روباه
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های خراسان
منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 157-160
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: --
روباه یکی از «حیوانات» معروف قصه های ایرانی است که سرفصلی در مجموع این قصه ها به او اختصاص داده شده. چند تایی از روایت های روباه را در این جلد می خوانید که به مناسبت، در مقدمه هر کدام اشاراتی به مشخصه های این گروه از قصه های ایرانی کرده ایم. روایت «روباه» ترکیبی است از دو روایت که در یکی روباه با پرنده ای طرح دوستی می ریزد و به دشمنی می رسند و دیگری جدال روباه و گرگ است. هر دو این روایت در روایت «روباه» گرد آمده و روایت واحدی از آن ساخته شده است. این روایت را از کتاب « سمندر چل گیس» نقل می کنیم.
روباهی و کلاغی با هم دوست بودند. یک روز روباه از کلاغ دعوت کرد که به خانه ی او برود و کلاغ قبول کرد. روباه که موذی و زرنگ بود، وقتی به خانه آمد با خود گفت: «باید کاری کنم که کلاغ نتواند غذا بخورد.» ظهر که کلاغ برای ناهار به خانه ی روباه رفت، دید غذاها به روی تلی (Tal، پشته ی خاک ) ریخته است. هر چه کرد نتوانست با منقارش غذا بردارد. هی پایش لیز می خورد و پایین می آمد. بالاخره روباه همه ی غذاها را با زبانش لیسید و خورد. کلاغ عصبانی شده بود ولی چیزی نگفت و از روباه خواست که فردا برای ناهار به خانه ی او برود. کلاغ گفت: «من امروز مهمان تو بودم، فردا تو مهمان من باش.» و بعد با خود گفت: «فردا می دانم چه بلایی به سرت بیاورم.» فردا روباه به خانه ی کلاغ رفت. کلاغ گندم آرد کرد و آن را در شیشه ریخت. روباه هر چه نگاه کرد دید نمی تواند سرش را به داخل شیشه کند و کلاغ با منقار بلندش هر چه آرد در شیشه بود، خورد. روباه دید با همه ی زرنگی، کلاغ سرش را کلاه گذاشته است و راهی جز این پیدا نکرد که خاموش بماند. یک هفته از ماجرای روباه و کلاغ گذشت. روزی دوباره کلاغ به روباه گفت: «نمی دانی در بالای آسمان چه خبر است!» و بعد افزود: «بیا تا من تو را به آسمان ببرم.» روباه سوار کلاغ شد و کلاغ به سوی آسمان پرواز کرد. رفت و رفت تا به ابر رسید. وقتی خیلی از زمین دور شد رو به روباه کرد و پرسید: «ای روباه! زمین چقدر است؟» روباه گفت: «به اندازه ی یک سینی است.» و باز کلاغ رفت و رفت و دوباره از روباه پرسید: «ای روباه! زمین چقدر است؟» روباه گفت: «من دیگر زمین را نمی بینم.» کلاغ روباه را از همان جا به سوی زمین ول کرد و در آسمان گم شد. روی زمین مرد عابدی پوستینش را پهن کرده بود و می خواست که نماز بخواند. به یکبار دید که از آسمان یک سیاهی دارد بر سر او فرود می آید. از جا جست و فرار کرد. روباه روی پوستین افتاد و وقتی دید که طوری نشده است، خوشحال شد. روباه پوستین و تسبیح و مهر مرد عابد را برداشت و راه بیابان را در پیش گرفت. رفت و رفت تا به گرگی رسید. گرگ گفت: «ای روباه! حالت چطور است؟ کجا بوده ای، کجا رفته ای، از کجا می آیی؟» و بعد پرسید: «این پوستین و تسبیح و مهر را از کجا آورده ای؟» روباه گفت: «این پوستین را خودم دوخته ام و این مهر و تسبیح را هم خودم درست کرده ام.» گرگ گفت: «می شود چنین پوستینی برای من هم درست کنی؟» روباه گفت: «البته! البته! وظيفه من است.» گرگ پرسید: «حالا چه باید بکنم؟» روباه گفت: «به گله می روی و هفت «بخته» ی (baxte، در مشهد و دیگر نقاط خراسان به گوسفند پروار شده ی نر اطلاق می کنند.) پروار می دزدی و پیش من می آوری. این هفت بخته را که آوردی، من می توانم برای تو پوستین درست کنم.» گرگ هر روز یک بخته ی پروار از گله می زد و برای روباه می برد. چند روز که از روز هفتم گذشت، گرگ به آغل روباه رفت و گفت: «ای روباه پوستین را درست کردی؟» روباه گفت: «درست کرده ام، فقط آستینش مانده است.» روز دیگر گرگ به آغل روباه رفت و پرسید «ای روباه آستین تمام شد؟» روباه گفت: «یک بخته ی دیگر اگر بیاوری، کار تمام است.» گرگ رفت و یک بخته ی دیگر آورد و بعد رفت که بازگردد و پوستین را از روباه بگیرد. روباه این بخته ی آخری را هم خورد و از آغل بیرون آمد و فرار کرد. روباه رفت و رفت تا به دامنه یک تپه رسید و دید که آن جا چند روباه با هم زندگی می کنند. همه روباه ها از دیدن این روباه در تعجب شدند. گفتند: «چه چاق است! این همه گوشت از کجا آورده است؟» و ترسیدند. تعظیم کردند و احترام گذاشتند. چند مدت که گذشت، این روباه بزرگ آن ها شد و هرچه می گفت به حرفش عمل می کردند. یک روز روباه رئیس گفت: «در این نزدیکی، باغ بزرگی است که انگورهای شیرین دارد، بیایید تا به این باغ برویم.» آمدند و افتادند در باغ و شروع به خوردن کردند. باغبان شنید که در باغ سر و صدا بلند است. آمد و دید که در هر گوشه ی باغ روباهی به جان خوشه های انگور افتاده است. باغبان سر و صدا راه انداخت و عده ای از دوستانش به باغ دویدند و سر به دنبال روباهان گذاشتند و آن قدر در پی آن ها دویدند که خسته شدند. روباهان راه را پیدا کردند و خود را به در باغ رساندند. روباه رئیس تند و تند درِ باغ را به هم می زد و دمبِ روباه کنده می شد. تا این که همه از باغ فرار کردند. رفتند و رفتند تا باز به دامنه ی کوه رسیدند و آن جا نشستند. گرگ که در پی روباه زیاد گشته بود، گذرش به تپه افتاد و دید که روباه آن جا نشسته است. روباه هم گرگ را دید و دلش به شور آمد. خواست خود را پنهان کند، اما گرگ به او رسید و گفت: «ای بدجنس! همه ی بخته ها را خوردی و پوستین درست نکردی، بعد هم فرار کردی!» روباه گفت: «ای گرگ! از چه حرف می زنی! تاکنون تو را ندیده ام. خانواده من همه دمب بریده اند و من دیری است که با آن ها زندگی می کنم.» گرگ که دمب های بریده روباه ها را دید گفت که: «درست است» و از آن جا دور شد. روباه با هم کیشان خود به خیر و خوشی زندگی می کردند.