سبزعلی، سبزه قبا
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های کردی
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 31-41
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: سبز علی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: نیم انسان، نیم پریزاد
نام ضد قهرمان: مادر سبزعلی
«سبز علی، سبزه قبا» از قصه های جادویی است. بخش اول قصه، یعنی تا زمان غیب شدنِ «سبز علی» مربوط به قصه ای است که بیشتر به نام «ملک محمد» روایت شده است. بخش دوم در روایت های متعدد «سبزه قبا» موجود است و کمابیش به همان نحو که در این روایت آمده، نقل شده اند. «سبزه قبا» احتمالاً نمادی از بهار است، در شکل های کامل ترِ روایاتِ «سبزه قباه» دختر، نذر درختی شده و بعد به عقد او در می آید. با در نظر گرفتن معنای نمادینِ «سبزه قبا» چنین شروعی برای افسانه مناسب تو به نظر می آید. متن کامل این روایت را نقل می کنیم.
ای برادر بد ندیده، یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک پادشاهی بود، سه تا دختر داشت. این دخترها از حد شوهر کردن گذشته بودند و پادشاه آن ها را شوهر نداده بود. یکی از روزهای خدا، سه تا دختر پس از آن که با هم به مشورت نشستند، غلام بچه ای را صدا کردند و گفتند: «آی غلام بچه! می روی و از بوستان سه تا خربوزه می چینی که یکی از آن ها گندیده باشد، یکی نیمه گندیده و یکی هم وقت خوردنش باشد. آن ها را در سینی می گذاری. سرپوش حریر بر سر آن ها می کنی و به خدمت پادشاه می بری تا به تو جایزه بدهد.» غلام بچه قبول کرد و به راه افتاد و از بوستان سه تا خربوزه، گندیده و نیمه گندیده و رسیده کند و به روی سرگذاشت و برد پیش پادشاه. پادشاه گفت: «ای غلام چه تحفه ای آورده ای؟!» غلام بچه گفت: «تحفه ای آورده ام که خانم ها دستور داده اند.» وقتی پادشاه سرپوش را برداشت، بوی گندیدگی به دماغش خورد و فوراً دستور داد که جلاد حاضر بشود و گردن غلام بچه را بزند، چرا که بوی بد به دماغ پادشاه رسانده بود. جلاد حاضر شد و غلام بچه را بر سفره چرمین نشاند. وزیر دست راست جلو آمد و تعظیم کرد و گفت: «ای پادشاه! این کار معنی دارد. مگر می شود؟ آخر غلام بچه را چرا بکشی؟ قاصد را به کشتن نیاورده اند. باید بدانی معنی این تحفه چیست.» پادشاه گفت: «پس بگو ای وزیر معنی این تحفه چیست؟» وزیر گفت: «آن خربوزه ای که گندیده دختر بزرگ توست. می گوید بس که مرا شوهر نداده ای، گندیده ام. آن که نصفش گندیده، دختر وسط است. می گوید من هم دارم مثل دختر بزرگ می شوم. آن که رسیده، دختر کوچک است و می گوید اگر مرا به شوهر ندهی، من هم مثل دوتای دیگر می شوم.» پادشاه گفت: «ای وزیر حال باید چه بکنم؟» وزیر گفت: «قبله عالم، باید به جارچی بگویید که جار بزند و مردم همه در بیرون دروازه جمع بشوند. بازپران بکنیم. باز هر دختر بر سر هر مردی نشست، شوهر او باشد.» فردا، جار زدند. هر کس حمام نرفته بود، حمام رفت. هر کس اصلاح نکرده بود، اصلاح کرد. هر کس لباس نداشت، لباس دوخت، هر کس نداشت، به امانت گرفت و پوشید. همه مردم در این بیابان خدا ریختند و سه باز را به پرواز در آوردند. باز دختر بزرگ گیج خورد و خورد و رفت روی سر پسر وزیر دست راست. باز دختر وسط نشست روی سر وزیر دست چپ. باز دختر کوچک که از همه بهتر بود، گیج خورد و خورد و رفت از سوراخ طویله داخل شد و نشست روی سر اسب پادشاه. پادشاه غضبناک شد. دستور داد که باز را از طویله بیرون آوردند. پای باز را به چوب بستند و کتک زدند و دوباره آن را پرواز دادند. دو دفعه باز از همان سوراخ طویله داخل شد و روی سر اسب نشست. تا سه مرتبه باز را ول کردند و هر سه دفعه باز همان جا روی سر اسب پادشاه نشست. پادشاه که دیگر از غضب کبود شده بود، دستور داد دختر را بردند و در کنار اسب، میان طویله گذاشتند و در را از پشت چفت کردند. به دربان ها هم دستور داد که مواظب باشند، دختر از طویله بیرون نیاید. بقیه درباری ها هم رفتند به جشن گرفتن برای دو تا دختر دیگر پادشاه و خوشحال و خندان، بزن و برقص را شروع کردند. دختر کوچک که در اصطبل بود، آن قدر گریه کرد، آن قدر گریه کرد، آن قدر گریه کرد تا این که دهنه از دهن اسب باز شد و اسب به سخن درآمد و گفت: «ای دختر تو مرا آتش زدی، بس که گریه کردی. به آن خدایی که تو و مرا خلق کرده، بخت تو از همه آن خواهرهایت خوبتر است. من پسر پادشاه پریان هستم که در جلد اسب فرو رفته ام. من ملک محمد هستم که از مادر دیو و از پدر پری هستم. چون مادرم خواست خواهرزاده خودش را به من بدهد از دست او به جلد اسب رفته ام. حال تا آن جا که خدا به تو قوت داده روی زمین خط بکش تا بدهم برای تو یک قصر حسابی بسازند.» دختر سوار اسب شد و رفتند بیرون. نگهبان ها که دختر پادشاه را سوار بر اسب دیدند، زبانشان بند آمد و چیزی نگفتند. وقتی به بیابان رسیدند، دختر از اسب پیاده شد و تا آن جا که خدا قوت و قدرت به او داده بود، خط کشی کرد و به یک چشم بهم زدن به دستور پری یک قصر از یک خشت طلا و یک خشت نقره درست کردند. چه قصری! مرتب و حسابی! دختر و اسب به قصر رفتند. پسر از جلد بیرون آمد و خوش و خوشحال زندگی می کردند. تا این که یک روز پادشاه می خواست به شکار برود. زن و دخترهایش را هم همراه خود برده بود. از شهر که بیرون آمدند، دیدند یک قصری در نزدیکی آن ها درست شده که تا به حال نبوده. پرسیدند که: «این قصر مال کیست؟» گفتند که: «این قصر مال ملک محمد است که داماد پادشاه شده است.» پادشاه گفت: «کدام پادشاه!» و به او گفتند که جریان چیست. خلاصه به قصر داخل شدند و مادر و دختر با هم روبوسی کردند و مادر پرسید: «چطور شد که باز تو روی سر اسب قرار گرفت و حالا تو صاحب چنین شوهری شده ای.» دختر با سادگی گفت: «این جوان همان اسب است که مادرش دیو و پدرش پری زاد است و از ترس این که نبادا دختر خاله اش را به او بدهند به آن صورت درآمده بوده.» مادر گفت: «ای دختر! از ملک محمد بپرس که پوستش با چه چیز می سوزد. تا پوست اسب را آتش بزنیم و دیگر نتواند به پوست اسب برود.» شب که شد، دختر از ملک محمد درباره پوستش پرسید و ملک محمد گفت: «ای نازنین! هر کس این سؤال را از تو کرده با تو دشمنی داشته. اما بدان که پوست من با پوست پسته می سوزد.» مادر دختر فردای آن روز، بلافاصله مقدار زیادی پوست پسته فراهم کرد و پوست اسب را که بسیار سنگین بود، کشان کشان آورد و روی آتش گذاشت. تا بوی کز پوست بلند شد و به دماغ ملک محمد خورد، به صورت کبوتری درآمد و به دختر گفت: «ای زن! برو که من رفتم. مگر هفت عصای پولادی و هفت کفش آهنی از بین ببری تا مرا پیدا کنی.» و شقه به بال زد و پرید و رفت. دختر شروع کرد به گریه کردن و توی سر زدن. مادر و خواهرها به خانه خودشان رفتند و او تنها ماند. دختر پس از گریه بسیار، دستور داد یک دست لباس درویشی و هفت عصای پولادی و هفت جفت کفش آهنی برایش درست کردند و درِ قلعه را بست و یا علی از تو مدد، رفت و رفت و رفت تا این که یک عصا شکست و یک کفش پاره شد. باز هم رفت و رفت و رفت تا یک عصا و یک جفت کفش دیگر را از بین برد. باز هم رفت تا این که عصا و کفش هفتم را پوساند. صبح زود بود که به باغی رسید. تاریک و روشن بود. خسته بود. به درختی تکیه زد و نشست. دید که هوا کم کم دارد روشن می شود. یک نفر آدمیزاد از دور می آمد. آدمیزاد به دختر گفت: «آهای آقا درویش! تو به شهر دیوها آمده ای چه کنی؟ الان دیوها از خواب بلند می شوند و تو را لقمه چپشان می کنند.» دختر گفت: «اگر دیوها مرا می خورند، پس چرا تو را نخورده اند؟» گفت: «من کنیز ملک محمد هستم. او نمی گذارد دیوها مرا بخورند و الان هم آمده ام، آب برای دست نماز او ببرم.» دختر گفت: «پس آن آفتابه ات را بده تا آب بخورم.» دختر آفتابه را گرفت و انگشتری را که از ملک محمد یادگاری داشت، در آفتابه انداخت. کنیز آفتابه را از آب پر کرد و رفت. ملک محمد که کنیز را دید از او پرسید: «چرا این قدر دیر آمده ای؟» کنیز گفت: «در بین راه یک آدمیزادی را دیدم که پای درختی نشسته بود. او را نصیحت کردم که این جا نماند که دیوها او را می خورند.» تا ملک محمد این خبر را شنید، فهمید که این زن خودش است. آفتابه را گرفت که دست نماز بگیرد، دید چیزی در آفتابه خش خش می کند. نگاه کرد انگشتر خود را دید و دیگر یقین کرد که زن خود اوست. بلند شد و به سراغ زن رفت. تا او را دید، گفت: ای زن! دیدی که چطور خودت را بیچاره کردی؟! هفت کفش پولادی و هفت عصای آهنی شکستی تا به اینجا رسید، اما اگر الان مادرم تو را پیدا کند، یک نقمه چپ ات می کند و اما چون من از پری زاد هستم، نمی گذارند با تو زندگی کنم.» ملک محمد وردی خواند و دختر را به صورت سوزنی درآورد و آن را به یقه خود زد و برد. مادرش از کوه پایین آمد و به پسرش گفت: «سبز علی بوی آدمیزاد از تو می آید.» پسر گفت: «تو حتما امروز آدمیزاد خورده ای. بو مال خودت است.» مادر گفت: «نخورده ام.» پسر گفت: «خورده ای یادت نیست.» مادر گفت: «نه از تو بوی آدمیزاد می آید.» پسر گفت: «قسم بخور به شیر مادرت و رنج پدرت که اذیتش نکنی.» مادر قسم خورد و ملک محمد وردی به سوزن خواند و به صورت دختر درآمد. مادر گفت: «هان! پس رفته بودی شهر آدمیزادها و زن آدمیزاد گرفته بودی؟!» پسر گفت: «آری! می بینی که.» مادر ملک محمد قسم خورده بود که دختر را نخورد، اما روزها خیلی دختر را اذیت می کرد. یک روز هفت خمره خشک و آب ندیده به کنار حیاط گذاشت و به دختر گفت: «برو با اشک چشم خودت این ها را پرکن.» دختر می رفت روی خمره اولی یک کم گریه می کرد، چند قطره اشک می ریخت، ولی خشک می شد. می رفت سر خمره دوم، یک کم اشک می ریخت، دوباره خمره خشک می شد. تا اینکه ملک محمد آمد و چون او را در آن حال دید، وردی خواند. خمره ها پر از آب شدند. مقداری هم نمک در آن ها ریخت تا به صورت اشک درآمدند. وقتی مادرش آمد خمره ها را پر از اشک دید گفت: «کار، کار تو نیست. کار کار سبز علی، سبزه قباس.که ننه اش گیسش را بِبُرّد براش» روز دیگر گفت: «برو و با مژه هایت حیاط را آب و جارو کن.» دختر هر چه صورت خود را به کف حیاط می کشید، فایده نداشت. تا باز هم ملک محمد پیدا شد و وردی خواند، بادی آمد و حیاط را جارو کرد. مادر چون حیاط را جارو کرده دید، به دختر گفت: «کار، کار تو نیست. کار کار سبز علی، سبزه قباس.که ننه اش گیسش را بِبُرّد براش» تا این که یک روز مادر ملک محمد رفت به خواهرش که دیو بود، گفت: «ای خواهر من! زن ملک محمد را پیش تو می فرستم، تو او را بخور، چون من قسم خورده ام که او را نخورم.» خواهر قبول کرد. مادر ملک محمد به خانه برگشت و به زن ملک محمد گفت: «ای دختر من! این قوطی (بگیر و بنشان) را به تو می دهم که ببری به آن قلعه ای که پشت کوه توی یک غار است. قوطی را به خواهرم بده و به او بگو که این قوطی بگیر و بنشان را بگیرد و آن دایره دوقلی (دایرۀ دوقلو= darya doqoli) را بدهد. می خواهیم عروسی کنیم.» دختر قوطی را گرفت و به راه افتاد. در نیمه راه دختر با خود گفت: «بهتر است در قوطی را باز کنم، ببینم چه در آن هست.» تا قوطی را باز کرد، هفت تا شبپره در آن بود که هر هفت تا پرواز کردند. دختر دنبال شب پره ها دوید. این را می گرفت که در قوطی بنشاند، آن یکی فرار می کرد تا این که ملک محمد در سر راهش پیدا شد و وردی خواند و شبپره ها را گرفت و در قوطی گذاشت و در آن را بست. ملک محمد گفت: «ای زن، مواظب باش! مادرم تو را پیش خاله ام می فرستد که تو را بخورد. تو برو و این قوطی را به او بده. او می رود ته غار که دندانش را تیز کند. در این فرصت تو باید دایره دو قلی را از سر رَفِ اتاق برداری و فرار کنی. اما الان که به آن جا می روی، چند چیز در راهت هست که باید آن چه که می گویم گوش کنی و انجام بدهی. اول یک حوض پر از چرک و خون در راه تو قرار دارد. به حوض که رسیدی بگو: «ای حوض پر از عسل و روغن! حیف که دستم خالی نیست تا از تو بخورم.» بعد به دری می رسی که یک تای آن بسته و یک تای دیگر آن باز است. تو تای بسته را باز و تای باز را می بندی. بعد به سگ و اسبی می رسی که جلو سگ، کاه ریخته اند و جلو اسب، استخوان گذاشته اند. کاه را جلو اسب و استخوان را جلو سنگ بگذار. باز می روی و می بینی بوته ای خار در راهت قرار گرفته و باید به خار بگویی: «ای سوزن و سنجاق! دستم خالی نیست که از تو بچینم.» برو و دایره دوقلی را بردار و بدو و به هیچ چیز گوش نده.» دختر به راه افتاد و هر چه ملک محمد گفته بود، در راه انجام داد تا به غار رسید. خاله ملک محمد او را که دید گفت: «بیا ببینم تو از کجا آمده ای؟!» دختر گفت: «از نزد خواهرت آمده ام و این قوطی بگیر و بنشان را داده، گفته که آن دایره دو قلی را بده.» خاله گفت: «همین جا باش تا بروم دایره دو قلی را بیاورم.» خاله تا به ته غار رفت که دندان های خود را تیز کند، فوراً دختر دایره دو قلی را از سر رف برداشت و پا به فرار گذاشت. خاله فریاد زد: ای در بگیرش!» در گفت: «تو سال ها مرا بسته نگه داشته بودی او مرا باز کرده، چرا بگیرم.» خاله گفت: «ای سگ بگیرش!» سگ گفت: « تو سال ها کاه جلو من ریخته بودی، او استخوان جلو من گذاشت. من نمی گیرمش.» خاله گفت: «ای اسب بگیرش!» اسب گفت: «تو سال ها استخوان جلو من ریخته بودی و دهنم را زخم کرده ای، او کاه و جو جلو من ریخت. نمی گیرم.» خاله گفت: «ای خار بگیرش!» خار گفت: «تو به من خار می گویی، او به من سوزن و سنجاق گفت. من او را نمی گیرم.» خانه گفت: «ای حوض چرک و خون بگیرش!» حوض گفت: «او به من عسل و روغن گفت، تو چرک و خون می گویی. من نمی گیرم. اروای نته ات چقدر دروغگو هستی.» خلاصه او را کسی نگرفت و دختر صحیح و سالم دایره دوقلی را آورد و به مادر ملک محمد داد. مادر ملک محمد وقتی دایره دوقلی را دید گفت: «کار، کار تو نیست. کار کار سبز علی، سبزه قباس.که ننه اش گیسش را بِبُرّد براش» آن شب هم عروسی ملک محمد بود که دختر خاله اش را به او شوهر داده بودند. نره دیوها همه باد در تنوره انداخته و به آسمان رفته بودند. بعد از این که شب شد، عروس را آوردند. عروس را یکی از آن نره دیوهای دم دار، روی دم خود سوار کرده بود و آوردش. مادر ملک محمد به دختر پادشاه گفت: «باید امشب ده تا شمع روی ده انگشتانت بگذاری و از کنار در، توی اتاق عروس نگه داری تا صبح روشن باشد.» عروس را با داماد آوردند و دست دختر را توی اتاق کردند که برایشان روشنایی باشد. اما ملک محمد نیمه شب بلند شد و یک ضربت شمشیر زد و سر عروس را برید و آمد شمع های روی نوک انگشتان دختر پادشاه را دور انداخت و دست دختر را گرفت و یا علی از تو مدد! به سوی شهر دختر به راه افتادند. در راه به دختر گفت که: «تمام این زحماتی که کشیدی به خاطر این بود که به حرف حسودها گوش گرفتی و پوست مرا آتش زدی، اما به هر حال همه چیز گذشته و باید فکر آینده باشیم.» آمدند و آمدند. قدری آمدند، قدری نیامدند. ناگهان ملک محمد به دختر گفت: «ای دختر چه در آسمان می بینی؟» دختر گفت: «دو لکه ابر سیاه می بینم.» ملک محمد گفت: «این لکه ها دو تا دیو هستند که یکی دایی و دیگری خاله ام است.» ملک محمد فوراً دختر را به صورت درختی درآورد و خودش را هم به صورت ماری درآورد و به دور درخت پیچید. دو تا دیو به درخت رسیدند و از مار پرسیدند: «ای مار تو دو تا آدمیزاد ندیدی، از اینجا رد بشوند؟» مار گفت: «نه! من اگر آدمیزاد ببینم، او را فَتار فَتار (تکه تکه کردن، پاره پاره کردن در اثر نیش = fatar ,fatar) می کنم.» دیوها به نزد مادر ملک محمد برگشتند. مادر ملک محمد به آن ها گفت: «پیدا نکردید؟» آن دو دیو گفتند: «نه! فقط یک درخت و یک مار دیدیم.» ما در ملک محمد گفت: «آن درخت، آن گیسو بریده بود. آن مار هم آن جوانمرده بود.» این دفعه بروید و هر چه دیدید، امان ندهید و بخورید. ملک محمد و دختر رفتند و رفتند تا این که باز هم ملک محمد از دختر پرسید: «چه می بینی؟» دختر گفت: «یک ابر سیاه و یک ابر قرمز می بینم.» ملک محمد دختر را به صورت جوی آبی و خود را به صورت یک پیرمرد کشاورز بیل به دست درآورد و مشغول آبیاری شد. دیوها به پیرمرد آبیار رسیدند و پرسیدند: «ای پیرمرد! تو دو تا آدمیزاد ندیدی؟» پیرمرد گفت: «من خیلی از آبادی دورم و این جا آبیاری می کنم و کسی را هم ندیده ام.» دیوها دوباره برگشتند و به مادر ملک محمد جریان را گفتند. مادر ملک محمد گفت: «آن جوی، آن گیسو بریده بود. آن پیرمرد، آن جوانمرده بود. بروید و هر چه دیدید، فوراً بخورید.» رفتند و رفتند تا باز ملک محمد به دختر گفت: «خوب نگاه کن! چه می بینی؟» دختر گفت: «باز هم دو لکه ابر خیلی سیاه دارند می آیند.» ملک محمد گفت: «این بار خیلی خشمگین هستند. ای زن! با خودت چه داری؟» دختر گفت: «یک عدد سوزن!» ملک محمد سوزن را گرفت و به پشت سر خود انداخت. ناگهان کوهی از سوزن درست شد. نره دیوها از کوه بالا رفتند. تمام پاهاشان زخم شد، اما دوباره به دنبال آن ها تنوره کشیدند. ملک محمد گفت: «ای زن! چه با خودت داری؟» دختر پادشاه گفت: «یک تکه نمک!» ملک محمد تکه نمک را در راه دیوها انداخت. تکه نمک تبدیل به کوه بزرگی از نمک شد. دیوها با پای زخم آلود از روی نمک ها رد شدند و زخمشان به سوز سوز و قرچ قرچ افتاد و دیگر از رفتن باز ماندند و بول بول کنان برگشتند. در این ضمن ملک محمد و دختر به شهر خودشان رسیده بودند و در قلعه را باز کردند و به خوشی و خوشحالی نشستند. انشاء الله همه خوشحال باشید.