زندگی دختری که از پدرش تسبیح مروارید سوغاتی گرفت

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده: ل.پ.الول ساتن

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۱۳-۴۱۴

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: مرد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: nan

این روایت در شروع با روایت‌هایی چون «آه»، «ای وای های و ...» مشابه است. اما در ادامه متفاوت می‌شود. از ضد قهرمان در این روایت خبری نیست. فقط محدودیت‌های جادویی، در آن وجود دارد. مثلاً زن برای گردش نمی‌تواند به جایی جز باغ‌های شوهرش برود و چنانچه بخواهد برخلاف این امر رفتار کند باید به خانه ی پدرش بازگردد.خلاصه روایت «زندگی دختری که ...» را از کتاب «قصه‌های مشدی گلین خانم» می‌نویسیم.

تاجری بود سه تا دختر داشت. یک روز می‌خواست برای تجارت به سفر برود، از دخترها پرسید: «چیزی می‌خواهید برایتان بیاورم؟» دختر بزرگ گفت: «من یک حقه الماس می‌خواهم.» وسطی گفت: «برای من یک گردنبند زمرّد بیاور.» کوچکه گفت: «برای من یک تسبیح مروارید بیاور.»تاجر رفت، تجارت خود را انجام داد، موقع برگشتن هم یک حقه الماس برای دختر بزرگ و یک گردنبند زمرد برای دختر وسطی خرید. اما فراموش کرد تسبيح مرواریدی که دختر کوچکش خواسته بود بخرد. در راه بازگشت تاجر کنار جوی آبی نشست تا استراحت کند. چشمش افتاد به حقه الماس که برای دختر بزرگش خریده بود، یک دفعه یاد سفارش دختر کوچک افتاد و گفت: «های داد بیداد، برای دختر کوچکه تسبیح مروارید نخریدم.» در همین موقع غلام سیاهی از توی جوی آب بیرون آمد و گفت: «چه میخواهی؟ برای چه ما را صدا کردی؟» تاجر هاج و واج ماند و گفت: «من کسی را صدا نکردم، به کار خودم داد و بیداد کردم.» غلام سیاه گفت: «اسم من داد و اسم رفیقم بیداد است. ما مأموریم هر کس صدایمان بزند، حاضر شویم و ببینیم چه حاجتی دارد.» تاجر گفت: «می‌توانی یک تسبیح مروارید برایم بیاوری؟ پولش را هم می‌دهم.» غلام سیاه رفت زیر آب و هنوز ساعتی نگذشته بود که با یک جوان زیبا از آب بیرون آمدند. جوان به تاجر سلام کرد و ده تا تسبیح مروارید جلو تاجر گرفت. تاجر از زیبایی و گران‌بهایی تسبیح‌ها چشم‌هایش گرد شده بود گفت:«قیمت هر تسبیح چند است؟» جوان گفت: «این تسبیح‌ها پولی نیست، ما این تسبیح را می‌دهیم به شرط آن‌که صاحب تسبیح را بگیریم.» تاجر دید داماد خوبی است، گفت: «خوب من دخترم را چه جوری به شما بدهم؟» نوشته‌ای از مرد تاجر گرفتند تا زیر قولش نزند و یک تسبیح مروارید به او دادند.مرد تاجر به خانه آمد و سوغاتی‌های هر کدام از دخترها را به آن‌ها داد و بعد قصه تسبیح مروارید را برای آن‌ها تعریف کرد.دو ماه گذشت. یک روز در حیاط تاجر زده شد. در را که باز کردند دیدند غلام سیاهی کاغذ به دست ایستاده. غلام گفت: «این کاغذ را بدهید به تاجر.» دختر کوچک را وکالتی به عقد جوان در آوردند و او را همراه غلام سیاه روانه کردند. تاجر می‌خواست جهیزیه جور کند. غلام سیاه گفت: «ما جهیزیه نمی‌خواهیم.»دختر و غلام سیاه رفتند و رفتند تا رسیدند به لب جو، غلام سیاه گفت: «چشم‌هایت را ببند و باز کن.» وقتی دختر چشم‌هایش را باز کرد دید توی یک باغ بزرگ و زیباست. جوان زیبایی در باغ قدم می‌زد غلام سیاه دست دختر را در دست پسر گذاشت.دختر پس از نه ماه و نه روز یک پسر زایید. بچه را به دایه سپردند تا شیرش دهد. دختر باز باردار شد. روزی دلتنگ خانواده شد. شروع کرد به گریه کردن. جوان گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» دختر دلتنگی خود را گفت. پسر غلام را فرستاد تا پدر و مادر دختر را بیاورد. غلام رفت و پدر و مادر دختر را آورد. مدتی آن‌جا بودند. آن‌ها که رفتند غلام سیاه رفت و دو خواهر دختر را با خود آورد. آن‌ها هم مدتی آن‌جا بودند. از هم دل نمی‌کندند. روزی شوهر دختر گفت: «پسر باغبان خواهر وسطی را دیده و پسندیده حالا اگر می‌خواهید حرفش را بزنیم.» خواهرها گفتند: «ما که در باغ کسی را ندیدیم.» جوان گفت: «ما رسم نداریم داماد را تا شب دامادی کسی ببیند.» خواهر وسطی برای اینکه پیش خواهرش بماند رضایت داد. پدر و مادر را خبر کردند و شب عروسی دیدند پسر باغبان هم جوان خوبی است. عروسی برگزار شد و از آن به بعد دو خواهر همدم هم شدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد