سبز قبا

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های جنوب

منبع یا راوی: گردآورنده: منیرو روانی پور

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 43-47

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: سبز قبا

جنسیت قهرمان/قهرمانان: دیو

نام ضد قهرمان: مادر سبز قبا

ازدواج دختران با درخت، چشمه، کوه و از این قبیل در افسانه ها، برگرفته از دید اسطوره ای «قربان کردن» است و به دوره ای بسیار کهن باز می گردد که انسان برای هر نوع از موجودات خدا، روح و زندگی قایل بود. پس مثلاً در هنگام خشکیدنِ چشمه، قربانی ای لازم بود تا خدای چشمه یا خرد چشمه بر سر مهر بیاید و بجوشد. در روایت «سبزقبا» دخترِ قصه، به عقد درخت در می آید که احتمالا پرداخت بهای گذشتن از خشکسالی یا سرمای سخت زمستان است به خدای سرسبزی، که در این روایت «سبزقبا» باشد. از دیگر نکات موجود در این روایت یکی هم ایجاد مانع راه ضد قهرمان است تا در تعقیب قهرمان شکست بخورد. در بیشتر قصه هایی که در سرانجام آن قهرمان از طرف ضد قهرمان تعقیب می شود، سوزن، نمک و آب از موانعی هستند که قهرمان بر سر راه ضد قهرمان ایجاد می کند. آن مانعی که تعیین کننده و کارگر نهایی است، تقریباً همیشه آب است. در روایت سبزقبا نیز سرانجام مانع آب، باعث شکست و نابودی «ضد قهرمانان» می شود. خلاصه روایت «سبز قبا» را نقل می کنیم.

زن و شوهری بودند که بچه دار نمی شدند. یک روز زن کوزه اش را برداشت و از ده بیرون رفت. رسید به یک چشمه که درختی کنارش سبز شده بود. زن رو کرد به درخت و گفت: «ای درخت! دعا کن که من بچه دار بشوم. اگر دختر بود، می دهمش به تو.» مدتی گذشت و زن حامله شد و پس از نه ماه و نه روز یک دختر زایید. زن سرگرم بزرگ کردن دختر شد و قولش را فراموش کرد. یک روز که دختر با دوستانش برای چیدن هیزم می رفتند، از کنار چشمه رد شدند. دختر صدایی شنید: «دختر اولی نه، دختر دو می نه، دختر سومی قول ننه ات چه شد؟» دختر پشت سر و دوروبرش را نگاه کرد، دید هیچ کس نیست. فردا دختر از جلو و دوستانش از عقب می رفتند که کنار چشمه باز دختر آن صدا را شنید: «دختر آخری نه، دختر وسطی نه، دختر اولی قول ننه ات چه شد؟» دختر باز این ور آن ور را نگاه کرد، کسی را ندید. چند بار دختر این صدا را شنید تا این که یک روز ماجرا را برای ننه اش تعریف کرد. مادر به یاد قولی که به درخت داده بود افتاد و گفت: «ای دل غافل! وقتش رسیده که دختر را به درخت بدهم.» ماجرا را برای دخترش تعریف کرد. بعد دختر را حمام برد و لباس نو تنش کرد. دختره هرچه گریه و التماس کرد تا مادرش از این کار بگذرد، مادر گوش نکرد. دست دختر را گرفت و برد برای درخت. بقچه لباسش را هم زیر درخت کنار دختر گذاشت. نزدیک غروب مادره رفت و دختره تنها ماند. شروع کرد به گریه کردن و غصه خوردن. وقتی هوا تاریک شد، به قدرت خدا، دید تنه درخت باز شد و قصری از زمرد پیدا شد و پسری مثل دسته گل از آن بیرون آمد. پسر دست دختر را گرفت و گفت: «بیا من شوهر تو هستم.» دختر داخل رفت پسر گفت: «هیچ وقت به هیچ کسی نگو که من چه شکل و شمایلی دارم و اینجا چه دیده ای.» دختر گفت: «چشم!» هر شب تنه درخت باز می شد و دختر به قصر می رفت و روزها زیر درخت می نشست. دوستان دختر هر روز می آمدند و می گفتند: «تو چطور هر روز زیر این درخت می نشینی؟ این هم شد زندگی؟» مادرش هم می آمد و گریه کنان می گفت: «سرنوشت تو سیاه شده.» دختر هیچی نمی گفت تا این که یک روز که مادرش خیلی گریه کرد، طاقت نیاورد و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد. شب که شد، دختر هر چه انتظار کشید از شوهرش خبری نشد. به یاد حرف های شوهرش افتاد که گفته بود، اگر راز مرا برای کسی بگویی، باید هفت سال با هفت دست لباس و کفش آهنی بگردی تا مرا پیدا کنی. خلاصه دختر، هفت دست لباس و کفش آهنی تهیه کرد و راه افتاد تو کوه و کتل. انقدر رفت که کفش و لباس اول و دوم و سوم تا ششمی از بین رفت. دختر کفش و لباس هفتمی را هم به تن کرد و خسته و کوفته به کنار چشمه ای رسید. دید زنی دارد کوزه اش را آب می کند. با او حرف زد و فهمید که دایه ی سبز قباست. دختر یواشکی انگشتر را که شوهرش، که همان سبز قبا باشد، به او داده بود، توی کوزه انداخت. دایه کوزه را برداشت و برد به خانه. سبز قبا می خواست وضو بگیرد که انگشتر را دید. آمد لب چشمه و دید بله زنش آن جاست. همدیگر را بغل کردند. سبز قبا گفت: «پدر و مادر من دیو هستند و تو را از بین می برند. باید کلکی بزنم.» بعد دختر را به شکل یک سوزن قفلی درآورد و زد به یقه اش و رفت تو خانه. مادر سبزقبا گفت: «بو آدمیزاد میاد. چی همراه توست؟» سبز قبا گفت: «هیچی!» دیوه از خانه بیرون رفت. موقع برگشتن دیو، سبزقبا دختر را به شکل جارو درآورد و گوشه اتاق گذاشت. مادر سبزقبا وقتی وارد خانه شد، باز پرس و جو از سبزقبا را شروع کرد. او هم خسته شد و گفت: «دختری آورده ام تا کلفت تو باشد.» بعد دختر را به شکل اول درآورد. دختر فوری به مادره سلام کرد. مادره گفت: «اگر سلام نکرده بودی، می خوردمت.» مادره هر روز کارهای سختی به دوش دختر می گذاشت. یک بار گفت: «تمام نخود و لوبیا و برنج توی انبار با هم قاطی شده. باید همه دانه ها را جدا کنی و هر کدام را یک جا جمع کنی.» مادره که بیرون رفت، سبز قبا به کمک دختر رفت و کار را فوری انجام داد. یک بار هم مادره از دختر خواست تا با مژه هایش آب حوض را خالی کند. دختر که دید این کار انجام شدنی نیست، نشست به گریه کردن. سبز قبا آمد و وردی خواند. آب حوض خالی شد و حیاط و باغچه هم آب پاشی شد. مادر سبزقبا دید، این جوری نمی شود. دختر را صدا کرد و گفت: «این جعبه را بگیر و ببر برای خواهرم. درش را هم بازنکن. یه چیزی هم از خواهرم بگیر و بیاور.» دختر راه افتاد وسط راه دلش طاقت نیاورد و در جعبه را باز کرد. یک دفعه دید یک دسته رقاص با تار و تنبک از تو جعبه بیرون آمدند و شروع کردند به رقاصی. دختره هر کاری کرد که آن ها را تو جعبه کند، نشد. نشست به گریه کردن که سبز قبا ظاهر شد و با وردی همه رقاص ها را کرد تو جعبه. بعد گفت: «ای زن وقتی داری می روی، تو راه، یه در بازه، می بندی. یه در بسته هست، بازش می کنی، جلو سگی، علف ریختن و جلوی اسبی، استخوان. جای علف و استخوان را عوض می کنی. بعد می رسی به خانه خاله ام. در را که باز می کنی، یک حوض می بینی که پر از چرک و خون است. به حوض بگو: «به به! چه قند و گلابی!» بعد جعبه را به خاله ام می دهی و برمی گردی. هر چی هم خاله ام صدات زد، گوش نکن و تند بیا.» دختر رفت و تمام کارهایی که پسر گفته بود، انجام داد. وقتی جعبه را به خاله داد، فرار کرد. خاله گفت: «حوض چرک و خون بگیرش!» حوض گفت: «او به من گفت قند و عسل، من نمی گیرمش.» خانه گفت: «ای اسب بگیرش اسب!» گفت: «او جلوی من علف ريخت.» خلاصه سنگ و در باز و در بسته هم به حرف خاله گوش ندادند و دختر به خانه برگشت. مادر سبز قبا که دید، نمی تواند دختر را از بین ببرد. پیش خودش گفت: «بهتر است دختر خاله ی سبزقبا را که نامزد او است، زود عقدش کنیم و آن وقت او زن سبز قباست.» شب عروسی، سبزقبا دختر را به شکل یک جارو در آورد و گذاشت گوشه حجله اش. دو تا اسب چابک هم آماده کرد و یک مقدار سوزن و سنجاق و یک مشک آب هم آماده گذاشت. شب که عروس و داماد را دست به دست دادند و همه رفتند، سبز قبا سر دختر خاله اش را برید و گذاشت روی سینه اش. بعد هم دختر را به شکل اولش درآورد و دوتایی سوار بر اسب ها شدند و تاختند. دیوها، صبح آمدند پشت در اتاق سبز قبا، هرچه در زدند، کسی جواب نداد. رفتند تو و دیدند بعله! سر عروس را بریده و گذاشته اند روی سینه اش. افتادند دنبال سبزقبا و دختر. داشتند به آن ها می رسیدند که سبز قبا وردی خواند و یک مشت سنجاق انداخت تو دشت، دشت پر از سنجاق شد. پای اسب های دیوها زخمی شد. سبز قبا نگاه کرد، دید دارند می رسند. یک مشت نمک پخش کرد تو دشت، یک دریاچه نمک درست شد. چندتایی از دیوها از بین رفتند. تا این که سبز قبا آب مشک را ریخت که شد یک دریا. دیوها چند تایی غرق شدند و بقیه هم جرأت نکردند از دریا رد شوند. سبزقبا به ولایت دختر رفت و قصر و بارگاهی درست کرد و سال ها خوش و خرم زندگی کردند. مادر دختر را هم آوردند پیش خودشان.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد