زن نادان
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: نورالدین سالمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 491 - 494
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: -
جنسیت قهرمان/قهرمانان: -
نام ضد قهرمان: زن نادان
زن نادان یکی از روایتهای متعدد قصه زن و شوهری است که اولی ساده لوح و خل است و دومی زرنگ و هوشیار در جلدهای قبلی (فرهنگ افسانه های مردم ایران) چند روایت این قصه را از نقاط مختلف نقل کردیم (زن نادان) روایت مردم اردبیل است از این قصه مقایسه این روایت ها با هم نشان می دهد که مراحل اصلی شکل گیری آنها با هم کاملاً مشابه است، تنها در جزییات و یا آب و تابی که راویان به برخی از آنها داده اند متفاوتند. مثلاً اسامی ای که زن در این روایت به حیوانات می دهد یکی از تفاوتهای آن با روایات دیگر است. در این روایت زن قورباغه ها را (قورباغه باجی ها) گربه را (ميوميو باجی) سگ را (هاف هاف باجی )و شتر را (لب و لوچه لاف لاف, پروپاچه یاپ یاپ باجی) می خواند. خلاصه این روایت را از کتاب «افسانه های آذربایجان می نویسیم.
مرد فقیری بود که زن نادانی داشت هر چه تلاش میکرد او را سر عقل بیاورد نمی شد. گاهی نصیحتش میکرد گاهی کتکش میزد اما زن عوض نمیشد که نمی شد. یک روز مرد مقداری پشم خرید و داد به زن و گفت: اینها را ببر رودخانه بشوی و تمیزشان کن بعد یک دست لحاف و تشک تو درست کن. زن پشم ها را برداشت و برد لب رودخانه دید قورباغه ها قور قور می کنند. گفت: «قورباغه باجی ها لابد شما میخواهید به من کمک کنید. باشد این شما و این هم پشم ها! فردا صبح می آیم و پشم ها را میبرم پشم ها را ریخت جلو قورباغه ها و رفت. فردا زن طشتش را برداشت و رفت لب رودخانه دید از پشم ها خبری نیست. خیلی ناراحت شد گفت: قورباغه باجی ها این رسم امانت داری نیست. لابد پشم ها را بردید و فروختید من هم سنگ آسیاب شما را با خودم میبرم. خم شد و سنگ نسبتاً بزرگی را که برق میزد برداشت و توی طشت گذاشت و به خانه برگشت. شب مرد سراغ پشم ها را گرفت زن گفت: «قورباغه باجی ها پشم های مرا دزدیدند. من هم سنگ آسیابشان را برداشتم مرد نگاهی کرد دید سنگ طلاست خوشحال شد و گفت زن خدا رسانده خرجی رمضان درآمد. روز بعد زن پشت در خانه ایستاد و از هر مردی که از آنجا رد می شد اسمش را می پرسید تا اینکه پیرمردی که شیره انگور میفروخت گذارش به آنجا افتاد. زن اسمش را پرسید. مرد گفت: مشدی رمضان. زن رفت و سنگ را برداشت آورد و داد به پیرمرد و گفت بیا این امانتی ات را بگیر پیرمرد سنگ طلا را که دید خوشحال شد و به او شیره انگور داد زن شیره را خورد. پیرمرد گفت: برای شوهرت شیره نگه نمیداری؟ زن گفت توی دهانم برایش نگه میدارم چند روزی گذشت روزی مرد گفت زن آن سنگ را بیاور رمضان نزدیک است. باید بروم و سنگ را بفروشم زن ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد عصبانی شد و زن را به باد کتک گرفت. زن از شوهرش قهر کرد و از خانه بیرون رفت. همین جور ول میگشت که بیرون شهر به خرابه ای رسید و روی تکه سنگ بزرگی نشست. مدتی گذشت بچه گربه ای میومیو کنان از آنجا میگذشت. زن تا گریه را دید گفت: میو میو باجی شوهرم تو را فرستاده دنبال من؟ من با او قهرم و دیگر برنمی گردم. کمی بعد سگ پیری له له زنان پیدایش شد. زن گفت «هاف هاف باجی! بیخود به خودت زحمت دادی من با شوهرم آشتی نمیکنم! نزدیک غروب بود که سروکله شتری در خرابه پیدا شد نگو که شتر از کاروان پادشاه جدا شده و راه را گم کرده است. زن تا شتر را دید گفت: «لب و لوچه لاف لاف با پر و پاچه یاپ یاپ باجی! حالا که ترا فرستاده رویت را زمین نمی اندازم. بعد بلند شد و افسار شتر را به دست گرفت و رو به خانه راه افتاد. شوهر در را که باز کرد و شتر و بارش را دید چیزی به زن نگفت و راهش داد. مرد شتر را به حیاط خانه برد بعد نقشه ای کشید به زنش گفت: آسمان بدجوری گرفته فکر میکنم تگرگ ببارد. بهتر است هر کداممان توی یک تنور مخفی شویم هر کدام رفتند توی یک تنور مرد از تنور بیرون آمد، یک سینی بزرگ گذاشت روی تئوری که زن در آن مخفی شده بود. مقداری هم گندم ریخت توی سینی و مرغ و خروسها را ول کرد روی آن مرغ و خروس ها به گندم ها نوک می زدند و زن خیال میکرد تگرگ میبارد مرد بار شتر را جایی پنهان کرد. سر شتر را برید و گوشتهایش را در چند ظرف ریخت بعد زن را از توی تنور بیرون آورد. جارچی های پادشاه در شهر جار میزدند که دختر پادشاه ویار گوشت شتر کرده است. با این حقه میخواستند بفهمند چه کسی شتر را دزدیده است. زن نادان به آشپزخانه رفت و مقداری گوشت شتر برداشت و به قصر پادشاه برد. پادشاه پرسید گوشت را از کجا آورده ای؟ زن همه ی ماجرا را برای او تعریف کرد. پادشاه دستور داد شوهر زن را دستگیر کنند مرد را به دربار آوردند. هر چه قسم خورد که زن من دیوانه است و دروغ میگوید کسی به حرفهایش گوش نکرد. وقتی داشتند او را میبردند رو کرد به زن و گفت: «من دارم میروم. مواظب در و پنجره های خانه باش چند روزی گذشت زن خواست برود و خبری از شوهرش بگیرد. کلنگ و تیشه آورد و در و پنجره ها را از جا کند و گذاشت روی سرش و به طرف قصر راه افتاد. پادشاه در کلاه فرنگی نشسته بود وقتی زن را با آن وضع دید پرسید: «زن چرا همچین کرده ای؟ زن نادان گفت شوهرم زندانی شماست به من سفارش کرده مواظب در و پنجره باشم چون میخواستم به اینجا بیایم. در و پنجره ها را با خودم آوردم که دزد آنها پادشاه فهمید که زن خیلی نادان است و فکر کرد کشتن شتر را هم از خودش در آورده و دستور داد شوهر زن را آزاد کنند.