زن مکار و قاضی بدکار

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 473 - 489

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

مردی خروسی به خانه آورد، اما زنش بهانه‌گیری کرد که خروس نامحرم است، سپس ماهی‌های قرمز خرید و زن دوباره بهانه گرفت که ممکن است نر باشند. دوست مرد به او گفت که زنش فاسق دارد و برای اثبات آن، مرد تظاهر به سفر کرد و زنش را در حال جشن گرفتن با مردی دیگر دید و هر دو را کشت. مرد به شهری دیگر رفت، به جرم قتل دختر شاه دستگیر شد، اما با کشف دسیسه قاضی شهر و نجات دختران، از سوی سلطان تقدیر و به جای قاضی منصوب شد.

زنی بود خیلی بدکار و مکار ولی ظاهرالصلاح که هر روز به نحوی به اصلاح ظاهر خود شوی خویش را می‌فریفت و پرده بر روی اعمال نابکارانه‌ی خود می‌کشید. از آن جمله روزی شوهرش خروسی خرید و به منزل آورد. همین که چشم زن به خروس افتاد فوراً چادرش را توی رویش کشید و به شوهرش بنای بد گفتن را گذاشت که این چه کاری است که کرده‌ای و چرا این خروس را خریده و به منزل آورده‌ای؟ مرد گفت: «ای زن مگر خروس چه عیبی دارد؟» ‌زن گفت: «ای احمق مگر نمی‌دانی ‌که خروس نر است و هر نری بر زن نامحرم.» مرد گفت:«خروسنامحرم نمی‌شود» زن گفت: «چطور نامحرم نمی‌شود. این خروس هم مرد است و هر مردی بر زن نامحرم و هر زنی بر مرد نامحرم نظر کردنشان حرام است و در هر حال باید این خروس را یا از منزل بیرون کنی و یا آن را بکشی وگرنه من در این منزل ساعتی نخواهم ماند». مرد به ناچار گفت:«چه اهمیت دارد آن را می‌کشیم و می‌خوریم». و فوراً رفت سر خروس را برید و زن آن را پخت و شب خوردند .چند روز بعد شوهرش به خیال اینکه آب حوض کرمچی نگیرد چند دانه ماهی قرمز خرید و به منزل آورد و در حوض انداخت. باز وقتی زن ماهی‌ها را در حوض دید روی خود را با چادرش گرفت و از طرف حوض کنار رفت و به‌ شوهرش بنای داد و قال را گذاشت و گفت: «دیگر امروز این چه کاری بود کردی، مگر صد دفعه به تو نگفته‌ام که حیوان نامحرم به منزل نیاور». مرد گفت: «من کی حیوان نامحرم آوردم»؟ زن گفت: «مگر نمی‌دانی که ماهی هم نر و ماده دارد و چون محتمل است این ماهی‌ها نر داشته باشند محال است که من دیگر از طرف این حوض قدم بردارم. چرا که می‌ترسم ماهی‌ها نر باشند و هر موقع که از پهلوی حوض می‌گذرم نظرشان به من بیفتد و من داخل معصیت بشوم...»مرد بی‌نهایت متحیر شد و گفت: «آخر عزیزم، بر فرض که ماهی نر باشد، او که نامحرم نمی‌شود». زن گفت: «همین است که گفتم،من حاضر نیستم که ولو ماهی نر هم نباشد در منزل ما باشد، باید آن‌ها را از‌اینحوض بگیری و بیرون بیندازی که چشم آن‌ها به رخسار من نیفتد». مردک بیچاره از کمال حسن ظنی که فطرتاً داشت این گونه ‌حرف‌های زنرا باور می‌کرد و فوراً اوامر او را به موقع اجراء می‌گذاشت، چنان که، ماهی‌ها را هم گرفت و به خارج فرستاد. چیزی ازین میان نگذشت. این مرد رفیقی داشت. روزی بر حسب اتفاق راجع به تقوی و پرهیزکاری و عصمت و عفت زنش صحبت می‌کرد و تمجیدها می‌نمودو از مراتب عفت‌پرستی او تعریف‌ها می‌کرد تا از آن جمله دامنۀ صحبتش به موضوع خروس و ماهی نر کشید و شرح آن‌ها را برای او نقل نمود. رفیقش گفت: «اگرحقیقتی را برای تو آشکار کنم بدت نمی‌آید»؟ مرد گفت: «البته اگر حقیقت باشد هیچ کس از آن بدش نمی‌آید». رفیقش گفت: « این زن شما فاسق دارد و زن فاجره ایست!...» آن مرد گفت: «این یک بهتان بزرگی است و چنین چیزی محال است». آن مرد گفت:«اگر من ثابت کردم چه به من خواهی داد؟» آن مرد گفت: «صد من زعفران.» دست یکدیگر را گرفتند و عهد و میثاق بستند و رفیقش گفت: « حالا امروز می‌روی خانه و به زنت می‌گویی که من سی چهل روزی قصد سفر دارم برخیز کارهای سفرم را بکن و تعجیل کن تا هر چه زودتر اسباب سفرت را حاضر کند همین که حاضر شد بار و بنه‌ات را می‌بندی و از شهر خارج می‌شوی و اسباب‌هایت را همان‌جا می‌گذاری و یک سر به طرف شهر باز می‌گردی و همین امشب از منزل همسایه‌هایت،به طوری که زنت نفهمد به شهر بازگشته‌ای و به آن‌ها مراجعه کرده‌ای، روی پشت‌بام می‌روی و در کمین می‌نشینی و داخل اتاق را از سوراخ روی طاق تحت نظر قرار می‌دهی تا به بینی من راست می‌گویم یا خیر». آن مرد این پیشنهاد رفیق خود را قبول کرد و یکسر به طرف منزل رفت و به زن خود گفت: «ای زن من قصد سفر دارم برخیز و برو دو دست لباس برای من حاضر کن و آن‌ها را با قدری نان خشک، در یک خورجين ببند و هر چیز دیگر هم لازم دارم تهیه کن و بکوش که هر چه زودتر حاضر باشد تا من هم بروم یک قاطر کرایه کنم و بیاورم». زن گفت: «وای، خاک به سرم، چطور می‌خواهی سفر کنی و من را در این خانه یکه و تنها بگذاری. چطور قلب تو راضی می‌شود که یک زن بی‌کس در یک خانه یکه و تنها به سر ببرد؟ من تنهایی چه کنم و با کی درین شهر غربت انس بگیرم»؟ مرد گفت: «چه می‌شود کرد، من ناچار به سفر می‌باشم، خدا خودش حافظ تست، عیبی ندارد، سفر من بیش از ده روز طول نمی‌کشد، زود می‌آیم». زن بنای التماس و درخواست را گذاشت که پس بکوشید تا سفر شما از ده روز تجاوز نکند. مرد گفت: « بسیار خوب»! و از در خانه بیرون رفت و وارد کاروانسرایی شده قاطری کرایه کرد و همراه آورد به خانه، زن هم بار و بنه او را بسته و در خورجین بزرگی جای داده بود. مرد آن را با مساعدت زن بلند کرد و روی گرده‌ی قاطر جای داد و سپس با زن خداحافظی کرد و همین که خواست از در خانه بیرون برود زن بنای گریه و زاری را گذاشت و دانه‌های اشک مثل دانه‌های مروارید غلتان روی صفحه عذار او جاری شد. مرد در دل خود می‌گفت: خدایا چنین زنی که به این اندازه مرا دوست می‌دارد چگونه می‌شود که به من خیانت بکند و با آنهمه تقوی و تقدس گرد اعمال زشت بگردد! باری از در بیرون رفت و به زن توصیه کرد که گریه نکند و منتظر باشد که روز دهم غروب نزد او حاضر خواهد بود. زن در را با وجود توصیه شوهر در میان ریزش اشک بست و به خانه برگشت. ولی هنوز از دالان خانه وارد حیاط نشده بود که سیل اشک از جریان افتاد و آثار خرمی و نشاط در چهره‌ی او پدیدار گردید. رفیق مرد درست حدس زده بود. این زن با آن همه اظهار زهد و تقوی جز زشتکاری و نابکاری شیوه‌ی‌ دیگری‌ نداشت ظاهرش چون گور‌کافر بود و باطنش قهر خدای عزوجل. تمامی آن ابراز پرهیزکاری‌ها برای این بود که پی را به گربه گم بکند و شوهرش را فریب بدهد تا روز که او از خانه بیرون و دنبال کار و کاسبی خود می‌رود وی بتواند با فراغ خیال با فاسق‌های خود سرگرم عيش و نوش بشود و آتش هواهای نفسانی خود را خاموش بسازد. القصه زن فوراً فاسق خود را دید و به او خبر داد که چه‌ نشسته‌ای شوهرم رخت سفر بر بست و از شهر خارج گشت. امشب می‌توانی با فراغ خاطر به اینجا بیایی و مرا در آغوش مهر خود بگیری. فاسقش نیز بسیار خوشحال شد و گفت: «حالا که این طور است خوب است یک دست مطرب هم خبر کنیم». زن گفت: «باشد، چه مانعی دارد، من که کسی را ندارم به شوهرم خبر بدهد». فاسقش قدری پول به او داد و او رفت دنبال تهیه شام شب. از آنجا بشنوید که شوهرش رفت در یک میدانی خارج شهر در یک باغی و بار و بنه و قاطر خود را به دست یکی از آشنایان خود سپرد و شب با لباس مبدل برگشت به شهر و یکسر آمد به منزل یکی از همسایه‌ها و از پلکان آن‌ها رفت روی بام و به انتظار نشست. همینکه قدری نشست دید صدای در خانه بلند شد و زن دوید در را باز کرد و یک نفر را وارد خانه ساخت و از آنجا به اتاق برد. بعد طولی نکشید که باز صدای در بلند شد و یک عده سه چهار نفری مطرب وارد خانه شدند. بیچاره در دل خود می‌گفت: ای رفیق هوشیارم، شیر مادر به تو حلال باد که چنین زیرکی و هوشیاری را نصیب تو ساخت. بعد آمد بالای سر همان اتاق و از سوراخ میان گنبد اتاق بنا کرد داخل اتاق را تماشا کردن. دید زنش دست در گردن یکنفر مرد سبیل گنده‌ی نتراشیده و نخراشیده‌ای انداخته گاهی یک گیلاس مشروب به او می‌دهد و یک گیلاس هم به سلامتی او خودش می‌خورد. گاهی مرد او را می‌بوسید.گاهی زن او را، و این زنی که آن همه اظهار زهد و تقوی می‌کرد از آن عده مطرب مرد که در آنجا نشسته بودند ابداً حیا نمی‌کرد و شرم نمی‌نمود. این را هم بشنوید که آن مرد رفیق او به هر حقه‌ای بود خودش را در جزو مطرب‌ها انداخته بود و یک کپنک نمدی هم در بر کرده و به عنوان مسخره آن دسته مطرب خود را داخل آن‌ها ساخته‌ بود. همین کهکله‌ها ازباده‌ی ناب سرگرم شد مرد به مطرب‌هادستور داد که برخیزند و مشغول رقص و سرگرم طرب بشوند مطرب‌های ساززن شروع به نواختن ساز و رقاص‌ها شروع به رقص کردند و مرد کپنکی نیز برخاست و بنای رقصیدن و مسخرگی کردن را گذاشت و این شعر را دائماً می‌خواند: «کپنک گوش کن این مکر زنون حالا حاضر کن صدمن زعفرون »شوهر زن دیگر نتوانست بیش ازین طاقت بیاورد مثل شیر زخم‌خورده از روی بام به سرعت پائین آمد و با شمشیر آخته به طرف اتاق تاخت و فاسق زن را با همسرش به دو نیمه ساخت و بعد رو به حضار مجلس کرد و گفت: «آقایان من با این مرد کپنکی که از رفقایم می‌باشد ‌شرطی در سر یک صد من زعفران بسته‌ام ولی چون قوۀ پرداخت آن را ندارم شما شاهد باشید که این مرد و زن را خودمکشته‌ام و تمامی این خانه و اثاث آن را هم به جای یک صدمن زعفران به این مرد بخشیدم». این بگفت و فوراً از آنخانه‌ی لعنتی بیرون رفت و با همان شمشیر خون‌چکان یک سر به طرف باغی که قاطر را به امانت گذاشته بود رفت و آن را گرفت و سوار شد و پشت به شهر خودشان و رو به بیابان گذاشت و همه جا رفت تا وقتی که به شهری رسید و از دروازۀ آن داخل شهر شد. ناگهان دید جمعی به طرف او حمله کردند و او را گرفتند و کشان کشان بردند. هر چه گفت: « ای مردم مگر من چه کاری و چه تقصیری کرده‌ام، من یک نفر غریب و ناشناسم». احدی به حرف او گوش نداد تا او را به دارالسلطنه بردند و به سلطان خبر دادند که قاتل دخترت را با شمشیر خونین دستگیر کرده‌ایم. سلطان فوراً او را احضار کرد و شخصاً شروع به استنطاق او نمود بیچاره مرد چون می‌خواست داستان زنش را پوشیده بدارد هر چه راجع به خونین بودن شمشیر سوال کردند جواب‌های سرسری می‌داد و در نتیجه مظنون واقع شد. سلطان امر داد او را شکنجه کنند تا مجبور به گفتن حقیقت امر بشود. بیچاره بنای عجز و لابه را گذاشت که ای پادشاه من درین دیار غریبم، من همین امروز صبح وارد این شهر شده‌اماز دختر شما و دخترانی که می‌گویید مفقودالاثر شده‌اند خبری ندارم. پس حالا که مورد سوءظن واقع شده‌ام خوب است به من چهل روز مهلت بدهید تا اگر دزد دختر شما و سایر دختران شهر را پیدا کردم که فبها و‌الا روز چهل و یکم من تحت اختیار شما هستم هر کاری که میل دارید با من بکنید. سلطان چون مرد عادل و عاقلی بود پیشنهاد او را پذیرفت و او را تحت نظر دو نفر آردال سلطنتی قرار داد .مرد همین که خیالش راحت شد با آردال‌ها در اطراف شهر بنای گشتن را گذاشت و همین طور که در شهر می‌گشت یک روز دید یک قاضی عمامه گنده‌ی خیلی موقری سوار شتری است که بیش از صد زنگ کوچک و بزرگ به اطراف شتر آویخته و حتی به دست‌ها و به پاهای آن هم چندین ده زنگوله آویزان کرده‌اند و عده‌ی زیادی نیز از دنبال او می‌روند و هر کس هم به او می‌رسد با کمال ادب می‌ایستد و دست او را می‌بوسد. پرسید این شخص کیست؟ گفتند: « این قاضی شهر است». گفت: « این همه زنگ برای چه به شترش آویزان کرده است»؟ گفتند: « برای این که این مرد از بس مقدس و صاحب قلب پاک و بی‌آزار است دلش نمی‌خواهد که آزارش حتی به مورچگان هم برسد این است که این همه زنگ را به شتر خود آویخته که مورچه‌ها و حشرات روی زمین حتی از یک فرسنگی صدای زنگ‌ها را شنیده و از توی راه شتر پس بروند تا زیر پای او له نشوند». آن مرد گفت: «آفرین بر این مرد پاک نهاد»! ولی فوراً به دلش این طور سرایت کرد که در زیر این ظاهر پرهیزکار یک باطن پر از شرارت و شقاوت و در زیر این نیم کاسه کاسه‌ای وجود دارد و باید این سر را به هر نحوی است آشکار ساخت. به محضی که این خیال در خاطرش خطور کرد دنبال او افتاد و رفت داخل مسجد شد و پشت سر او نمازی گزارد و همینکه آقا از نماز فراغت یافت همه جا دنبال او رفت تا اینکه دید آقا داخل منزل محقر خود که در وسط شهر واقع بود گردید. او از آردال‌ها خواهش کرد که شما در این نزدیکی نمانید و بروید خیلی دورتر بایستید تا من در خانه‌ی قاضی بنشینم و یک مطلبی است کشف نمایم. آن‌ها گفتند: «ای مرد این طریقی که تو پیشه کرده‌ای برای ما اسباب زحمت است. تو متصل می‌خواهی گرد کوی و برزنها بگردی و ما را هم بگردانی، اصلاً ما از سر این نوکری گذشتیم حالا هم می‌رویم پیش پادشاه و عرض می‌کنیم که این مرد دیوانه است و ما دنبال او هرگز نمی رویم ». آن مرد به آن‌ها گفت: « خیر شما خاطرتان جمع باشد من جایی نمی‌روم و با شما عهد می‌کنم که اگر مرا آزاد بگذارید قضیۀ دختر سلطان را کشف بکنم، ولی اگر شما بخواهید همه جا با من باشید با من بودن شما و با اجرای این مقصود جور در نمی‌آید (جور آمدن یا جور درآمدن هم آهنگ و موافق شدن یا بودن است)». آن‌ها از او قول و عهد گرفتند که از شهر فرار نکند و او را آزاد بگذارند. او هم قول داد و عهد کرد و رفت دنبال مقصود خودش و آن‌ها هم رفتند دنبال کار خودشان. باری آن مرد قدری آن طرف‌تراز منزل قاضی نشست و هر کس که در آن خانه رفت و آمدی می‌کرد آن‌ها را تحت نظر قرار می‌داد تا این که شب شد. دو ساعتی که از شب گذشت دید قاضی عبای خود را بر سر کشیده و با یک کاکا از خانه بیرون آمد و از حاشیۀ دیوار مثل کسانی که می‌خواهندحرکت خود را از مردم پنهان بدارند رو به راه گذاشت. او نیز سیاهی به سیاهی آن‌ها رفت تا رسیدند به دروازه‌ی شهر. قاضی و کاکای او خارج شدند. او نیز از دنبال آن‌ها رفت و رفت تا دید رسیدند به در یک باغ خیلی بزرگی در را خیلی یواش زدند و سوتی کشیدند فوراً در باز شد و آن دو نفر داخل باغ شدند و در بسته شد. بیچاره متحیر ماند که حالا چه کند و با چه حیله‌ای خود را در باغ بیندازد فوراً به اطراف دیوار باغ شتابان یک سرکشی کرد و دید درختی نزدیک دیوار هست که به وسیله آن می‌شود خود را روی دیوار کشید. فوراً بالا رفت و رفت روی دیوار دید درخت دیگری نیز در داخل باغ در نزدیکی دیوار است، به خود جرأتی داد و پرید یکی از شاخه‌های آن را گرفت و از آن درخت رفت پایین و از لابلای درختان همه جا رفت تا به یک عمارت خیلی باشکوهی رسید، خیلی آهسته و بی سروصدا پاورچین پاورچین از پله‌ها بالا رفت و خود را داخل عمارت ساخت و در یک اتاق خلوتی پشت پرده‌ی ‌دری قایم شد. اتفاقاً این در رو به همان اتاقی باز می‌شد که قاضیدر آن نشسته بود. آن مرد از سوراخ در نگاه کرد دید قاضی روی مخده‌ای تکیه داده است کاکای او نیز در مقابلش ایستاده است. قاضی گفت: «کاکا برو در آن زیرزمین را باز کن و قلندران را بیرون بیاور». کاکا رفت. آن مرد هم فوراً از در دیگر دنبال او افتاد دید کاکا رفت و در طرف دیگر عمارت در مفرغی را که قفل بود باز کرد و در را بلند کرد و صدا زد قلندران بیایند. هنوز این حرف از دهان کاکا در نیامده بود که دید یک عده نتراشیده‌ی نخراشیده از زیر در زیرزمین شروع به بیرون آمدن نمودند. شمرد دید چهل نفر قلندر هستند. فوراً برگشت و رفت در جای خود ایستاد. دید قلندران یک یک وارد تالاری که قاضی در آنجا نشسته بود شدند و همگی سلام احترام‌آمیزی به قاضی کردند ‌ گوش تا گوش مجلس نشستند. قاضی رو به کاکا کرد و گفت: «سفره را بیاور بگستر». کاکا رفت و فوراً سفره‌ی خیلی بزرگی آورد و گسترد و بعد رفت شروع به آوردن بساط مشروب مفصلی نمود و سفره‌ی خیلی باشکوهی چید و قاضی رو به قلندران کرد و گفت: «رفقا بفرمایید، به شما بد نگذرد». قلندران گفتند:« ای آقا ساقیان ما کجا هستند»؟ قاضی خندید و گفت: « مگر ساقی هم می‌خواهید؟» گفتند: «په، بی ساقی که نمی‌شود ‌مشروب خورد». قاضی گفت: « ای غلام برو در آن زیرزمین را باز کن و دختران را بیرون بیاور». غلام رفت و آن مرد نیز فوراً دنبال او سیاهی به سیاهی رفت تا دید غلام ایستاد و در طرف دیگر عمارت در مفرغ دیگری را بلند کرد و گفت: «دختران بیایند.»آن مرد دید طولی نکشید که سروکله یک عده دختر پیدا شد شمرد دید چهل نفر می‌شوند. غلام از پیش و آن‌ها از پس حرکت کردند و وارد تالار شدند، و هر یک از آن‌ها را یکی از قلندران گرفت و پهلوی خود نشاند. قاضی به غلام گفت: « برو در اتاق آن پتیاره را هم باز کن و به ببین امشب رام شده است یا هنوز هم به شاه باباش می‌نازد و خیال می‌کند اینجا هم قصر سلطنتی است که نازش به مردم بچرد». غلام رفت و با یک دختر که آثار پژمردگی و هم و غم از جبینش آشکار بود وارد تالار شد و او را که مثل یک پارچه ماه بود آورد پهلوی قاضی نشاند. قاضی دست برد تا در گردن او بیندازد آن دختر شرافتمند دست او را با کمال تندی رد کرد و گفت: « ای زاهد سالوس حیا کن و این دست پلید خود را به پیکر یک دختر پاکدامن مگذار.» قاضی با نرمی هر چه تمام‌تر شروع کرد به قربان و صدقه او رفتن و وعده و نوید به او دادن ولی نفس گرم او در قلب سرد دختر کارگر نیامد و بالاخره قاضی بنای تهدید را گذارد و این هم فایده نبخشید و آتش خشم قاضی انگیخته شد به غلام گفت: «تازیانه بیاور و این دختر را یکصد تازیانه بزن». غلام تازیانه آورد و خواست شروع به زدن بکند که قاضی گفت: « برو در آن اتاق دیگر را باز کن و آن دختره‌ی دیگر را بیاور». غلام رفت و دختر ماه‌پاره‌ی دیگری را آورد و همین که وارد مجلس شد قاضی او را پهلوی خود نشاند و به دختر پادشاه گفت: «تسلیم می‌شوی یا تازیانه می‌خوری؟» دختر گفت:«تازیانه می‌خورم.» قاضی اشاره‌ای به غلام کرد و غلام با کمال بی‌رحمی بنای تازیانه زدن را گذاشت تا وقتی که دختر از پا درآمد و بی‌هوش مثل نعش روی زمین افتاد. قاضی رو به دختری که پهلوی او نشسته بود گفت: «تو چطور، سر تسلیم را پیش می‌آوری یا مثل این پتیاره برای خوردن تازیانه حاضر می‌شوی»؟ دختر سیل اشک از چشمهایش سرازیر گردید و گفت: «آری تسلیم می‌شوم، من طاقت خوردن تازیانه ندارم». قاضی امر داد که غلام دختر شاه را به زندان خودش ببرد و غلام او را بلند کرد و از مجلس بیرون برد و قاضی رو به دختران کرد و گفت:« ایندختر هم مثل همه شماها در آغاز کار دیوانگی خاصی دارد بعد که ادب شد، عاقل هممی‌شود. حالا به سلامتی قلندران پیمانه‌ها را پر سازید تا همگی با هم نوش کنیم». دختران برخاستند و پیمانه‌ها را پر ساختند و یکی را به دست قلندران دادند و دیگری را به دست خود گرفتند و در یک حرکت همگی پیاله‌ها را سر کشیدند و پس از پیمودن چند پیاله و گرم شدن کله‌ها عموماً برخاستند و عریان گردیدند و مثل حیوانات به یکدیگر در هم آمیختند و قاضی نیز دست در آغوش دختر وزیر که هنوز اشک می‌ریخت برد و او را تنگ در بغل گرفت. آن مرد از دیدار این اوضاع ناهنجار بدنش مثل بید بر خود می‌لرزید ولی مهر سکوت بر لب گذارده دم بر نمی‌کشید تا این که بالاخره طاقتش طاق گردیده از اطاق و عمارت پاورچین پاورچین بیرون آمد رفت داخل باغ شد و از همان راهی که آمده بود از باغ بیرون رفت و صبح که شد یکسر به طرف قصر سلطنتی رفت و گفت: «بروید خدمت سلطان عرض کنید آن مرد غریب است مطلب مهمی دارد.» نگو، وقتی آردال‌ها به قصر بازگشتند و سلطان فهمید که تنها برگشته‌اند و متهم را از دست داده‌اند بی‌نهایت خشمگین گردید و داد آن‌ها را حبس کردند و فرمود که اگر تا فردا آن مرد غریب بازنگشت گردن آن‌ها را بزنید.همین که مرد غریب آمد شاه بسیار تعجب کرد و فوراً او را احضار نمود و فرمود:« من خیال می‌کردم تو آردال‌های بیچاره را فریب داده‌ای و گریخته‌ای.» عرض کرد:« قربان قبلۀ عالم در مذهب ما خیانت به عهد از بزرگترین گناهان است. و برابر با آدم‌کشیاست و چگونه ممکن بود من زیر بار این ننگ بروم. چون همراه بودن آردال‌های سلطنتی مخالف با پیشرفت مقصود من بود از آن‌ها خواهش کردم که مرا آزاد بگذارند تا بتوانم نقشه‌ای را که در نظر داشتم انجام بدهم و اکنون به اقبال بلند قبله عالم دزد دختر شما را جسته‌ام و ...» شاه سخن او را برید و فرمود:« مگر زنده است؟» عرض کرد: «آری زنده است.» شاه فرمود: «پس کجاست؟» عرض کرد:« قربان قبلۀ عالم برای کشف محل دختر اجازه می‌خواهم که از این ساعت اعلیحضرت به دستور این غلام رفتار فرمایند تا امشب، وقتی دخترشان را حضور ایشان حاضر ساختم آن وقت دیگر امر امر مبارک است و چاکر نیز تحت فرمان ایشان.» شاه فرمود: «حاضرم، من از همین آن هر چه تو بگویی فوراً انجام می‌دهم.» گفت:« بسیار خوب، غلام درین جا تحت نظر فراش‌باشی می‌مانمتا عصر و عصر که شد عرض می‌کنم که چه باید کرد».شاه فرمود:«چرا همین حالا اقدام برای آوردن دختران نکنیم؟» عرض کرد حالا نقشۀ کارمان خراب می‌شود. شاه گفت بسیار خوب و فوراً فراشباشی را خواست و آن مرد غریب را به دست او سپرد و رفت به دربار مشغول رتق و فتق امور سلطنتی شد. عصر که شد مرد غریب به فراشباشی گفت مرا ببر حضور. فراشباشی او را حضور برد. آن مرد عرض کرد:« قربان امر بفرمایید قاضی شهر را حاضر کنند و همینکه حاضر شد به او بفرمایید ما امشب در باغ خارج شهر تو مهمان تو هستیم و همین جا او را توقیف بفرمایید تا وقتی که یک ساعت از شب گذشت به اتفاق به طرف باغ او حرکت کنیم.» شاه فرمود: «ای مرد مگر دیوانه شده‌ای، دختر من و باغ این مرد پرهیزگار مقدس با هم چه ارتباطی پیدا می‌کنند». عرض کرد: «قبلاً خواهش کردم یک امروز اعلیحضرت باید به دستور‌ این غلامرفتار فرمایند اگر نتیجه بد شد این سر من و آن شمشیر‌ تیز شاه و اگر خوب شد که منتظر انعام و اکرامم.» شاه فرمود:«البته اگر دختر مرا به دستم دادی بزرگترین پاداش را خواهی دید» و فوراً امر کرد بروید قاضی را حاضر کنید. رفتند قاضی را آوردند. شاه فرمود:« ای قاضی امشب ما مهمان تو هستیم.» عرض کرد:«قربان قبلۀ عالم،محقرسرای این حقیر قابلیت قدوم مبارک را ندارد.» شاه فرمود:«منزلت‌ نمی‌آییم در باغت باید از ما پذیرایی کنی.» عرض کرد:«قربان باغ حقیر پیشکش آستان ولی وسایل پذیرایی ندارد و به علاوه باغ محقری است.» شاه فرمود:«باشد از بس قلب من گرفته است میل کردم امشب را در حضور تو مرد متقی با خدا باشم بلکه قدری ازین غم و پریشانی که درین چند روزه بر من مستولی شده است کاسته شود.» عرض کرد:« همه بندگانیم و خسروپرست. هر طور رأی‌ قبلۀ عالم است امر بفرمایید اطاعت می‌کنم. پس اجازه دهید تا فوراً بروم و وسایل پذیرایی ملوکانه را فراهم کنم.» مرد غریب فوراً خود را پیش انداخت و گفت:« قبلۀ عالم قصد تکلف ندارند. می‌خواهند خیلی ساده برگزار شود و بنابراین حاجت به تشریفاتی ندارد.» قاضی گفت:«امر امر مبارک اعلیحضرت است». شاه فرمود:«بله همین طور است که این وزیر جدیدم گفت و شما هم باشید تا یک ساعت دیگر به اتفاق حرکت کنیم ». قاضی عرض کرد:« قربان نمازم را باید بخوانم اجازه دهید بروم به منزل نماز مغرب و عشایم را بخوانم و بازگردم.» شاه فرمود:«نماز را هم همین جا بخوانید تا ما هم برای تیمن و تبرک بشما اقتدا کنیم.» قاضی ناچار خاموش شد و همانجا ماند ولی دلش زیر هول و وول (در اصل «حول ولا» که مأخوذ از لاحول ولاقوة الا بالله است بوده و عوام آن را به عنوان وحشت و ترس ایراد می‌کنند.) بود و از آن اندیشناک بود که مبادا مطلب به عرض شاه رسیده باشد، اما از طرف دیگر خاطر جمع بود که احدی از راز کارهای او اطلاع ندارد جز غلامش و غلامش هم کاملاً طرف اطمینان است. این بود که به قلب خود تسکین داد و همانجا ماند و موقع نماز مغرب و عشاء که شد شاه هم با وزراء آمدند و پشت سر قاضی ایستادند و نمازی خواندند و پس از فراغت از نماز همگی سوار شدند و به طرف باغ حرکت کردند. قبل از حرکت مرد غریب به شاه عرض کرده بود که چهل نفر از شجاعترین دلاوران سپاه را با شمشیرهای بران و هر یک با یک کمند باید در التزام رکاب خود بیاورند و موقع حرکت هم شاه بجای چهل نفر شصت نفر را آورده بود و به آن‌ها امر فرموده بود که هر چه این مرد غریب می‌گوید باید بدون معطلی بپذیرید. باری همه جا رفتند تا وارد باغ شدند و خود قاضی شاه را یکسر به طرف تالار هدایت کرد. شاه وقتی داخل عمارت و تالار شد فرمود:« به به، چه عمارت عالی، ای آقا از شما که داشتن چنین باغی و دستگاهی و جلالی با آن همه پرهیزکاری معهود نبود؟» مرد غریب پیش از آن که قاضی حرفی بزند عرض کرد: «قربان، آقای قاضی دین و دنیا را با هم جمع کرده‌اند، چه مانعی دارد.» شاه ساکت شد، قاضی هم ساکت ماند ولی از وقتی که قدم در باغ گذارده بودند، قاضی بی‌نهایت مشوش و پریشان خاطر بود، وقتی شاه وارد تالار شد قاضی خواست برود به غلام دستور وسایل پذیرایی بدهد، مرد غریب گفت:« ای آقای قاضی، دادن دستور درینجا حسب الامر به عهدۀ این جانب است، شما همین جا راحت بنشینید.» شاه هم نگاهی به قاضی کرد و فرمود: «بله همین طور است» و مرد غریب مهلت نداد و غلام قاضی را صدا زد و گفت:«ای غلام به امر آقای قاضی برو آن سفره را بیاور و بگستر.» غلام هم گفت: چشم و فوراً رفت. به محضی که مرد غریب این حرف را زد رنگ از روی امام پرید ولی باز به خود دلداری داد و خود را محکم نگاهداشت. غلام رفت و سفره بزرگی آورد و گسترد مرد غریب هم به او کمک کرد و بساط مشروب و نقل و آجیل را چیدند و همینکه ازین کار فارغ شدند مرد غریب گفت:«ای غلام به امر آقای قاضی از زیرزمین دست راست آن چهل نفر قلندر را بیاور.» قاضی رنگ از رویش یک باره پرید و غلام هم بدون اینکه متوجه باشد این فرمان‌ها بدون رضایت خداوندش می‌باشد فوراً رفت و در زیرزمین را باز کرد و گفت قلندران بیایند. فوراً چهل نفر قلندر آمدند و به خیال همه شب سلام‌کنان هر یک وارد تالار می‌شد و در جای خود می‌نشست. شاه مات و مبهوت و حیران مانده بود که این چه بساطی است و حتی گاهی خیالش مشوش می‌شد که مبادا سوء قصدی هم نسبت به خودش کرده‌اند ولی از آنجایی که از یک طرف پریدگی رنگ قاضی را می‌دید و از طرف دیگر دستور مرد غریب را در همراه آوردن چهل نفر از دلاوران سپاه به خاطر می‌آورد دوباره به خود قوت قلب می‌داد و ساکت می‌ماند. پس از آنکه قلندران گوش تا گوش نشستند و در ضمن در شگفت بودند که آن دو غریب (شاه و مرد غریب) بین آن‌ها چه می‌کنند،، مرد غریب به غلام دستور داد که برو به امر آقای قاضی از زیرزمین دست چپ آن چهل نفر دختر را هم حاضر کن. غلام فوراً رفت و دختران را هم حاضر ساخت. وقتی دختران در مجلس حضور یافتند شاه مبهوت و واله و حیران گردیده نزدیک بود فریاد بزند دختر من کجاست که دید مرد غریب اشاره‌ای به او کرد و امر به سکوتش داد. همین که دخترها نشستند باز مرد غریب رو به غلام کرد و گفت: «به امر آقای قاضی برو در اتاق دست چپ دختر وزیر را بیاور». غلام رفت و دختری را آورد. چشم پادشاهکه به او افتاد حیرت بر حیرتش افزود، چرا که دید دختر وزیر وزرای او که چند ماه قبل گم شده بود اینجاست. باز شاه برای دیدار دخترش خود را نگاهداشت و مرد غریب گفت:« ای غلام به امر آقا برو آن پتیاره حرف نشنو شیطان را هم که دیشب با ضربت تازیانه بدنش را سیاه کردی بیاور». غلام رفت و او را آورد. چشم پادشاه که به او افتاد دید ای داد و ای بیداد که این همان دختر خودش است ولی با چه حال دل‌افکاری که دل سنگ به حال او می‌سوزد. بی‌اختیار از جای پرید و به استقبال وی شتافت و او را در بغل گرفت. دختر هم به مجردی که او را دید خود را در آغوش پدر انداخت و از حال رفت. مرد غریب دید بی‌اختیاری پدر و فرزند نزدیک است نقشه‌ی او را بر هم بزند یک مرتبه با کمال تندی به شاه بانک زد:« قربان بنشینید، خاموش باشید ما باز هم کارداریم». و مخصوصاً این جمله را طوری گفت که قلندران متوجه نشوند این شخص شاه است و مجلس شلوغ بشود و هر یک از طرفی فرار کنند و فوراً مرد غریب رو به دخترها کرد و گفت خانم‌ها یا الله، شروع کنید پیمانه‌ها را به حرکت درآورید.دختران برخاستند و هر یک یک پیمانه برای قلندران و یک پیمانه برای خود ریختند و بانک نوشانوش از سرتاسر تالار برخاست. شاه هم در یک گوشه دختر‌خود را که از هوش رفته بود در بغل گرفته او را می‌بوسید و می‌مالید و قلندران خیال می‌کردند امشب یک قلندر بر عدۀ آن‌ها افزوده شده و او هم «اهل بخیه است» و به همین جهت با خاطری آرام مشغول کار خود بودند و همین که کله‌ها از باده‌ی ناب گرم شد قلندران برخاستند و دختران را هم بلند کردند و مثل همه شب در یکدیگر ریختند و وقتی خواستند به اعمال شنیع همه شبه‌ی خود آغاز کنند مرد غریب خود را از تالار به یک چشم به هم زدن بیرون انداخت و دستور داد و برگشت که ناگهان از قفای او شصت نفر دلاوران با شمشیرهای کشیده وارد تالار شدند. قاضی تا اینجا فقط حیرت زده خاموش نشسته بود ولی همینکه چشمش به شمشیرهای کشیده افتاد بانگی برکشید و از هوش برفت. قلندران که همگی لخت و عریان شده و خالی از هرگونه اسلحه‌ای بودند مات و مبهوت هر یک به جای خود ایستادند و نمی‌دانستند چه بکنند. دلاوران به آن‌ها بانک زدند که اگر هر کس از جای خود حرکت کرد بدون تأمل او را خواهیم کشت، مبادا از جای خود تکان بخورید. آن‌ها هم مجبور به اطاعت بودند. هر کدام به جای خود خشک شدند و هر یک دلاور کمند خود را باز کرد و کتف‌های یکی از قلندران را بست و سر کمند را محکم در دست گرفت. پادشاه هم که تمامی حواسش جمع دخترش بود همین که دید دخترش به هوش آمد فوراً رو کرد به مرد غریب و گفت:«تو اول کاری که می‌کنی باید دستهای این سگ پست فطرت را از پشت به بندی.» مرد غریب گفت:«دیر نمی‌شود.» و همینکه کار قلندران به انتها رسید رو به دختران که هر یک در جای خود حیران ایستاده بودند کرد و گفت:«ای تیره‌بختان معصوم لباسهای خود را بپوشید و بدانید که امشب سرپرست حقیقی شما مثل یک فرشتۀ رحمت برای نجات شما اینجا آمده است.» دختران که همه از پردگیان اعیان شهر بودند همین که دقت کردند دیدند خود شاه است فوراً به سرعت باد و برق لباس‌های خود را پوشیدند و به طرف شاه هجوم آورده روی دست و پای او افتادند و مثل ابر بهاری بنای گریه و زاری را گذاشتند. شاه فرمود:«‌ساکت باشید، من برای نجات شما آمده‌ام، و دمار از روزگار این آدمی صورتان دیو سیرت برمی‌آورم». دختر شاه هم کم‌کم حالش خوب شده بود ولی از شدت ضربتهای‌ تازیانۀ شب گذشته بدنش تاب و توانی نداشت، با این حال او هم روی دست و پای شاه افتاد و عرض کرد:« ای قبلۀ عالم مجازات این قاضی بی‌دینبد کیش را به عهدۀ این کنیز درگاه خود واگذارید». شاه فرمود: « او را به تو دادم هر کارش که خواهی بکن، ولی حالیه همگی برخیزید تا به طرف قصر سلطنتی روان شویم». دخترها را سوار اسب‌های دلاوران کردند و دلاوران هر یک پای پیاده پای رکاب آن‌ها به راه افتادند در حالیکه هر کدام قلندری کتف بسته را نیز همراه داشتند.باری وقتی به قصر رسیدند دختران را با دختر شاه به حرمسرای شاهی داخل ساختند و قلندران و قاضی را هم در زندان قصر انداختند و فردا صبح که شد جار زدند هر کس از اعیان شهر دخترش مفقود شده است بیاید در قصر و دختر خود را تحویل بگیرد. مردم که از یک سال قبل به این طرف مبتلا به این آسیب مهیب دختر دزدی شده بودند خیلی خوشحال شدند و اولیای دختران به طرف قصر شتافتند و دختران خود را تحویل گرفتند و به شاه از صمیم دل بنای دعا کردن را گذاشتند .روز دوم که شد صبح زود در شهر جار زدند که تمامی اهل شهر در میدان بزرگ شهر حضور یابند که دختر دزدان را در آنجا به دار خواهند زد و چهل و یک دار هم در وسط میدان بر پا کردند و مردم ازدحام غریبی راه انداختند.از در قصر سلطنتی تا وسط میدان به قدری جمعیت پشت سر هم ایستاده بود که از کثرت ازدحام «شانه‌های مردم می‌ترکید». باری دو ساعت از روز برآمده قاضی از جلو و چهل قلندر از عقب او یک یک کتف بسته در حالیکه همگی به امر دختر شاه با شمع‌های روشن شمع آجین شده بودند از دروازه‌ی قصر بیرون آمدند و دو طرف آنها را سربازها احاطه کرده و آنها را به طرف میدان می‌بردند. وقتی اشک‌های سوزان شمع‌ها روی گوشت بدن اسیران می‌ریخت آن‌ها را می‌سوزاند و بوی کباب تندی به مشام تماشاچیان می‌رسید. مردم وقتی چشمشان به قاضی‌می‌افتاد حیرت بر حیرتشان می‌افزود و یک نفر هم پهلوی او می‌رفت و همی می‌گفت:« ای مردم این است سزای آن گندم نمایان جو فروش که با ناموس مردم بازی می‌کنند، ای مردم این است سزای آن ریاکاران ظاهرالصلاح بد باطنی که پرده‌ی ‌عفاف دختران مردم را می‌درند...»و ازین قبیل جمله‌ها را تکرار می‌کرد و مردم مات و حیران می‌ماندند که چگونه قاضی که آن همه خود را متقی و پرهیزگار و بی آزار معرفی کرده بود چنین مرد شریر قسی‌القلب نابکاری «از توش درآمده است». قاضی بیچاره از شدت شرمندگی تمامی آلام حاصله از زخم‌های بدن و سوزش اشک‌های شمعهای بدن خود را فراموش کرده سر را بزیر افکنده و با کمال ناتوانی در زیر ضربت‌هایشلاق که منحصراً بر بدن او زده می‌شد راه می‌پیمود و مردم نیز از اطراف خیابان تف بر روی او می‌انداختند و او را لعنت می‌کردند تا بالاخره وقتی که به میدان رسیدند چهل قلندر را دار مجازات آویختند و به کیفر اعمال زشت خود رساندند ولی قاضی را چند نفر با نیش کارد آن قدر زخم زدند تا از هوش رفت و به درک واصل شد. همین که از این تشریفات که تماماً به دستور مرد غریب به انجام رسیده بود فراغت یافتند وی نزد شاه رفت و عرض کرد:« قربان قبلۀ عالم حالا که بیگناهی من بر شما ثابت شد تقاضا دارم مرخصم فرمایید که دنبال بدبختی خود بروم ».شاه فرمود:«تو باید اول برای من بازگویی که از کجا به این سرعت فهمیدی این قاضی ظاهرالصلاح که تمامی مردم این شهر و مرا فریب داده بود مرتکب این عمل گردید تا این که سپس به تو اجازۀ مرخصی بدهم». مرد غریب سرگذشت احوال خود را برای شاه در خلوت عرض کرد و اشک ریزان گفت:« از آنجا که دیدم هر کس بیشتر اظهار تقوی می‌کند بی‌دین‌تر و بدکارتر و مکارتر از هر کس است. روی همین اصل از همان نخستین وهله‌ای که قاضی شهر را با آن همه آثار زهد و ورع دیدم فهمیدم که در کار او یک سری هست و باید مسأله دزدیده شدن نوردیده شاه زیر سر همان ملعون کافر کیش باشد». و پس ازین گفتار بنا کرد های‌های بگریستن. قلب بسیار بر حال او بسوخت و فکر خوبی به نظرش رسیده فرمود:« ای مرد چون تو نجات‌دهنده‌ی دختر من هستی و علاوه بر این مرد هشیار و کاردانی هستی و به کار سلطنت من‌می آئی، من هم به پاس این خدمت بزرگی که به آبروی سلطنت من کردی دخترم را عقد می‌کنم و به تو می‌دهم. برو راحت باش و از فکر بازگشت به دار و دیار خود منصرف شو.» مرد غریب روی پای شاه افتاد و آن را بوسید و شکر این نعمت بزرگ را به درگاه خداوند و به پیشگاه شاه به جای آورد و فردا که آفتاب طلوع کرد شهر را به امر شاه آیین بستند و دختر را عقد کردند و به مرد غریب دادند و هفت شبانه روز در میان صدای ساز و آواز و شاباش عمومی مراسم عروسی دختر شاه را با آن مرد ستمدیده که امروز از خوشبخت‌ترین مردان روزگار بود به جای آوردند .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد