زن، مامور دیوان و نوکیسه

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: مازندران و ترکمن‌صحرا

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 465 - 467

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

روایت«زن، مأمور دیوان و نوکیسه» از قصه‌های پندآموز است و پندآن، چنانکهدر روایت آمده است، چنین است: «همه اسرار را به زنان مگویید، روی دوستی مأمور دیوان حساب نکنید و از نوکیسه هم پولی فرض نگیرید!» روایت«زن000»برای اثبات این پند ماجرایی را رقم زده و در پایان یکایک پندها را محقق‌ می‌سازد .این روایت را از کتاب «افسانه‌های مازندگان» نقل می‌کنیم .

در روزگار قدیم، پدر و پسری با هم زندگی می‌کردند. روزی پدر از سر نصیحت رو به پسرش کرد و گفت:«پسر جان! زن‌دار ‌که شدی، هیچ‌وقت‌ همه‌ی اسرار دلت را به زنت نگو! ‌روی دوستی مأمور دیوان هم حساب نکن!‌‌ از نوکیسه هم پولی قرض نگیر!» سالهای سال از نصیحت پدر گذشت، و در همین فاصله پدر مرد و پسر هم که دیگر برای خودش مردی شده بود، زن گرفت. روزی به یاد نصیحت پدرش افتاد و پیش خود گفت:« چکار کنم، چکار نکنم، برای این که از معنای حرف پدرم سر در بیاورم، بهتر است که عکس نصیحت او عمل کنم.» آن وقت بُزی را کشت، نمد پیچش کرد و توی پستوی خانه گذاشت و به زنش گفت:«من یک آدم کشتم و توی پستو قایمش کردم، مبادا چیزی به کسی بگویی! هیچ‌کس نباید از‌این سر آگاه شود .»بعد با مأمور دیوان هم دوست شد و پیش خودش گفت باید خلافی مرتکب شوم و ببینم این مأمور تا چه حد به من کمک می‌کند. بعد هم رفت و از نوکیسه‌ای پول قرض گرفت .مدتی گذشت تا اینکه دست بر قضا با زنش دعوایش شد. زن هم توی کوچه داد و فریاد راه انداخت:« آهای مردم! با خبر شوید، شوهرم آدمکش است. من مثل آن آدم فلک‌زده نیستم که بکشی و در پستو قایم کنی، مردم بیایید! به دادم برسید.» اهالی محل جمع شدند. زن را به خانهبردند تا آتش دعوا با شوهرش را خاموش و مابینشان صلح و صفا برقرار کنند که در این بین، مأمور دیوان پیدایش شد. رو به شوهر زن، که دوستش هم باشد، کرد و گفت:«یاالله! بیفت جلو تو آدم‌کشی!» مرد اصرار کرد:«اجازه بده تا یک پیاله چای بخورم، ناسلامتی ما با هم دوستیم، رفیقیم، نان و نمک مرا خورده‌ای!» مأمور دیوان جواب داد:«زود باش برویم دارالخلافه، دوستی چیه؟ رفیقی چیه؟ کار من دوستی و رفیقی سرش‌ نمی‌شود.»همین که حاضر شده بود به اتفاق مأمور دیوان به دارالخلافه برود، سر و کلۀ ‌دوست‌ نوکیسه‌اش پیدا شد و گفت:« تو می‌خواهی زندان بروی، زود باشقرضی را که به تو دادم بده، پولم را بده!» مرد گفت:« خیلی خوب، اجازه بده! من برمی‌گردم و پولت را می‌دهم.» ‌مرد نوکیسه گفت:« نخیر! لحظه‌ای هم مهلتت نمی‌دهم!همین الان اثاثیۀ خانه‌ات را جمع می‌کنم.» این را گفت و شروع کرد به جمع کردن اثاثیۀ ‌خانه. مأمور دیوان هم مرد را کِشان‌کشان به محکمه برد. قاضی به او گفت:« به من گفتند،تو آدم‌کشی! قبول داری؟» مرد جواب داد:«من خدمتتان هستم شما مأمور بفرستید به‌ خانه‌ام، همه‌جا و آن پستو خانه را بگردد؛ اگر جنازه آدمی پیدا کرد و آوردش، همه چیز روشن می‌شود.» قاضی، مأموری فرستاد و به راهنمایی زن به پستوخانه رفت و جسد نمدپیچی شده را یافت، برداشت و نزد قاضی آورد. به دستور قاضی نمد را باز کردند، جسد بزی بیرون افتاد. قاضی پرسید:« یعنی چه؟ چرا این کار را کردی؟» مرد خندید و جواب داد::« پدرم مرا نصیحت و وصیت کرده بود که همه‌ی اسرار دلم را به زنم نگویم. روی دوستیِ ‌مأمور دیوان هم حساب نکنم و از نوکیسه هم پولی قرض نگیرم! من این کارها را کردم تا ببینم حرفش درست است یا نه؟ این بود که با کشتن بزی این بساط را راه انداختم.» قاضی که قضایا را فهمید، پرسید:«حالا درست بود؟» مرد جواب داد:«نصیحت پدرم درستِ درست بود.» بعد قاضی دستور آزادیش را داد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد