی" گفته شده است. در جای جای این افسانه شگردهای خاص گفتاری این افسانه گوی معروف و پژوهشگر فرهنگ عامه مردم ایران دیده می شود.
یکی بود یکی نبود حمالی بود فقیر و بی چیز که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را بر میداشت و می آمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در می آورد نان و آبی میگرفت با زنش میخورد و شکر خدا می کرد. یک روز زنش هوس حمام کرد پاشد بقچه کرباسیش را برداشت و لباس کهنه ی وصله دارش را که شسته بود توش گذاشت که وقتی از حمام می آید بپوشد.اتفاقاً حمام خلوت بود این آمد سوبینه لباسهایش را کند روی یک لنگی گذاشت. مشربه و گل سرشور و سنگ پا را برداشت و رفت تو حمام پایین خزینه روی سکو نشست و بنا کرد دست و پایش را سائیدن یک دفعه در حمام بهم خورد بیا و برو و های و هوی راه افتاد چه خبر است؟ هیچ چیز زن رمال باشی حمام آمده هنوز وارد حمام نشده یک مجمعه مسی بزرگ آوردند برای نشستن بعد زن رمال باشی با آهن و تلپ وارد شد سه چهار خدمتکار هم عقب سرش وارد شدند زن حماله دید زن رمال باشی یک شکم دارد مثل خمره رنگرزی و سر و گردنش مثل دیو, پاهاش مثل ستون سنگ سیاه، دهن گاله دولابی، گوش لنگه کفش کهنه رنگ و رخ تا دلت بخواهد چرک تاب. اما از فیس و افاده نگو خیال میکرد که آسمان سوراخ شده این افتاده پایین. دیگر استاد و کیسه کش و اهل حمام چه حرمتی ازش نگه داشته باشند. زن حمال با خودش گفت: خدایا یک مثقال بخت و اقبال هم میخواستی نصیب ما کنی. آخر این چی چی دارد که این قدر به خودش می نازد؟ خلاصه ماتش برده بود. کارهایش را کرد و آمد بیرون رفت سراغ اسباب زندگیش دید نیست. درست نگاه کرد دید پایین بینه افتاده یک طرفش تر شده از وردست زن استاد پرسید: بقچه مراکی پایین انداخت؟ گفت زن رمال باشی وقتی آمد تو جامه کن رختهایش را در بیاورد چشمش به بقچه تو خورد پرسید این مال کیست؟ گفتند مال زن یک حمالی است. یک خورده غرولند کرد و پاشو زد انداخت پائین زن استاد هم تا او سر حمام بود جرأت نکرد بگذارد بالا من هم یادم نبود زن حمال آهی کشید و رخت هایش را پوشید و رفت خانهشب که شوهرش آمد بنای بد اخلاقی را گذاشت و تفصیل حمام را براش گفت و گفت یا تخته رمالی یا طلاق و آزادی یعنی اگر می خواهی زن و شوهر باشیم و آفتاب خانه ی تو به تن و بدن من بخورد باید دست از حمالی برداری و رمال بشوی حمال گفت: «زن خدا عقلت بدهد مگر من میتوانم رمال بشوم؟ من سواد ندارم، علم ندارم چطور رمالی کنم؟ گفت حرف همان بود که زدم. اگر نمی توانی رمالی کنی مرا طلاق بده بروم زن یک رمالی بشوم، من هم کنج دلم هزار جور هوس و آرزوست زنیکه با آن ریخت عجیبش زن رمال باشی است و به زمین و آسمان فیس میکند من به این خوشگلی شوهرم حمال باشد الأولله که باید بروی رمال بشوی و یا طلاقم بدهی.حمال دید سمبه ی زنش پرزور است و حرف حساب به خرجش نمی رود. دوستش هم دارد نمیتواند ازش بگذرد مجبور شد فردا پشته و طناب حمالی را فروخت یک صفحه برنجی و یک رمل خرید و رفت کنار شهر تو محله های خلوت پشت و پسله ها یک دکه گرفت هنوز ننشسته بود که دید دو سه نفر قاطرچی وارد دکه شدند و سلام کردند و گفتند آی رمال باشی ما قاطر دارهای شاه هستیم از بیرون می آمدیم یکی از قاطرها که بارش اسباب نقره بود گم شده رمل بیانداز ببین کجاست؟ حمال دید اصلاً رمل نمی تواند بیندازد نمی داند چه جور دست بگیرد پیش خودش گفت دو سه پنهاباد (پول بسیار ناچیز و کم ارزش) از اینها میگیرم و تو سنگ و کلوخشان می اندازم گفت میدانید چکار باید بکنید؟ باید دو سیر نخودچی کشمش بخرید یکی جلو بیفتد یک نخودچی و یک کشمش دهنش بگذارد تا قاطر پیدا بشود. فاطرچیها خوشحال شدند و پا شدند یک خرده پول سیاه به این دادند و گفتند: وقتی قاطر پیدا شد شیرینی حسابی تو را می دهیم. نخودچی و کشمش را گرفتند و یکیشان جلو افتاد دانه دانه یکی از این یکی از آن دهنش گذاشت تا رسید بیرون شهر تو یک خرابه ای یک دفعه دیدند قاطر آنجاست و دارد تو خرابه پوز به علف میزند. حالا نگو راه را گم کرده آنجا سر در آورده. خوشحال شدند و آمدند به سراغ حمال این تا از دور اینها را دید که دارند می آیند به طرفش دلهره گرفت که آلان می آیند و داد و بیداد راه می اندازند که تو را چه به رمالی برو همان حمالیت را بکن در فکر جوابی بود که به ایشان بدهد که دید آمدند تو خندان دو تا اشرفی طلا گذاشتند جلوش که این هم شیرینی شما هنوز نخودچی کشمش تمام نشده بود که قاطر را تو خرابه پیدا کردیم حمال خوشحال شد و غروب دکه را بست و رفت به طرف خانه و شرح حال را برای زنش گفت زنیکه گفت نگفتم برو رمالی کن دیدی هر روز از صبح تا غروب بارکشی میکردی آخر سر دو تا پهناباد به زور گیرت می آمد. اما امروز وقتی مثل آدم گرفتی یک گوشه نشستی این همه پول مس و طلا آوردی. مردک گفت: این دفعه الله بختی رفتم و گرفت همیشه که خرمان خرما نمی دهد ولم کن بروم سر همان کار پدر و بابام و الله بالله آخرش گیر می افتم. از گرسنگی می میرم گفت نه باید عقب همین کار را بگیری.فردا باز رفت تو همان دکه نشست که یکدفعه دید سر و کله داروغه و کلانتر و کدخدای محل پیدا شد تا چشمش به آنها خورد ماست ها را کیسه کرد. گفت: حکماً به رمال باشی خبر دادند که یک همکار برات پیدا شده آن هم به دست و پا افتاده اینها را تیر کرده که ما را از این کار کنار بزنند. از حول و ولا در نیامده بود که رسیدند. تا چشمشان به این خورد نیششان باز شد و سلامی کردند و جوابی گفتند. بعد داروغه گفت: «رمال میدانی چیست؟ آلان بیشتر از یکماه است که خزینه پادشاه را دزد زده وقتی به پادشاه خبر دادند آتشی شد و ما را خواست و چهل روز مهلت به ما داد که مالها را پیدا کنیم و تحویل بدهیم وگرنه ما را شقه میکند. ما هم هر جا رفتیم هر دری زدیم نومید برگشتیم. حتی سراغ رمال باشی شاه رفتیم آن هم هنوز کاری نکرده دیروز یکی از قاطرچی های شاهی که از این مطلب خبر داشت نشانی تورا به ما داد گفت این کار از دست تو ساخته است. بیا لوطی گری کن جان چند نفر را بخر و بدان بی حق و حساب هم نمی مانی از خجالتت در می آییم حمال رفت تو فکر که عجب کاری زنکه تو دستم گذاشت من کجا این کارها کجا خدایا عاقبت ما را به خیر کن با خودش از این فکرها می کرد، اما اینها خیال میکردند که معطل پول است. داروغه گفت: «فکرهای دیگر نکن بیا این پنجاه اشرفی را بگیر بعد هم زیادتر از اینها می دهیم.» گفت: پس بروید فردا بیایید به این شیوه میخواست اینها را رد کند. از آن طرف دزدها که این ور آنور گوش به زنگ بودند یکی را معین کرده بودند که «زاغ سیاه داروغه را چوب بزند ببیند کجا میرود چه میکند وقتی دید آمد پهلوی رمال رفت به دزدهای دیگر گفت که داروغه پهلوی رمال رفت و رمال وعده کرده تا فردا همه را تحویل بدهد.دزدها دست پاچه شدند و گفتند باید منزل این را پیدا کرد. شب برویم منزلش ببینیم از ما چه میگوید غروب دزدها سیاه به سیاهی این آمدند تا در خانه اش و منتظر شدند که هوا خوب تاریک بشود آن وقت از دیوار بالا بروند و بیایند سر پشت بام گوش به حرفهایش بدهند حماله هم غروب که شد پولها را تو کیسه ریخت و راه افتاد رو به خانه دم دکان بقالی که رسید دو سه سیر خرما هم خرید که دهنی شیرین کرده باشد. آمد تو خانه زنیکه در را روش باز کرد و خوش آمد گفت و پرسید که خوب بگو ببینم امروز دیگر چه کاری کردی چقدر به جیب زدی؟ شروع کرد کارهای روزش را تعریف کردن زنش گفت: «من یک چیزی میدانستم که به تو گفتم برو رمالی کن گفت ای زنیکه لچک بسر! من دستم تو حناست اگر فردا داروغه آمد پرسید دزدها کیند؟ مالها کجاست؟ چه جواب بدهم؟ اگر مطلب به گوش شاه برسد و مرا صدا بزند و بگوید، مردکه مگر مملکت بی صاحب است که تو از حمالی تو رمالی افتادی چه بگویم؟ زنیکه گفت حوصله داری؟ یک چیزی بساز ،بگو بگو ما پدر بر پدر رمال بودیم من هم از روی کتاب یک چیزهایی گفتم درست هم گفتم از بدبختی کتابمان افتاد تو تنور سوخت حالا دیگر کاری از دستمان ساخته نیست تورا به خدا ول کن این حرفها را حیف نیست خرمای شیرین را با اوقات تلخی بخوریم. مرد گفت: «فردا صبح من گیر می افتم داروغه جد و آبادم را جلوی چشمم در می آورد آن وقت تو بنشین اینجا و آنجا بگو: «اله و بله افتاد تو تله؟ اتفاقاً صحبت زن و شوهر به اینجا که رسید رئیس دزدها رفت گفت بچه ها من می روم بالای پشت بام یکی یکی پشت سر من بیایید یکی درآمد گفت اما مواظب باش تو تله نیفتی. وقتی رئیس دزدها رسید به پشت بام که کلمه افتاد تو تله از دهن حماله درآمد و این خشکش زد. در این بین زن و شوهر تو اطاق خرما را دانه دانه میخوردند و می شمردند یک خرما زن بر می داشت مردک میگفت این یکی یکی را مردکه ور می داشت زنیکه میگفت این دو تا باز یکی دیگر زن بر می داشت مردک میگفت این سه تا همینطور آن میگفت چهار تا این دزدها هم روی همین حساب دانه دانه می آمدند بالا پشت بام و شماره این دو تا را می شنیدند و خیال میکردند که اینها را دارند میشمرند که میآیند پشت بام ماتشان برد. رئیس دزدها گفت بچه ها این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست! اینجا دیگر صحبت رمالی نیست صحبت علم غیب است. حالا خودش که هیچ زنش هم بلد است شما بیایید بالا. من بروم کار را تمام کنم والا این انگاره ای که این گرفته، هم مالمان میرود هم جانمان این را گفت و پرید تو حیاط حماله دست پاچه شد گفت کیست؟ دزد گفت هر که هست نوکر خودت است دستم به دامنت جان ما را بخرا حماله گفت تو که هستی؟ دزد گفت ذهن مرا کور نکن تو که از همه چیز با خبری میدانی که ما چهل تا دزد خزینه شاه را زدیم و بردیم تو فلان خرابه چال کردیم. خواهشی از تو دارم مال و جواهرات را ببر تحویل بده. اما خودمان را بروز نده این صد تا اشرفی هم حلال وار نوش جانت دزده حرفهایش را زد پولش را داد و قول لوطی گری از حماله گرفت و رفت زنیکه از خوشحالی قند تو دلش آب می شد.صبح هنوز حماله در دکه نرسیده بود که دید داروغه و کلانتر و کدخدا آن جا هستند داد و بیداد راه انداخت بابا چه از جان من میخواهید هنوز صبح نشده آمدید اینجا بروید در فلانجا تو خرابه نقبی هست در نقب را بردارید، خزینه شاه آن جاست ببرید. اینها خوشحال شدند و رفتند دیدند درست است. پادشاه را خبر کردند. فرستاد حمال را خواست و خلعت بش داد.اتفاقاً چند روزی از این مقدمه گذشت انگشتر الماس دختر پادشاه که خراج اقلیمی قیمتش بود گم شد. هر چه گشتند پیدا نشد به پادشاه گفتند. گفت: از رمال باشی خودمان که کاری ساخته نیست بروید سراغ این رمال تازه. فراشها آمدند او را بردند تو اندرون پهلوی دختر پیشا پیش هم از هنر این رمال تازه برای اندرون شاه تعریف کرده بودند حمال رفت تو اندرون دید شاه هم آنجاست غلام ها و کنیزها همه صف کشیده اند. شاه گفت: «انگشتر دختر من گم شده بگرد ببین کجاست؟ سیر کن ببین چه میبینی؟ این بیچاره رنگ از رخش پرید که ای داد بیداد بد جایی گیر افتادم تو فکر بود که یکدفعه پادشاه نهیبش زد که زود باش بگو ببینم چه می بینی؟ مرد که این ور و آن ور نگاه کرد دید به دیوار حیات یک سوراخی است گفت: قربانت گردم من هر چه نگاه میکنم جز یک سوراخ چیزی نمی بینم تا این حرف را زد دختره فریاد زد راست میگوید. راست میگوید. یادم نبود پریروز که خواستم بروم تو حوض آب تنی کنم از دستم در آوردم گذاشتم تو سوراخ دیوار و دوید رفت و آورد. همه تعجب کردند. پادشاه هم خلعتش داد و هم طاق شال حمایلش کرد و رمال باشی را از منصبش معزول کرد. این را جای او گذاشت. فرمانش را هم نوشت و صحه گذاشت مواجب و مستمریش را هم قرار دادند و مرخصش کرد حماله آمد برای زنش تعریف کرد که ما دیگر بعد از این شاه شناس شدیم و رمال باشی شدیم زنش ذوق کرد و گفت حالا که اینطور شد من فردا می روم حمام تا ما را هم مردم بشناسند. صبح که شد با یکی دو نفر خدمتکار که تازه آورده بود رفت حمام کار دنیا را تماشا کنید پیش از اینکه او وارد حمام بشود زن رمال باشی قدیم وارد حمام شده بود اما نه با آن تشخص های پیش بلکه یک خرده هم دل چرکین بود از گره افتادن کار شوهرش این یکی وارد شد. حمامی بعد از آنکه احترام بش کرد و همه تمام قد جلو پاش بلند شدند در گوشی با هم بنای پچ پچ را گذاشتند که این زن رمال باشی تازه است. باری زنک رفت تو تا چشمش به آن زن خورد خوشحال شد بنا کرد همان فیس و افاده های آن دفعه او را ادا در آوردن و زیر چشمی بش نگاه کردن او هم که خوب این را ورانداز کرد دید ای داد و بیداد این همان زن حماله است. آهی کشید و رفت تو فکر و خیلی چیزها دلش خواست بگوید اما جرأت نکرد به زن رمال باشی زبان درازی کند.باری حالا بشنوید ببینید ستاره رمال باشی به کجا رفت. شاه وقتی هنرهای این را شنید و دید یک اسب با زین و برگ طلا به این داد که در موقع شکار و گردش همراه شاه باشد. اول دفعه ای که با شاه سوار شد. شاه شکار می رفت پشت سرش پسرهاش و برادرهاش بودند. از پشت سر آنها وزیرها و فراش باشی و غلام باشی و حکیم باشی و رمال باشی و اینها قاتی پاتی می رفتند تو صحرا که رسیدند ملخی آمد روی زین اسب شاه نشست شاه آمد ملخ را بگیرد، پرید و دوباره نشست روی زین شاه باز آمد بگیردش پرید خلاصه دفعه سوم گرفتش یک دفعه به فکرش آمد که امتحانی از رمال باشی بکنم ملخ را تو مشت گرفت و رو به عقب کرد و گفت رمال باشی رمال باشی اسب را دواند جلو، شاه گفت: اگر مردی بگو ببینم تو مشت من چیست؟ رمال باشی دید به جایی گیر کرده و احتمال داد همین جا لتش کنند و رفت تو فکر و خیال که ادعایی کردیم و یکی دو دفعه الله بختی یک چیزی گفتیم درست از آب درآمد و از خطر جستیم، ولی آلان دیگر راهی نداریم باید غزل خداحافظی را بخوانیم روی این خیالات بی اختیار از دهنش در رفت یک بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک دفعه سوم تو مشت پادشاهی ملخک.پادشاه خیال کرد در خصوص ملخی که تو مشت گرفته میگوید مشتش را واکرد ملخ پرید. از شاه و وزیر هر که آنجا بود متحیر ماند. گفتند: «این دیگر بالا دست ندارد. بعد از آن در بساط شاه رمال باشی لولهنگش خیلی آب می گرفت و آن قدر پول و پله جمع کرده بود که حساب نداشت اما عوضش همیشه در زحمت بود که مبادا پته اش رو آب بیفتد و با دسته جارو از شهر بیرونش کنند. با خودش گفت بهتر این است که خلبازی در بیاورم و خودم را بزنم به دیوانگی تا راحت بشوم یک روز رفت پهلوی پادشاه دست کرد تاج پادشاه را برداشت انداخت زمین تا شاه آمد اوقاتش تلخ بشود و داد و قال راه بیاندازد. یک دفعه دید یک مار جعفری ریز تو تاج چنبره زده خوشحال شد گفت: «بارک الله رمال باشی یک دقیقه دیر کرده بودی مارکار خودش را کرده بود. فوری طاق شال خواست. رمال باشی را خلعت داد یک کیسه اشرفی هم بخشید بهش رمال باشی دید نشد رفت تو نقشه اینکه یکبارگی دیوانه بازی در بیاورد و خلاص بشود.یک روز همین طور که تو حمام خوابیده بود به فکرش افتاد حالا وقتش است که یک کاری بکند پا شد همان طور لخت از در حمام آمد بیرون و بنا کرد به طرف قصر پادشاه دویدن مردم که تو کوچه و بازار او را به این وضع دیدند گفتند: ای داد رمال باشی دیوانه شده این دوید دوید تا رسید دم قصر، بی اجازه رفت تو و رفت تو اندرون فراشها و پیشخدمت ها هم فرصت نکردند جلوش را بگیرند. رفت تو اطاق شاه و دست شاه را گرفت کشید از تو اطاق تو ایوان و پرت کرد تو حیاط زنها و خواجه ها و غلام ها ریختند بیرون و تا آمدند ببینند نقل کجاست این چرا این کار را کرد که یک دفعه سقف اطاق آمد پایین همه یک دفعه گفتند بابا حق با رمال باشی بود! این به علمش پی برده بود که این سقف رو سر پادشاه میآید پایین حسابش را کرد و دید اگر خودش را بشورد و لباس بپوشد و یواش راه بیاید و به شاه بگوید از اطاق تشریف بیاورید بیرون کار از کار می گذرد. این بود که این کار را کرد. شاه گفت بله همین است خلعت بیارید. گذشته از اینکه شاه خلعت بهش داد برای سلامتی شاه وزیر و وزرا هم یک چیزی بخشش کردند. رمال باشی دید باز هم نشد. بالاخره فکرهاش را کرد پول و پله اش را جمع کرد و از آن شهر شبانه رفت به جای دیگر که کسی او را نشناسد.