رند باهوش

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: مازندران

منبع یا راوی: گردآورنده: اسدالله عمادی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۳۱-۱۴۰

موجود افسانه‌ای: پیرزن جادوگر

نام قهرمان: پسر کوچک پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: قاضی

افسانه‌ رند با هوش افسانه‌ای از مردم کاورد مازندران است. در این افسانه واژه‌هایی به لهجه محلی دیده می‌شود و تازگی و تنوعی که در افسانه است نشان از بکری و یکدستی افسانه دارد. کتاب افسانه‌های کاورد که به همت اسدالله عمادی تهیه شده هنوز چاپ نشده است و نسخه دست نویس آن را مؤلف در اختیار ما گذاشته که ا استفاده کنیم. امیدواریم این کتاب به زودی زود. شود.

پادشاه ایران سه پسر داشت از یک زن. وزیر هم دختر سبزه و بانمکی داشت که سه برادر عاشقش بودند و مدام زاغ سیاه یکدیگر را چوب می‌زدند. یک روز شاه وزیر را خواست و گفت: «وزیر!» «بله قبله‌‌ی عالم»«مثل این که دخترت گشته و مرده زیاد دارد!»وزیر ساکت شد. شاه گفت: «از قدیم و ندیم گفتند تا مادیون دم نزند یابو شم نمی‌زند. مثل این که دختر هر سه برادر را به بازی گرفته است.» «خير قبله‌ی عالم دخترم به برادر کوچک‌تر علاقه دارد، اما می‌ترسد که برادران دیگر از حسادت کاری بکنند که برادران یوسف با برادرشان کردند.» «راه چاه را در چه می‌بینی؟»«قبله‌ی عالم به هر کدام صد تومن پول و یک اسب و یک شمشیر بده - هر کی صد تومن را دویست تو من کرد دخترم را به او می‌دهم.» شاه به وزیر «مرحبا» گفت و به پسرانش صد تومن پول و یک اسب و یک شمشیر داد تا به تجارت یا سیاست با دویست تومن پول برگردند. خروس‌خوان صبح سه برادر راه افتادند. آمدند و آمدند تا به شهری غریب رسیدند. بیرون شهر چادر زدند و دو برادر از برادر بزرگ خواستند که به شهر برود و با نان و پنیر و سبزی برگردد. برادر بزرگ به شهر که رسید برادران دیگر را فراموش کرد و آمد و آمد تا به خانه‌ی پیرزنی رسید. آن جا روی ایوان دختری دید مثل ماه شب چهارده، رو به پیرزن گفت: «پیرزن دخترت را می‌فروشی؟!» پیرزن که جادوگر بود - با نگاهی خریدارانه به قد و بالای جوان نگاه کرد و گفت: «پول داری؟» جوان از خورجین اسب پول را بیرون آورد و به پیرزن نشان داد. پیرزن مکارانه او را به درون خانه دعوت کرد. توی غذا داروی بیهوشی ریخت. مجمعه‌ی غذا را گذاشت جلوی جوان و با چاپلوسی گفت: «نوش جان کنید.» جوان هنوز لقمه‌ی چهارم را به دهان نبرده بود که بیهوش شد و مثل مرده دمر روی زمین افتاد. پیرزن اسب و پول و لباس جوان را برداشت و او را لخت و عور وسط کوچه‌ای پیچ در پیچ رها کرد. بعد از ساعتی جوان به هوش آمد و با زحمت و ذلت از یکی لباس قرض کرد و بعد از دوندگی زیاد شد شاگرد نانوایی آن شهر. دو برادر تا شب صبر کردند اما از برادر بزرگ خبری نشد و برادر دوم راه افتاد به طرف شهر. آمد و آمد تا رسید به خانه‌ی پیرزن. از بخت بد پیرزن او را هم لخت کرد و برادر دوم شد شاگرد کله پزی شهر. از آن طرف بشنوید از برادر کوچک که رندی زیرک و عیاری چیره دست بود. آمد و آمد تا به چشمه‌ای رسید که کنارش روی تخته سنگی پیرزنی نشسته بود و با کوزه‌ای آب برمی‌داشت. جلو رفت و سلام کرد. پیرزن پرسید: «ای جوان غریبه! چرا سلامم کردی؟» جوان گفت: «از پیران قوم شنیدم که سلام، ادب است.» «کجا می روی؟» «برادرانم را گم کرده‌ام، می‌روم که پیدایشان بکنم.»«شهر پر از آدم جادوگر است تو را نابود می‌کنند.» «از کجا معلوم که بخت با من یار نیست؟! مهمان نمی‌خواهی؟» پیرزن که از جوان خوشش آمده بود گفت: «پسری داشتم که خیلی شبیه تو بود. چند سال قبل مرد. چه بهتر که پسرم باشی!» جوان خوشحال و خندان با پیرزن همراه شد و در خانه‌ی پیرزن منزل کرد. بعد از شام گفت: «نمی‌دانم برادرانم زنده اند یا نه!»«زنده‌اند. پیرزن جادوگری هست که دختری دارد مثل شاه پریان. به کمک دختر جوان‌ها را می‌کشاند به خانه‌اش به آن‌ها داروی بیهوشی می‌دهد. اسب و پول و لباس‌شان را می‌دزدد و لخت و عور ولشان می‌کند وسط کوچه - پس کوچه‌ها.»صبح فردا پسر کوچک راه افتاد آمد و آمد تا به نانوایی رسید. برادر بزرگش را آن جا دید اما صورتش را نشان نداد و به راهش ادامه داد. دوباره آمد و آمد تا رسید به دکان کله پزی برادر کوچکش را آنجا دید باز صورتش را نشان نداد و راه رفته را برگشت. وقتی به خانه رسید پیرزن گفت: «پیدایشان کردی؟»جوان خندید و سر تکان داد که «آری» صبح فردا راه افتاد به طرف خانه پیرزن جادوگر. پیرزن روی ایوان نشسته بود و داشت با دخترش نجوا می‌کرد که جوان از راه رسید و سلام کرد. پیرزن جادوگر مکارانه لبخند زد و پرسید: «دخترم را می‌خواهی؟» جوان گفت: «اگر مرا لایق دامادی بدانی» «پول داری؟» جوان کیسه‌ی پول را به پیرزن نشان داد. پیرزن بفرما زد و جوان رفت به درون خانه. پیرزن برای جوان غذا آورد لب نزد. توی آب داروی بیهوشی ریخت نخورد. دانست که حقه‌اش کارگر نیست. صبح فردا رفت پیش قاضی شهر که برادرش بود و در حقه بازی و عیاری از او دست کم نداشت. قاضی رو به خواهر گفت: «ها! آشفته‌ای؟» «جوانی عیار همه بافته‌ها را پنبه کرد.»«چرا اژدها را نمی‌فرستی به سراغش؟» «آمدم که از شما اجازه بگیرم» برگشت به خانه و شب اژدهای آدمخوار را فرستاد به سراغ جوان که جوان شمشیر کشید اژدها را کشت و دختر را هم برد به اتاقش. صبح فردا، پیرزن شیون کنان رفت پیش قاضی:«داداش جان امان از این جوان عیار»«مگر اژدها را نفرستادی سراغش؟» «هم اژدها را کشت هم با دخترم عروسی کرد.»«ناراحت نباش کار را باید به کاردان سپرد. صبح فردا گوساله‌ای می‌دهی دستش که ببرد بازار و دویست تومن بفروشد. با این قیمت خریدار پیدا نمی‌شود. وقتی آمد پیش من خودم می‌دانم که چه طور سر به نیستش بکنم.» پیرزن اشک‌هایش را پاک کرد و خوشحال و خندان برگشت خانه و صبح وقتی آفتاب چهره نشان داد، رو به جوان گفت: «داماد عزیزم کار بلدی یا نه؟» «کم و بیش» «این گوساله را ببر بازار و به قیمت دویست تومن بفروش» «گران نیست؟»«این گوساله به اندازه اسب قیمت دارد! چشم بینا می‌خواهد.» جوان گفت «به چشم» و راه افتاد اما به هر کس که می رسید، به او پوزخند می‌زد و به طعنه می‌گفت: «مگر این گوساله طلا می‌ریند که به این قیمت می‌فروشی؟» جوان، خسته و ناامید آمد و آمد تا به خانه‌ی قاضی رسید. قاضی گفت: «می‌خرم و جوان را برد به درون خانه‌اش. جوان در حیاط خلوت، چرخ چاه و چندین مرد اعدام شده دید دانست که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. به بهانه‌ی دستشویی از اتاق بیرون آمد و یک پا داشت دو پا قرض کرد و مثل باد، فرار کرد. آمد و آمد تا به بازار رسید یک دست لباس زنانه خرید رفت حمام، لباس زنانه را به تنش کرد و آمد به خانه‌ی قاضی. قاضی زن را که دید، لبخند زد و گفت: «مشکلی داری؟ یا برای دیدنم آمدی؟»زن با کرشمه گفت: «راستش چهار سال است که از شوهرم بی‌خبرم.» «چرا طلاق نمی‌گیری؟» «آمدم که طلاق بگیرم» «اگر طلاق بگیری، زنم می‌شوی؟»زن ابر و نازک کرد و گفت: «چه افتخاری بالاتر از این؟»قاضی - که از خود بیخود شده بود - زن را به درون خانه‌اش دعوت کرد تا ثروتش را به او نشان دهد. زن کنار چرخ چاه ایستاد. «این چاه آب دارد؟»«خیر محکومان را ته چاه زندانی می‌کنم.» و به مردان اعدامی اشاره کرد. «این بدبخت‌ها به چه گناهی رفتند بالای دار!»«دزدی کردند» «می‌توانم بنشینم روی سطل چاه؟» «نه تو می‌ترسی بگذار نشانت بدهم.» وقتی قاضی توی سطل چاه نشست زن چرخ را به چرخش در آورد و قاضی پرت شد ته چاه. جوان با لباس زنانه از خانه‌ی قاضی بیرون آمد، توی شهر گشتی زد. لباس زنانه را بیرون آورد و رفت به خانه پیرزنی که مادر ناخوانده اش بود. صبح فردا رفت خیابان دید که هوروی! توی خیابان جای سوزن انداختن نیست. پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «زنی قاضی را انداخته ته چاه» پرسید: «چرا؟» گفتند: «به اتهام دزدی قاضی محکومش کرده بود» و با هم پچ پچ می‌کردند که بروند به شهر دیگر و طبیب بیاورند. جوان ساعتی صبر کرد بعد، لباس طبابت پوشید و آمد دم در خانه تا خانه قاضی که طبیب است و از راهی دور و دراز آمده است. او را بردند پیش قاضی که نیمه جان دراز به دراز افتاده بود و به سختی نفس می‌کشید. جوان گفت که خانه را خلوت کنند. همه از خانه بیرون رفتند. جوان رو به قاضی گفت: «قاضی حرف‌هایم را می‌شنوی یا نه؟» قاضی به سختی گفت: «بله». «تا به حال چند نفر آدم بی گناه را گشتی؟» قاضی از هول جان نیم خیز شد و با چشم‌های گشاد شده به جوان نگاه کرد. «آه! تویی؟! من هیچکی را نکشتم؟» «پول گوساله چی شد؟»قاضی به التماس گفت: «همه ثروتم مال تو نجاتم بده!» جوان گفت: «ای قاتل بی چشم و رو» قاضی را کشت، از خانه بیرون آمد و رو به مردم گفت: «نگران نباشید قاضی خوب می‌شود؛ می‌روم که دارو بیاورم.» از چشم ها که دور شد لباس طبابت را از تن بیرون آورد و رفت به خانه‌ی پیرزن و بشکن زنان گفت:«مادرجان قاضی آدمکش و کلاهبردار را سر به نیست کردم.»پیرزن جوان را دعا کرد« «الهی از جوانیت خیر ببینی الهی پیر نشوی این قاضی آدمخوار برادرم را به خاطر هیچ و پوچ فرستاد بالای داره» چند روزی گذشت کم کم توی شهر چو افتاد که رندی زیرک قاضی را کشته و با دختر پیرزن جادوگر ازدواج کرده است. پادشاه آن مملکت هم خبردار شد وزیر را خواست و گفت: «وزیر!» «بله قبله ی عالم!»«مصلحت را در چه می‌بینی؟»«شمشیری از جنس طلا جلوی مسجد آویزان می‌کنیم، هر کس شمشیر را برداشت دستگیرش می‌کنیم.» «شاید مرد رند شمشیر را برندارد؟!»«جز عیاری کهنه کار هیچ کس شهامت این کار را ندارد.» صبح فردا، رند آمد کنار شمشیر. اما چشمان داروغه باز بود. برای گمراهی او رفت به مکتبخانه‌ای که کنار مسجد بود. بچه‌ها را به جان هم انداخت و وقتی داروغه برای ساکت کردن بچه‌ها به مدرسه رفت شمشیر را برداشت و مثل آهوی بادپا دور شد. شاه و وزیر حیران ماندند. وزیر گفت: «این بار سکه‌های طلا را پخش می‌کنیم روی زمین هر کس خم شد که بردارد، دستگیرش می‌کنیم» اما رند ناقلاتر از این حرف‌ها بود. به ته کفشش سریش چسباند، سکه‌ها چسبید به کفشش. شاه و وزیر دیدند که سکه‌ها کم شده است و از رند عیار خبری نیست. مات و حیران گوشه‌ای نشسته بودند که دختر پادشاه سررسید و رو به پدر گفت: «قبله عالم به چه فکر می‌کند؟» «به عیار تردستی که همه‌ی ما را دست به سر کرده.» «اگر اجازه بفرمایید دستگیرش می‌کنم.» شاه رو به دخترش گفت: «اگر دستگیرش بکنی پدرت را روسفید کرده‌ای.» دختر گفت: «خاطر جمع باش» بر اسبش نشست و با ندیمه‌ها و نگهبانان از کاخ خارج شد و در کنار رودخانه چادر زد. از آن طرف بشنوید از عیار چیره دست: شمشیر به کمر بست و کمند روی دوش انداخت و می‌خواست به چادر دختر برود که دستگیرش کردند. رند رو به دختر گفت: «میدانی چرا این همه خودم را به آب و آتش زدم؟» دختر متعجب گفت: «نه» «به خاطر عشق تو» دختر خندید و هیچ نگفت و رند به بهانه‌ی دستشویی از چادر خارج شد، بر اسبش نشست و رفت که رفت. دختر پادشاه درمانده رفت پیش پدر رو به او گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت رند حقه باز از چنگم در رفت.» پادشاه نالید« «دیگر آبرویی برایمان باقی نماند.» دختر گفت: «خیلی باهوش و آب زیرگاه است.» پادشاه در چشم‌های سیاه و درخشان دختر نگاه کرد. «اگر خودش را تسلیم بکند حاضری زنش بشوی؟» دختر سکوت کرد گاهی سکوت علامت رضا است و پادشاه دانست که دختر بی‌میل نیست. به امر پادشاه جارچی جار زد که اگر رند خودش را تسلیم بکند، پادشاه دخترش را به او خواهد داد. رند هم تسلیم شد و پادشاه بعد از هفت شبانه روز عروسی دخترش را به او داد. مدتی گذشت پادشاه کشور همسایه پیغام فرستاد که بازی خوردن از یک رند موجب ننگ پادشاه یک مملکت است. رند وقتی این پیغام را شنید مقداری پول گرفت، شمشیر به کمر بست، کمند را روی دوش انداخت بر اسبش نشست و راه افتاد آمد و آمد تا به پایتخت رسید. پادشاه مملکت سوار بر اسبش می‌گذشت. پرسید: «کجا می‌رود؟» گفتند: «به حمام دامادی» «مگر تازه داماد است؟» چهل و سه تا زن گرفت و چهل و چهارمی را دیروز به عقد خودش درآورد. رند پیشتر از پادشاه به حمام رفت. نگهبان پرسید: «تو کی هستی؟» رند، صندوقی را که از بازار خریده بود روی زمین گذاشت و گفت: «چشم و گوش پادشاه توی این صندوق هم لباس دامادی پادشاه است.» لخت شد لنگ به کمرش بست کیسه ای را روی کولش گذاشت و راه افتاد. طرف خزینه‌ی آب. حمامی از پشت داد کشید:«این کیسه را کجا می‌بری؟» رند گفت: «لیف حمام پادشاه است.» رند در کیسه را باز کرد، پوست گوسفند را تنش کرد، زنگوله‌ای را به گردن بست و گوشه‌ای جا خورد. پادشاه با نگهبان مخصوص به درون حمام پا گذاشت. هنوز وارد خزینه آب نشده بودند که زنگوله صدا کرد. پادشاه گفت: «این صدا از کجاست؟» نگهبان گفت: «قبله‌ی عالم باید صدای زنگ گوسفند باشد.» این بار رند کله‌اش را نشان داد و باز زنگوله را به صدا درآورد. نگهبان داد کشید: «جن جن» پا به فرار گذاشت و پادشاه هم غش کرد. رند پادشاه را توی صندوق گذاشت صندوق را به پشت اسبش بست و تاخت به طرف کشوری که آنجا آمده بود. به مقصد که رسید صندوق را بر زمین گذاشت. شاه پرسید: «پس پادشاه کشور همسایه کجاست؟» رند به صندوق اشاره کرد. شاه فاتحانه خندید و گفت: «فردا مردم را خبر می‌کنیم که تماشایش بکنند.» اما در صندوق را که باز کردند پادشاه را مرده یافتند. پادشاه از ترس زهره ترک شده بود. پادشاه رو به رند گفت: «انگار باید منتظر جنگ با کشور همسایه باشیم.» رند لبخند معناداری بر لب آورد و گفت: «از کجا معلوم که مرگ پادشاه صلح و دوستی به همراه ندارد؟» پادشاه سکوت کرد. رند از کاخ بیرون آمد و رفت به جستجوی برادرانش. وقتی دو برادر را پیدا کرد، سرگذشتش را برای آنها واگویه کرد بعد، دختر وزیر را داد به برادر بزرگ، دختر پیرزن جادوگر را داد به برادر دوم و خود با دختر پادشاه به خوشی و خرمی زندگی کرد. قصه ما به سررسید کلاغه هنوز به خانه‌اش نرسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد