روباه در چاه (2)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: ح. صدیق

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 179-183

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: --

--

یک روز روباه گرسنه اش شد. همه جنگل را گشت، شکاری پیدا نکرد. همین جور این بر و آن بر می رفت که زیر درختی یک چاه دید. خم شد، نگاه کرد، دید ته چاه یک چیزی سفید می زند. خیال کرد دنبه است و پرید تو چاه، اما دید که هیچ نیست، یک تکه سنگ سفید است که افتاده آن ته مانده! ساعتی گذشت، یک شیر گرسنه از آن جا رد شد، نگاه کرد توی چاه دید روباه نشسته و چیز سفیدی جلو رویش می درخشد. گفت: «هی آن جا چکار می کنی؟» روباه گفت: «هیچی از آسمان دنبه می بارد، نشسته ام می خورم.» شیر گفت: «اگر بیایم پایین به من هم می دهی؟» روباه گفت: «چرا ندهم؟ بیا!» شیر جست زد تو چاه، اما وقتی دید از دنبه خبری نیست با اوقات تلخ گفت: «خودت که افتادی تو تله، مرا دیگر چرا بدبخت کردی؟» روباه گفت: «غصه نخور، خدا کریم است.» البته شیر با این حرف آرام نشد. اما شما او و روباه را به حال بگومگو داشته باشید. بشنوید از یک پلنگ که او هم توی جنگل می گشت و رسید بالای چاه و روباه و شیر را دید و پرسید: «شماها این تو چکار می کنید؟» روباه گفت: «هیچی از آسمان دنبه می بارد، می خوریم و شکر خدا را می گوییم!» پلنگ گفت: «من هم بیایم؟» روباه گفت: «چرا نیایی؟ مهمان حبیب خداست.» پلنگ هم خودش را انداخت توی چاه و به حیله روباه پی برد و او هم مثل شیر شروع کرد به داد و فریاد کردن. روباه گفت: «بی شرف! در حضور سلطان جنگل خجالت نمی کشی بی ادبی می کنی؟ حیف که من جای او نیستم اگر نه شکمت را سفره می کردم.» از این حرف رگ غیرت شیر جنبید، دندان هایش را از خشم بهم سایید و چیزی نمانده بود حساب پلنگ را برسد که صدایی از بالای چاه شنیده شد. سه تایی سرشان را بالا کردند، دیدند یک خرس گنده است. خرس پرسید: «آهای! شماها آن تو چکار می کنید؟» روباه جواب داد: «ای بابا! از آسمان دنبه می آید، نشسته ایم برادروار می خوریم، هیچی.» خرس گفت: «من هم بیایم؟» روباه گفت: «چرا نیایی؟ قدمت روی چشم!» و ... خوب دیگر، خرس هم پرید تو چاه. خلاصه... به همین حقه روباهه تا عصر یک شغال و یک مار و یک خروس را هم از راه در برد و آورد تو چاه که با خودش شدند هفت تا حیوان گرسنه. چند روز گذشت. دیگر از گرسنگی نای حرف زدن نداشتند. دست آخر شیر عصبانی شد، خرخره روباه را چسبید فریاد زد: «ای حقه باز! تو ما را به این روز انداختی، پس اقلاً تا از گرسنگی نمردیم یک فکری به حالمان بکن!» روباه کمی فکر کرد و گفت: «قربان یک راه بلدم.» شیر گفت: «بگو بگو.» روباه گفت: «اسم همه مان را به شعر می گویم، اسم هرکس به قافیه افتاد می خوریمش.» شیر تدبیر او را پسندید و گفت: «شروع کن!» همه نفس هاشان را تو سینه حبس کردند و روباه این شعرها را خواند: «روباه، روباه، روباهه دمش دراز تو چاهه.شیر برامون رییسه، پلنگ نایب رییسه. آقا خرسه یه خوله. شغال خیلی توپوله. ماره واسه مون شلاق، خروسه شده دیلاق.»(متن اصلی ضبط شده: تولکو، تولکو، تولیکی،قویروق اُوسنه نلیکی،آسلان بیزه آغادیر،قافلان بیزه قاغادیر.آیی آخما قدیر،چاققال تو خمادیر.ایلان قامچی،خوروز بانچی.)اسم خروس افتاد آخر. همه جستند، گرفتندش، خوردندش و خوابیدند. صبح پاشدند، دیدند باز گرسنه شان است. گفتند: «آقا روباه! اسم هامان را شعر کن که گرسنه ایم!» روباه گفت: «روباه، روباه، روباههدمش دراز تو چاههشیر برامون رییسه پلنگ نایب رئیسهآقا خرسه یه خوله شغال خیلی توپوله ماره واسه مون شلاق» این دفعه هم اسم مار افتاد آخر. ریختند سرش و خوردندش و گرفتند خوابیدند. روز دیگر باز طاقتشان طاق شد، دور روباه را گرفتند و گفتند: «آقا روباه! از گرسنگی مردیم، اسممان را شعر کن!» - «روباه روباه روباهه دمش دراز تو چاهه شیر برامون رییسه پلنگ نایب رییسه آقا خرسه یه خوله شغال خیلی توپوله» حیوان های گرسنه، شغال را زدند زمین، شکمش را دریدند و گوشت و استخوانش را خوردند، تا این که باز گرسنه شان شد، روباه این دفعه خواند: « روباه روباه روباهه دمش دراز تو چاهه شیر برامون رئیسه پلنگ نایب رییسه آقا خرسه یه خوله» شیر و پلنگ خرس را دریدند و با روباه سه تایی خوردندش، تا آن که بالاخره گوشت خرس هم تمام شد. چند روز نشستند تو چاه به همدیگر زل زدند. سر آخر روباه گفت: انگار باز هم باید اسم هامان را شعر کنم و با عجله گفت: «روباه روباه روباهه دمش دراز تو چاهه شیر برامون رئیسه پلنگ نایب رئیسه» شیر، برقی جست، شکم پلنگ را درید و آن را چند روز با روباه خورد. روباه هم دزدکی روده های پلنگ را برداشت، زیر دمش قایم کرد. چند روز که گذشت باز گرسنه شان شد، یک وقت شیر دید که روباه چیزی دارد از زیر بغلش در می آورد می خورد. گفت: «آن چیه که می خوری؟» روباه گفت: «روده هایم است، بیرون می آورم، می خورم!» شیر گفت: «به من هم بده.» روباه گفت: «چرا روده های خود را در نمی آوری؟ مثل بچه آدم، شکمت را پاره کن، بریزشان بیرون و بخور.» شیر با پنجه اش شکمش را درید و افتاد جابه جا مرد. روباه هم سر فرصت شروع کرد به خوردن گوشت گرم و نرم شیر. چند روز بعد، یکی آمد سر چاه آب بکشد، دلو را که کشید، دید یک روباه آن تو است. کشان کشان برد وسط ده، دادش دست بچه ها. بچه ها هم یک طناب بستند گردنش، آن قدر این بر و آن بر کشاندند و زدند که بیچاره را کشتند!

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد