سجاده ای که به خون آلوده شد

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۷۹ - ۸۳

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: یرمرد عابد و مرد ناشناس

این روایتی دیگر از قصه ای با نگرش عرفانی است که: عارف هرگاه نتواند بر نفس خویش غالب گردد، مقام و منزلت خویش را خواهد باخت. در این روایت نیز بیداری وسوسه های خفته و درونی، پیرمرد زاهدی را وادار به جنایت می کند. راستی شخصی که دوبار بر زاهد پیر ظاهر می شود، چه هدفی از گمراه کردن و به نابودی کشاندن او دارد؟ آیا آن مرد، به رغم عرفا، تجسم وسوسه های درونی خود پیرمرد نیست که نتوانسته است سرکوبش کند؟

در روزگار قدیم، خیلی قدیم، مرد پیر زاهدی بود که دور از چشم مردمان در کوهستانی بس دور زندگی می کرد. مرد پیر زاهد، آب از چشمه ی کنار غار بر می گرفت و برای روغن چراغ خویش هر چند ماه یکبار به شهر می رفت. پیرمرد، با فراهم آوردن هیزم و تیار (تیار: تهیه، فراهم آوردن و فراهم کردن. در گویش «عوامانه» ی مردم خراسان بیشتر به جای تهیه به گفت می آید.) کردن خمیر گندم نان کماج (كُماج: نوعی نان بومی است که از آرد پخته می کنند و این هنوز در میان چوپانان خراسان که گله به چرا می برند رایج است.) می پخت و با پونه و سبزی که در لب جویبار چشمه می رویید، به اندک خوراکی قناعت داشت. و از همین گذر مردمی که عابد را می شناختند، او را مرد پیر پاکیزه و بی مانندی می دانستند. و امّا بشنویم از پادشاهی که دور از آن کوهستان روزگار می گذراند، و از شوکتش هر چه گفته شود کم گفته اند. پادشاه چند دختر و پسر داشت و از آن میان او را دختری بود که در زیبایی و کردار همانندش یافت نمی شد. از قضای روزگار زد و دختر پادشاه به بیماری آبله دچار آمد، و بعد مدتی هر دو چشم خویش را از دست داد. پادشاه پزشکان بسیاری را به بالینش آورد ولی کار درمان به جایی نرسید و دختر همچنان کور ماند! تا آن که برادران به راه افتادند و به کوهستان رفتند و عابد را دیدند که ایستاده به نماز است. عابد همین که نمازش تمام شد، برادران سرگذشت خواهر خویش را به او گفتند. زاهد گفت: «من به درگاه خدا چنان عزیز نیستم، در عین حال تند برانید و خواهرتان را به اینجا بیاورید.» برادران به شهر که بازگشتند، به شاه گفتند قضیه از چه قرار است. و شاه گفت: «هر که هست، این درست نیست که دختر را روز روشن در میان چشم باز مردم به کوهستان پیش عابد ببرید.» برادران پای فشردند و دست آخر شاه رضایت داد که دختر را شبانه از قصر خارج کنند. شب هنگام، برادران خواهر خویش را برداشتند و شتابان به سوی کوهستان تاختند. به غار که رسیدند، مرد عابد در حال نماز بود و چون از عبادت ایستاد، گفت: «تنهایمان بگذارید و پیش پدر باز گردید.» برادران بازگشتند و عابد و دختر در غار تنها ماندند. عابد در نیمه های شب به دعا نشست و خدا دعای او را به دل گرفت. دختر بینایی خویش را در دم باز یافت. دختر که بر سنگ غار نشسته بود، تا چشم گشود جز عابدی پیر هیچ نبود! پرسید: «برادرانم کجا شدند؟» گفت: «به شهر رفتند و فردا باز خواهند گشت.» دختر گفت: «صلاح من در این است که هر چه زودتر به شهر بازگردم.» و از عابد خواست که راه را بر او نشان بدهد. عابد گفت: «بلندای قصر پدرت چیزی نیست که دیده نشود. همین راه را بگیر و برو. به آنجا خواهی رسید.» دختر، مرد عابد را سپاس گفت و از کوهستان سرازیر شد. دختر که مرد عابد را ترک کرد، در یک آن سر و کله ی مرد ناشناسی لب غار پیدا آمد. عابد پرسید:« که ای؟» گفت: «رهگذرم.» پرسید: «در این میانه ی شب تو را اینجا چه کار؟» گفت: «راه گم کرده ای بیش نیستم، و چه سعادتمند خواهم ماند اگر امشبی را با تو به سحر برم!» زاهد او را به درون غار فراخواند و به طعام دعوتش داشت. مرد از آب و نان که فارغ شد قصد خواب کرد. اما پیش از آنکه بخوابد، زاهد گفت: «پیش پای تو دختر سلطان در اینجا بود. او را کور آوردند. بینا رفت.» مرد گفت: «کور واقعی تو هستی که دختر سلطان اینجا آمده بود و تو گذاشتی که به آسانی بازگردد. اگر از او کام می گرفتی، شاه به ناگزیر به دامادی تو تن در می داد و تو بهتر از این می توانستی در کار خویش مؤثر افتی.» زاهد پیر که کم با مردمان نشست و برخاست کرده بود، دچار وسوسه شد. زاهد از غار به درآمد و در پی دختر روان گردید. دختر هنوز فرسنگی نرفته بود، که مرد پیر زاهد به او رسید و گفت: «آمدم تا تو را از راه بگردانم، از آن رو که راه دور و شب خطرناک است.» دختر گفت: «روز و شب چه فرق دارد. بگذار بروم.» عابد گفت: «به رضای من، رضایت بده که بینایی ات را من باز گرفتم.» دختر این را که شنید سستی نشان داد و به همراه عابد راهی غار شد. در راه مرد پیر عابد دچار غلیان نفس بود و وجودش را آتشی ناشناخته فرا می گرفت. به غار که درآمدند مرد ناشناس نبود و از او نشانی دیده نمی شد. عابد که به وسوسه دچار آمده بود و بی تابی نشان می داد، دست دختر را گرفت و گفت: «بیا با هم چون زن و شوهر باشیم! یک همچو شبی هزار شب که نیست.» دختر پریشان شد و گفت: «ای عابد و ای پیرمرد با تو مرا چه نسبتی به سن، که زنت بشوم؟» و خواست که فرار کند. عابد به زور بر او آویخت و کام گرفت!سپیده سر نزده، عابد دچار پریشانی شد و به ترس دچار آمد. دختر به گوشه ای افتاده بود و می نالید و عابد در پی چاره که در برابر سلطان چه باید کرد. ناگهان مردی که عابد را به زنای با دختر واداشته بود، در دهانه ی غار ظاهر شد. عابد گفت: «دیشب را کجا بودی، در حالی که هنگام بازگشت به غار چشم داشتم که تو را سرجای خویش ببینم.» گفت: «آن هنگام که به غار درآمدم شترم را گم کرده بودم، و چون تو در پی دختر رفتی، گفتم بهتر آنکه من هم پی شترم بروم.» عابد گفت: «خوب آمدی،از آن جهت که من نمی دانم در برابر دختر و برادران او و كيفر سلطان چه بکنم؟» ناشناس گفت: «ترس به خویش راه مدار که من خواهم گفت چه انجام باید داد!» عابد گفت: «هر چه می خواهی بگویی زودتر بگوی که طاقت از دست داده ام.» ناشناس گفت: «برای آن که از کیفر سلطان در امان بمانی، دختر را بکش و در زیر خاکی که سجاده ی خویش را بر آن پهن می کنی دفن کن. برادران دختر که به دنبال خواهر خواهند آمد، پی نخواهند برد که او شب را در اینجا به سر برده و تو خواهی گفت: دختر بینایی چشمانش را که باز یافت، از غار به دور شد و راهی قصر گردید.»عابد در جای سجاده ی خویش گودالی کند، و دختر را در خواب سر برید و او را در چاله افکند، و بر آن خاک ریخت و بعد سجاده را دوباره پهن کرد و به عبادت ایستاد. برادران دختر از راه درآمدند و منتظر شدند تا عابد نمازش تمام شد. پرسیدند: «خواهرمان را ای عابد چه کردی؟» گفت: «از دعای من به درگاه خداوندی، بینایی خویش را در دم باز یافت و شبانه به قصر بازگشت.» برادران عابد را سپاس گفتند و با خوشحالی از کوهستان راهی قصر شدند. ولی از غار چندان دور نگردیده بودند، که آن مرد ناشناس در برابرشان قرار گرفت. برادران از راه بازماندند و مرد از آنان پرسید: «ای سواران با این شتاب به کجا؟» برادران سرگذشت خواهر خویش به ناشناس گفتند و ناشناس گفت: «گفته ی مرد عابد را نباید باور داشت، از آن بابت که من باخبر هستم که او با خواهرتان چه کرد!» و آنچه مرد عابد انجام داده بود برای پسران پادشاه به گفت آورد. برادران آه از نهادشان برآمد و با خشم و زجر سوی غار تاختند. عابد باز به عبادت بود، او را به گوشه ای انداختند و سجاده را برداشتند و خاک را پس زدند و دختر که سر از تنش جدا شده بود، به گوشه ای دیگر دیده می شد. برادران روی نعش خواهر افتادند و سخت گریستند؛ و چون به خود آمدند عابد را به دم اسب بستند و از کوهستان سرازیر شدند. به شهر که رسیدند، از مرد پیر عابد چیزی به جای نبود، جز جسدی که شناخته نمی شد. مردم وامانده بودند که این واقعه از کجا آب خورده است، و زاهدی آنچنان چه شد که هم اسیر دیو بی قرار شهوت شد، و هم خون کرد. جسد عابد گناهکار را در آتش افکندند و سوزاندند، و خاکسترش را بر باد دادند. القصه این اوسانه را از آن پس مردم گوش به گوش کردند و تا به امروز رساندند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد