روستای دیوانه ها

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: قوچان

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اصغر ارجی. راوی: مجتبی گلشنی - روستای دولتخانه

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹۵ - ۲۹۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: حسن علی جعفر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

چند روایت مشابه روایت «روستای دیوانه ها» در جلدهای قبلی فرهنگ نقل کرده ایم. در این روایت علّت دشمنی و ستیزه قهرمان قصه با همسایگانش معلوم نیست. احتمالاً چون همسایه ها از کمک کردن به مادر بزرگ قهرمان در هنگام آتش سوزی، خودداری کرده اند، «قهرمان قصه» به صرافت انتقام افتاده است. در خود روایت دلیلی ذکر نشده. در روایت های دیگر، همسایه ها با قهرمان بدرفتاری می کنند یا جواب خوبی هایش را با بدی می دهند و این باعث می شود که «قهرمان» آنها را آزار بدهد.روایت «روستای دیوانه ها» نقل مردم قوچان است از این قصه. صورت کامل این روایت را که توسط علی اصغر ارجی در مجموعه ای به نام «افسانه های قوچانی» ضبط شده و تا کنون به چاپ نرسیده است، نقل می کنیم.

در زمان های قدیم روستایی بود که تمام مردم آن یکی از یکی احمق تر و کودن تر بود. ولی در میان آن مردم دیوانه و نادان، آدمی بود که برخلاف بقیه خیلی زرنگ و باهوش بود. اسمش حسن علی جعفر بود و با مادر بزرگ پیرش در کلبه ای زندگی می کردند. ماجرا از اینجا شروع شد: روزی حسن علی جعفر از خانه بیرون رفته بود که خانه ی او آتش گرفت و چون مادر بزرگ او پیر و مریض و ضعیف بود، نتوانست از خانه بیرون بیاید و در آتش سوخت. حسن علی جعفر خاکستر بدن سوخته مادر بزرگش را جمع کرد و در کیسه ای ریخت. مردم به او گفتند: «می خواهی با این خاکستر چه کنی؟» حسن علی جعفر گفت: «می خواهم آن را بفروشم.» مردم هم آرزو کردند که مشتری خوبی برای این خاکستر پیدا شود. حسن علی جعفر از ده بیرون رفت و آنقدر رفت تا به ده دیگری رسید. از قضا حاکم آن ده آدم میهمان نوازی بود. حسن علی در خانه ی او رفت و گفت: «مهمان نمی خواهی؟» حاکم گفت: «مهمان حبیب خداست. قدمت روی چشم خوش آمدی.» حسن علی گفت: «من تاجرم و این کیسه پر از پول است. امشب را اینجا استراحت می کنم و فردا می روم.» پس از خوردن شام و کلی حرف های قلمبه و سُلمبه از تجارت، حسن علی رفت و خوابید. نیمه های شب از خواب بیدار شد و کیسه را به دوش گرفت و رفت و خاکسترها را در رودخانه ریخت و به رختخواب برگشت. صبح روز بعد، وقتی همه از خواب بیدار شدند، دیدند کیسه ای که حسن علی گفته بود پر از پول است خالی است. حسن علی هم تا این صحنه را دید بر سر و صورتش زد و گفت: «ای وای بدبخت شدم، بیچاره شدم. شما تمام پولهای مرا دزدیده اید. زود باشید پولهای مرا به من برگردانید وگرنه من می دانم و شما.» حاکم که ترسیده بود، کیسه حسن علی را پر از پول کرد. حسن علی هم کیسه را برداشت و به ده خود برگشت. مردم ده حسن علی وقتی دیدند او خاکسترها را برد و با پول برگشت، خوشحال شدند و گفتند: «چطور است ما هم مادر بزرگهایمان را آتش بزنیم و خاکستر آنها را بفروشیم.» یکی از بین دیوانه ها داد زد: «من مادر بزرگ پیری دارم که دیگر به درد نمی خورد. الان می روم و او را آتش می زنم و خاکسترش را می برم می فروشم.» خلاصه با این فکر و خیالها هر چه مادر بزرگ و پدر بزرگ توی ده بود همه را آتش زدند و خاکسترهایشان را برداشتند که به اصطلاح بفروشند. دیوانه ها با کیسه های خاکستر مادربزرگها و پدربزرگها، به طرف دهی که حسن علی رفته بود حرکت کردند. وقتی به آن ده رسیدند داد زدند: «آهای خاکستر می فروشیم. خاکستر مادربزرگ و پدربزرگ می فروشیم.» مردم آن ده وقتی این حرف ها را شنیدند، با چوب و چماق به جان این دیوانه های بدبخت افتادند و آنها را با کتک از ده بیرون کردند. دیوانه ها با سر و صورت خونی و عصبانی به ده خود بازگشتند و فوراً به سراغ حسن علی رفتند. آنها تصمیم گرفتند برای انتقام او را به دریا بیندازند. برای همین او را در کیسه ای انداختند و بردند کنار دریا. در این هنگام یکی از دیوانه ها گفت که برای این کار باید از دیوانه ترین آدم ده که کدخدای آنها بود اجازه بگیرند. در این هنگام حسن علی تنها مانده بود و فکر می کرد چطور از دست این دیوانه ها خود را نجات دهد، که صدای چوپان و گله گوسفندانش را شنید. فکری به سرش زد و داد زد: «نمی خواهم، نمی خواهم.» چوپان با شنیدن این حرف به طرف کیسه دوید و گفت: «تو کیستی و چه نمی خواهی؟» حسن علی گفت: «کدخدای ده ما می خواهد دخترش را به من بدهد و من نمی خواهم، برای همین می خواهند مرا به دریا بیندازند. اگر تو می خواهی با دختر کدخدا ازدواج کنی، باید جای خود را با من عوض کنی و هر وقت مردم ده آمدند بگویی می خواهم، می خواهم.» چوپان که از این پیشنهاد خوشحال شده بود، قبول کرد و جای خود را با حسن علی عوض کرد. حسن علی گوسفندان را برداشت و از آنجا دور شد. کم کم سر و کله دیوانه های ده حسن علی هم پیدا شد. چوپان با شنیدن صدای پای آنها فریاد زد: «می خواهم، می خواهم.» دیوانه ها گفتند: «چه می خواهی پدر سوخته؟» بعد او را به دریا انداختند و او غرق شد. حسن علی بعد از چند روز به ده برگشت. دیوانه ها با دیدن او و آن همه گوسفند تعجب کردند و گفتند: «حسن علی ما که تو را به دریا انداختیم، تو چطور زنده ای و این گوسفندان را از کجا آورده ای؟» حسن علی گفت: «آن دریایی که شما مرا در آن انداختید، دریایی جادویی است و زیر آن دریا گوسفند تقسیم می کنند. من هم این گله را انتخاب کردم.» دیوانه ها با شنیدن این حرف خوشحال شدند و همه به طرف دریا دویدند و یکی یکی خود را به دریا انداختند و خفه شدند! آخرین نفر مردی مانده بود با پسر کوچکش. آن مرد گفت: «پسرم من خیلی خسته ام تو برو و دو گوسفند خوب و شیرده انتخاب کن و بیاور.» پسر خود را به دریا انداخت و بعد از قُلپ قُلپ کردن، خفه شد. پدر آن پسر به حسن علی گفت: «پسرم چه می گوید؟» حسن علی گفت: «می گوید بز هم بیاورم؟: پدرش گفت: «نه پسرم بز حیوان شوخی است به درد ما نمی خورد.» حسن علی گفت: «او هنوز کوچک است، گوسفند خوب و بد را نمی تواند تشخیص دهد. بهتر است خودتان بروید.» مرد گفت: «فکر بدی نیست!» او هم خود را به دریا انداخت و غرق شد. گوسفندان برای حسن علی باقی ماند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد