زن بد (1)

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 385 - 388

موجود افسانه‌ای: مار سخنگو

نام قهرمان: احمد خان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: nan

روایت «زن بد» از جمله قصه های گروه «زن» در افسانه ها و قصه های ایرانی است. قصه هایی که در کار «نشان دادن» و «اثبات» زرنگی، کاردانی ،هوشیاری، مهربانی، وفاداری، خوش ذانی، مکاری ، حیله گری، بدجنی، بی ثباتی و بی وفایی، بی عقلی، بدذاتی و ... زن هستند، خود گروهی در قصه های ایرانی ساخته اند. روایت «زن بد»، از این گونه است. در پایان روایت نیز راوی به روشنی اعلام میکند: « بعد از این شوهران را ملامت مکنید: که از عهده زنانشان برنمی آیند. اگر زن بد و شریر باشد هیچ کس از عهده اش برنمی آید .»

مردی بود که احمد خانش میخواندند. زنی داشت بسیار کج خلق و بد. مردم به او می گفتند :- احمد خان، تو آدم خوب و عاقلی هستی ولی زنت با همه سر دعوا دارد و کسی را به خانه ات راه نمی دهد. خجالت نمی کشی؟ سرانجام روزی احمد خان به زنش گفت : - پارسال اینجا گندم انبار کرده بودم، نگاه کن ببین ته گودال چیزی از آن گندم باقی مانده یا نه؟ زن به روی گودال خم شد و احمدخان به درون آن گود هلش داد و خود تنها به خانه برگشت. شب و جدانش ناراحت شد و به خود گفت: «هر چه باشد، زنکه توی خانه ام زحمت کشیده بروم و خوراکی برایش ببرم.» صبح برخاست و غذایی و طنابی برداشت و به طرف آن گودال رفت و چون به آنجا رسید، در دل اندیشید که «خوب ببینم زنده است یا نه». طناب را توی گودال فرو آویخت و کمی منتظر شد و بعد بالا کشید. احساس کرد که چیزی سنگین به طناب آویخته و به خود گفت: «یقین زن من است». طناب را بیرون کشید و دید ماری بسیار بزرگ به آن پیچیده. مرد خواست طناب را به درون گودال رها کند، که مار بنا کرد به خواهش و استغاثه که :مرا توی گودال نینداز! من به زحمت از دست آن زن کج خلق و شریری که دیشب به درون گودال پریده جان به سلامت به در بردم. مرا با خود ببر روزی به کارت خواهم آمد. احمد خان حرف مار را گوش کرد و او را با خود به خانه برد. مدتی گذشت. روزی مار به او گفت :- ای احمد خان من می روم و به دور گردن دختر پادشاه می پیچم و هیچکس نمی تواند او را خلاص کند. وقتی که جارچی جار زد که:« کیست دختر پادشاه را نجات دهد؟» بگو:« من نجاتش میدهم». آن وقت بیا و مرا از دور گردن او باز کن تا پادشاه طلای فراوان تقدیم تو کند و ثروتمند شوی. بدین سان سزای خوبی ای که در حق من کردی خواهی دید .احمد خان رضا داد. مار به درون خوابگاه دختر پادشاه خزید و به دور گردن او حلقه زد. پادشاه همه حکیمان و افسونگران و پزشکان را دعوت کرد، ولی از عهده هیچکس کاری برنیامد. پادشاه چون چنین دید جارچیان را به هر کوی و برزن شهر فرستاد تا جار بزنند که: هر کس بتواند دختر پادشاه را از مار نجات دهد پادشاه دختر را به زنی به او خواهد داد! آنگاه احمد خان داوطلب شد و گفت: « من می توانم.» احمد خان را به دربار بردند و او وارد خوابگاه دختر پادشاه شد، دید دخترک افتاده و مار به دور گردن او حلقه زده است. مار چون احمدخان را دید دخترک را رها کرد و به احمد خان چنین گفت: اگر بار دیگر به دور گردن دختری پیچیدم مبادا بیایی و نجات او را بخواهی. اگر بیایی خفه ات میکنم. احمد خان با دختر پادشاه عروسی کرد جشن عروسی هفت روز و هفت شب برپا بود .خوب آنها را در خوشی و شادی میگذاریم و می رویم ببینیم مار چه می کند .مار باز به خوابگاه دختر پادشاه سرزمین همسایه ی آنها خزید و خواست او را خفه کند. همه اهل قصر پادشاه به یاری دختر شتافتند ولی هیچ کس نتوانست کاری از پیش برد. در آن میان یکی از خادمان گفت: در کشور همسایه ی ما احمد خانی هست که فقط او می تواند این بلا را رفع کند .پی احمد خان فرستادند. او سخت وحشت کرد و به خود گفت: «حالا چه کنم؟ اگر نروم پادشاه مرا می کشد، بروم مار خفه ام می کند سرانجام تصمیم به رفتن گرفت وارد خوابگاه دختر پادشاه شد و دید مار به دور گردن دخترک پیچیده و چیزی نمانده که خفه اش کند. همینکه چشم مار به احمد خان افتاد خواست به او حمله ور شود و خفه اش کند، ولی احمد خان رو به او کرده گفت: من برای نجات دخترک نیامده ام بلکه آمده ام خبرت کنم که زنم از آن گودال بیرون آمده و میخواهد تو را پیدا کند و بکشد .مار به محض شنیدن این سخنان دخترک را رها کرد و به شتاب گریخت .بعد از این شوهران را ملامت مکنید که «از عهده زنانشان برنمی آیند!» اگر زن بد و شریر باشد هیچ کس از عهده اش برنمی آید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد