روایت غول
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: کهکیلویه و بویراحمد
منبع یا راوی: دکتر منوچهر لمعه
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۴۷-۱۵۰
موجود افسانهای: غول
نام قهرمان: نمکی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: غول
روایت دیگری از افسانهی «نمکی» است که با لهجهی مردم کهکیلویه و بویراحمد روایت شده است.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. زمانی بود که غول آدم میخورد و مردم زیرزمین اطاق میساختند و درهایشان را محکم میبستند و میخوابیدند. زنی بود خدیجه بیگم نام که هفت دختر داشت و قرار گذاشته بودند که هر شب یکی از دخترها در را ببندد. شبی که نوبت به دختر کوچک که نمکی نام داشت میرسد یادش میرود که کلون در را ببندد. همه خوابیده بودند که یکمرتبه غول میرود بالای سرشان سلام میکند و جواب میشنود. تازه متوجه میشوند این که بالای سرشان ایستاده است غول است و انسان نیست. غول میگوید : - شماها، شمشماها آدم که میاد خونهی شما مگه مهمونی نمیدین؟ مادر نمکی میگوید - روحت سیاه بونمکی پلت برابو نمکی در را نبستی نمکی اومدی نشستی نمکی شام تهیه کن تا بخورد. غول شام میخورد و میگوید: - شماها، شمشماها آدم که میاد خونهی شما رختخواب بیش نمیدین؟ مادر نمکی میگوید - روحت سیاه بونمکی پلت برابو نمکی در را نبستی نمکی اومدی نشستی نمکی رختخواب بده تا بخوابد.غول وقتی که میخواست بخوابد میگوید: - شماها، شمشماها آدم که میاد خونهی شما مگه قانون نیست که دختری پهلوی او بخوابد؟ مادر نمکی میگوید - روحت سیاه بو نمکی پلت برابو نمکی در را نبستی نمکی اومدی نشستی نمکی برو بخواب پهلوی او نمکی رو به درگاه خدا میآورد و التماس و التجاء میکند. خدای تبارک و تعالی درخواست او را می پذیرد. زن همسایه میبیند که در اطاق خدیجه بیگم و دخترانش غول افتاده است. خاک اندازش را بر میدارد و پر از آتش میکند و یکهو آتش را میریزد میان دو لنگه شلوار غول و غول آتش میگیرد و فریاد کنان از اطاق بیرون میرود و میگوید: - خدیجه بیگم نمکی نکرد، نمکی سرم سوخت خدایا نمکی را بکش! (۱)پاورقی۱. این روایت در جاهای دیگر دنباله پیدا میکند.