روباه و لک لک (1)

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: صبحی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۶۱ - ۲۶۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

در کتاب «قصه های کهن ایران»، که توسط آقای مهدی ضوابطی گردآوری شده است، روایتی تحت عنوان «روباه و حاجی لک لک » نوشته شده که با روایت « روباه و لک لک» تفاوت چندانی ندارد. در آن روایت لک لک به دلیل اینکه روباه یکی از جوجه هایش را خورده است وی را به بهانه گردش در آسمان بر پشت گذارده و هنگامی که مسافت زیادی از زمین دور می شوند. او را به زمین می اندازد. در روایت روباه و لک لک اختلاف این دو به این حد نیست برای همین لک لک در پایان از کار خود پشیمان میشود. گرچه روباه زرنگ هم نمرده و خود را بر پوستینی انداخته و نجات یافته است. از اینها گذشته، دو روایت در اجزاء دیگر همانند هستند. در اینجا روایت صبحی را از این قصه می نویسیم.

روباهی بود زبر و زرنگ، نزدیک درخت چناری لانه داشت. بالای درخت چنار هم لک لکی برای خودش آشیانی درست کرده بود. هر روز صبح که روباه از لانه اش بیرون می آمد، نگاهی به بالای درخت میکرد و سلامی به لک لک می داد و با خودش میگفت: « روزی روزگاری این لک لک صاحب بچه می شود و اگر ما یک وقت شکاری گیرمان نیامد بچه ی لک لک را شکار میکنیم. پس باید از حالا روزنه ی امیدی برای روز مبادا بگذاریم». اما وقتی فهمید که لک لک نر است از دوستی با او پشیمان شد ولی چاره ای در کار نبود. یک روز لک لک به روباه گفت:« خوب نیست که ما همسایه باشیم و نان و نمک هم را نچشیده باشیم. تو یک روز مرا سر سفره ات صدا بزن.» روباه گفت:« خیلی خوب، فردا چاشت بیا پهلوی من.» فردا شد. لک لک از بالای درخت آمد پایین رفت توی خانه ی روباه. روباه کاچی پخته بود ریخت روی سینی سنگی که وسط خانه اش بود و به لک لک گفت: بفرما! نوش جان کن لک لک هر کاری کرد نتوانست کاچی توی آن ظرف را بخورد هی نوکش را به سنگ میزد و نوکش سابیده می شد و درد میگرفت. اما روباه به یک چشم به هم زدن تمام کاچی را لیسید. لک لک به روی خودش نیاورد و حرفی نزد. توی دلش گفت:« صبر کن، تلافی اش را سرت در می آورم!» دو سه روزی گذشت لک لک گفت: «آقا روباه! مگر نشنیده ای که هر دیدی بازدیدی هر رفتی، آمدی دارد؟ من خانه ی تو آمدم. حالا نوبت توست که بیایی از نمک من بچشی.» روباه گفت:« روی چشم! اما من که نمیتوانم بالای درخت چنار بیایم.» گفت: من سفره را پایین درخت می اندازم.» گفت: «فردا، چاشت.»فردا که شد لک لک توی یک کدو قلیونی گندم برشته ریخت و آورد پایین درخت روباه هر کاری کرد که بتواند زبانش را توی کدو برساند و یکی دو تا از گندم برشته ها را توی آسیاب دهانش خرد کند، نشد، نتوانست که هیچ، زبانش هم زخم شد. ولی لک لک نوک درازش را میکرد توی کدو و دانه ها را ور می چید. روباه رو کرد به لک لک و گفت:« این جور مهمان را سر سفره صدا می زنند؟» گفت:« از تو یاد گرفتم میخواستی نکنی تا نکنم !»یکی دو روز گذشت روزی لک لک به این فکر افتاد که:« دوستی و همسایگی این روباه برای من خوب نیست، باید کاری کنم که این بدریخت را هرگز نبینم.» یک روز که همدیگر را دیدند، لک لک گفت: «روباه نمی دانی تماشای مردم از بالای آسمان چه قدر خوب است!» گفت:راست میگویی اما برای شماها که پروبال دارید و می توانید همه جا بپرید. _اگر بخواهی می توانم تو را هم به گردش ببرم! _خیلی دلم میخواهد! فردا صبح که شد. لک لک آمد پایین و به روباه گفت: «بیا پشت من سوار شو. روباه رفت پشت لک لک، او هم پرواز کرد و به آسمان رفت. یک خرده که بالا رفت لک لک پرسید: _چی می بینی؟ مردم را میبینم توی خانه ها توی کوچه ها توی میدان شهر، مرغ ها را می بینم! خروسها را میبینم خوشا به حال شماها که پر دارید و این طور دنیا را تماشا می کنید! لک لک، یک خرده اوج گرفت و گفت: _ چی می بینی؟ _ حالا دیگر مردم کوچک شده اند به اندازه ی مرغ و خروس، مرغ و خروس ها کوچک شده اند به اندازه ی گنجشک ها . لک لک، بار دیگر اوج گرفت و پرسید: _ روباه! حالا چه می بینی؟ _ هیچ چی چشمم سیاهی می رود و سرم گیج _ پس، حالا راحتت میکنم !و از آن بالا ولش کرد پایین. روباه در حال سقوط به خود گفت:« ای داد و بیداد! این جور که من دارم میرم پایین، اگر روی سنگی بیفتم، تیکه ی بزرگه ام گوشم است..» روباه هوای خودش را داشت و چهار چشمی پایین را نگاه میکرد که دید روی پشت بام مدرسه ای ،آخوندی، عمامه اش را کنار گذاشته و دارد روی پوستین نماز میخواند. خوب که نگاه کرد فهمید اگر خودش را به سمت پوستین بکشد وقتی که بیفتد، زیر تنش نرم است. همین کار را هم کرد. هنوز به زمین نرسیده بود و میان زمین و آسمان بود که آخوند خیال کرد از آسمان جن دارد می آید. دست پاچه شد و ترسید. یکتا قبا و پابرهنه از پشت بام سه تا پله یکی کرد و آمد پایین و رفت توی صندوق خانه و یک شبانه روز قایم شد. روباه افتاد میان پوستین. جای نرم و گرم. لک لک، وقتی روباه را پرت کرد دیگر نفهمید او چه طور شد و کجا رفت. خیال کرد مرده رفت به طرف لانه ی خودش که نفس راحتی بکشد ولی نمی دانم چه طور شد که همه اش به فکر روباه بود و همیشه با خودش میگفت:« بدکاری کردم همسایه آزاری کردم باز هر طوری بود همسایه بود. به ما هم که آزاری نرساند. کی بیاید جای او که از او بهتر باشد؟ کدام بدی رفت که بدتر از آن نیامد؟ »خلاصه خیلی ناراحت بود. آخر سر گفت :« بهتر است بروم خانه خدا زیارت.» همین کار را کرد. پاشد رفت به زیارت خانه ی خدا و شد «حاجی لک لک» از آن روز به روباه گفتند: «آشیخ روباه» و به لک لک گفتند: «حاجی لک لک» به دنبال روایت فوق «صبحی» مینویسد:« حالا ببینم این افسانه در سایر زبانها هست یا نه، بله هست، اما نه به این تمامی و شیرینی.. روایت روسی این داستان، به اسم «روباه و کلنگ» هست و من همان را ... نقل میکنم. روباهی با کلنگی دوستی کرد و به مهمانی اش خواند و گفت: «رفیق عزیز! بیا و ببین چطور از تو پذیرایی خواهم کرد.» کلنگ به مهمانی رفت. روباه آش آماجی پخت و مالید به ته بشقاب و به کلنگ گفت:« بخور جانم بخور عزیزم! خودم با این دستهام پخته ام .»کلنگ هی نوک زد به بشقاب نوک زد و تق - تق کرد و هیچ چیز به نوکش بند نشد. اما روباه سر فرصت بشقاب را لیسید و لیسید تا تمام شد. و بعد از خوردن آن گفت:« عزیزم ببخش که دیگر چیزی ندارم نثارت کنم.» کلنگ گفت: «سپاسگزارم، عزیزم، فردا مهمان من هستی.» روز دیگر رویاه نزد کلنگ آمد. کلنگ هم آش غلیظی پخت و توی کوزه ی بلند گردن باریکی، ریخت و تعارف کرد و گفت:« عزیزم بخور، جانم بخور، که دیگر جز این هیچ چیز ندارم برایت بیاورم.» روباه دور کوزه گشت و از هر طرف رفت، چیزی گیرش نیامد. عوضش کلنگ با پای درازش ایستاد و با نوک در ازش خوراک از کوزه در می آورد و میخورد آن قدر نوک زد تا هر چه در کوزه بود خورد و بعد گفت:«عزیزم ببخش که دیگر چیزی ندارم نثارت کنم.» روباه با شکم گرسنه به خانه برگشت و دوستی او و کلنگ سر همین به هم خورد .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد