زن بد (2)

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سیدابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 389 - 392

موجود افسانه‌ای: اژدها

نام قهرمان: صیاد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: nan

روایت «زن بد» از جمله قصه های گروه «زن» در افسانه ها و قصه های ایرانی است. قصه هایی که در کار «نشان دادن» و «اثبات» زرنگی، کاردانی ،هوشیاری، مهربانی، وفاداری، خوش ذانی، مکاری ، حیله گری، بدجنی، بی ثباتی و بی وفایی، بی عقلی، بدذاتی و ... زن هستند، خود گروهی در قصه های ایرانی ساخته اند.

در زمان های قدیم صیادی بود که هر روز برای شکار به کوه می رفت و هر وقت شکار میکرد آن را به اهل ده میداد. یک روز از روزها این صیاد به خانه ی کدخدای ده رفت. کدخدا دختری داشت به نام پره گل. صیاد با دختر آشنا شد و پره گل به صیاد گفت: «اگر با من عروسی بکنی یک هفته نمی گذرد که یک خانه ی بزرگ و خوب برایت درست میکنم که هیچ کس مثلش را نداشته باشد.» خلاصه صیاد قبول کرد و با پره گل عروسی کرد. چند روزی گذشت صیاد هر روز صبح که میشد برای شکار کردن به صحرا می رفت و روزی یک گوزن میزد و به خانه می آورد. روزها میگذشت و صیاد می دید از خانه ای که پره گل قول داده بود برایش درست کند خبری نیست. یک روز به زن گفت:« ای زن پس کو خانه ای که قول دادی برایم بسازی.» صیاد و پره گل دعوایشان شد. پره گل صیاد را تهدید کرد که:« اگر هر روز برایم یک شکار نیاوری بلایی به روزت میآورم تا عمر داری فراموش نکنی.» مرد هم که از زن می ترسید روزی یک شکار برایش می آورد. پره گل هر چه می توانست از آن گوشت میخورد و بقیه اش را هم زیر خاک دفن میکرد. روزی صیاد به کوه رفت هر چه گشت شکاری پیدا نکرد. خسته و مانده پائین کوه دراز کشید آفتاب هم داشت غروب میکرد ناگهان صیاد صدای افتادن سنگی را شنید، برخاست به اطراف نگاه کرد دید گوزنی دارد فرار میکند. بلند شد او را دنبال کند همین که نزدیک گوزن رسید چشمش به غاری بزرگ افتاد. ناگهان اژدهایی در دهانه ی غار نمایان شد و گوزن را با خود به غار برد. خلاصه صیاد با دلی شکسته قصد بازگشت به خانه کرد بین راه با خود فکر میکرد که جواب پره گل را چه باید بدهد چون خیلی از پره گل میترسید. نزدیک خانه که شد پره گل جلو آمد و گفت:« مثل اینکه چیزی نیاوردی؟.» و بنا کرد بدو ناسزا گفتن به مرد بیچاره. صیاد هم معطل نکرد و گفت :« ای زن خبر خوشی برایت دارم بلند شو چند تا خورجین برایم بیاور چون یک گنج دیده ام میخواهم آن را بیاورم.» پره گل خوشحال شد. گفت: «من هم همراه تو می آیم اگر تو تنها بروی همه ی گنج را نمی آوری و نصف آنها را پنهان میکنی.» صیاد قبول کرد که پره گل همراه او برود. طناب و خورجین ها را برداشتند و به غار رفتند. وقتی پره گل به غار نگاه کرد و چشمان اژدها را دید خیال کرد آنها طلا و جواهر است. پره گل گفت: «حالا باید چه کار کنیم؟» صیاد گفت:« طناب را به کمر من ببند تا بروم آنها را بیاورم.» اما پره گل قبول نکرد و گفت:« تو نصف آنها را برای خودت بر می داری بگذار من بروم.» طناب را به کمر بست و درون غار رفت. وقتی به نصفه راه رسید صیاد طناب را پاره کرد و پره گل ته غار افتاد در حین افتادن چشمش به اژدهایی افتاد خیلی ترسید هر چه صدای شوهرش زد او جواب نداد. پره گل سوار اژدها شد با یک دست شاخهای اژدها را گرفت و با دست دیگر اژدها را کتک می زد. خلاصه یک هفته اژدهای بیچاره از پس از دست پره گل کتک خورده بود رمقی در بدن نداشت. از آن طرف صیاد برای اینکه کسی بویی از قضیه نبرد از تمام اهالی ده سراغ پره گل را گرفت ولی هیچ کس خبری نداشت .بعد از یک هفته صیاد گفت بهتر است بروم ببینم در غار چه خبر است آیا پره گل هنوز زنده است یا نه؟ وقتی به غار رسید درون غار را نگاه کرد دید پره گل سوار بر اژدها شده و او را کتک میزند. اژدها تا چشمش به صیاد افتاد فریاد زد:« ای مرد ترا به خدا مرا از دست این زن نجات بده هر چه خواستی به تو میدهم.» اول صیاد جرأت نکرد. دوباره اژدها فریاد زد و گفت:« ترا به کسی که می پرستی مرا نجات بده.» صیاد دلش به حال اژدها سوخت و طناب را پائین انداخت اژدها طناب را گرفت و صیاد او را بالا کشید ولی دید که پره گل هنوز سوار بر اژدهاست، خواست اژدها را رها کند ولی اژدها خود را تکان داد و پره گل به درون غار افتاد. بعد اژدها گفت: «ای مرد بیا جای یک گنج را به تو نشان می دهم و یک زن هم برایت میگیرم، من میروم به گردن دختر پادشاه می افتم هر چه جوان آمد که مرا بکشد آنها را میخورم و تو پیش پادشاه می آیی و با پادشاه شرط می بندی که اگر دخترش را نجات دادی او را به تو بدهد. صیاد قبول کرد و به محل گنجی که اژدها نشان داده بود رفت و گنج را برداشت و به ده برگشت .چند روز بعد خبر آوردند که اژدهایی به گردن دختر پادشاه افتاده و هر چه جوان بوده همه را خورده. این خبر که به گوش صیاد رسید رفت پیش پادشاه و شرط کرد اگر من اژدها را از گردن دخترت خلاص کنم باید دخترت را به من بدهی. همه مردم او را مسخره میکردند میگفتند جوانهای از تو دلیر تر آمدند کاری از پیش نبردند تو دیگر میتوانی چکار کنی! پادشاه قبول کرد و صیاد به پیش دختر پادشاه رفت و دستش را بلند کرد اژدها بدون اینکه آسیبی به دختر پادشاه برساند از گردن دختر پادشاه باز شد و رفت. سه روز بعد هم جشن عروسی صیاد و دختر پادشاه برپا شد. چند ماهی از عروسی دختر پادشاه و صیاد نگذشته بود که خبر آوردند. همان اژدها به گردن پسر پادشاهی افتاده و هر چه جوان می رود آنها را می خورد. به پادشاه خبر دادند که چند ماه پیش یک جوانی همین اژدها را که به گردن دختر پادشاه دیگری افتاده بود باز کرد و دختر پادشاه را نجات داد. پادشاه دستور داد که این جوان را پیش او بیاورند. چند نفر از طرف پادشاه پیش پادشاه همسایه آمدند و گفتند:« پادشاه گفته که داماد شما را پیش او ببریم تا کاری کند اژدهایی که به گردن پسر پادشاه افتاده گردن شاهزاده را رها کند.» پادشاه صیاد را احضار کرد و مطلب را با او در میان گذاشت. صیاد گفت:« یک روز به من مهلت بدهید.» آنها هم قبول کردند. صیاد در مانده بود که چه کند آخر اژدها به او گفته بود: «فقط یک مرتبه اگر به گردن کسی افتادم میتوانی او را نجات بدهی ولی مرتبه دوم اگر آمدی ترا هم مانند بقیه خواهم خورد.» فردای آن روز فکری به خاطر صیاد رسید و با فرستاده های پادشاه به راه افتاد. وقتی به آن شهر رسیدند صیاد به آنها گفت بروید و عده ای زن و بچه جمع کنید بیاورید. وقتی زن و بچه ها را آوردند صیاد گفت:« وقتی به نزدیکی خانه ی پادشاه رسیدید همه با هم داد بزنید و بگویید داد از دست پره گل بیداد از دست پره گل همه راه افتادند و به خانه پادشاه رفتند و تا به خانه نزدیک شدند یک صدا گفتند داد از دست پره گل بیداد از دست پره گل!» اژدها وقتی دید سروصدایی از بیرون می آید گوش کرد دید دارند از دست پره گل می نالند خیال کرد که پره گل از غار بیرون آمده و الان است که برسد و او را بکشد پسر پادشاه را رها کرد و فرار کرد و مرد صیاد به مال و منال زیادی رسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد