روباه و لک لک (2)
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۶۷ - ۲۷۰
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: کلاغ
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: روباه
این روایت شباهت بسیار زیادی با روایت «روباه اره کش» دارد. در آن روایت «زاغ» طرف مقابل روباه بود و در این روایت لک لک. زبان طنز آمیز در هر دو این روایت ها به کار رفته است. در روایت «روباه اره کش» روباه وانمود میکند که می خواهد با دمش درخت را ازه کند. در روایت روباه و لک لک با یک تکه حلبی چنین می نمایاند. در هر دو روایت نیز کلاغ دست روباه را رو می کند . روایت «روباه و لک لک» از سلسله «قصه های روباه» است. متن کامل آن را در اینجا می خوانید .
لک لکی بر درختی آشیانه ساخته بود و با جوجه هایش که تازه از تخم درآمده بودند، زندگی میکرد. یک روز روباهی از پای درخت میگذشت به بالا نگاه کرد و دید لک لک با بچه هایش خوش و خندان نشسته اند. بچه های چاق و چله ی لک لک را که دید آب از چهارگوشه ی دهانش سرازیر شد .روباه حیله ای اندیشید و رفت و تنکه کتی آورد و با آن به درخت کشید. لک لک هراسان به پایین گردن کشید و روباه را دید و پرسید :_ آهای روباه چه میخواهی؟ روباه گفت: آمده ام اجاره ی خانه ام را بگیرم و گرنه درخت را با این اره میبرم. لک لک گفت چه میخواهی تا بدهم .روباه گفت: یکی از جوجه هایت را .لک لک از ترس آنکه مبادا درخت بیفتد و همه بچه هایش بمیرند یکی از بچه ها را برای روباه انداخت روباه جوجه را خورد و رفت . پس از چند روز روباه دوباره در کنار درخت پیدا شد و شروع کرد با تنکه کته به مالیدن درخت. لک لک هراسان گردن کشید و باز هم روباه را در پایین درخت دید. پس فریاد زد : _ آهای روباه دیگر چه می خواهی؟ روباه گفت: آمده ام پول آب خانه ام را بدهی. چون هر روز مقداری آب به پای درخت میریزم و باغبان پول آن را از من میگیرد . لک لک گفت: چه باید بدهم. روباه گفت: یک جوجه دیگر .و شروع کرد به کشیدن حلبی پاره به درخت .لک لک دستپاچه شد و ناگهان یک جوجه دیگر برای او انداخت .روباه جوجه را برداشت و برد . روی درخت مجاور لک لک کلاغی زندگی میکرد. یک روز که لک لک از غصه داشت گریه میکرد، کلاغ به نزد او آمد و جریان را پرسید. لک لک آنچه بر سرش آمده بود، برای کلاغ تعریف کرد .کلاغ خیلی غصه دار شد و گفت: ای لک لک این روباه بدجنس دروغ میگوید. نه اره ای دارد و نه تیشه ای. این بار که آمد برای اجاره ی خانه به او بگو نمی دهم. برو هر کاری دلت میخواهد بکن . یک هفته ای نگذشته بود که دوباره روباه در پای درخت حاضر شد و شروع کرد به ساییدن حلبی پاره بر پای درخت لک لک گفت: ها! دیگر چه میخواهی؟ روباه گفت: حکم تخلیه آورده ام یا چیزی بده یا الان درخت را می اندازم . لک لک گفت: برو هر غلطی میخواهی بکن . من دیگر به تو چیزی نمی دهم. روباه دست از پا درازتر با پوزه ای آویزان برگشت و با خود فکر کرد که حتماً کسی این درس را به لک لک یاد داده است و چون به بالا نگاه کرد، کلاغ را دید که به او می خندد . روباه با خود گفت: پدری ازت در بیاورم که تا آخر دنیا تعریف کنند. یک روز روباه در پای درختی که کلاغ بر آن زندگی میکرد خود را به مردن زد. کلاغ که از حيله او با خبر بود، رفت و سگی را که در آن نزدیکی زندگی می کرد، با خبر کرد و در پشت درخت پنهان کرد. خودش هم آهسته به روباه نزدیک شد و با نوک ضربه ای به چشم روباه زد. تا روباه آمد که گلوی کلاغ را بگیرد، سنگ از پشت درخت پرید و روباه حیله گر را پاره پاره که جوجه هایش کم شد .