سبزه قبا
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: سیدحسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۷۳ - ۷۸
موجود افسانهای: پری
نام قهرمان: سبزه قبا
جنسیت قهرمان/قهرمانان: غیر انسان، پری
نام ضد قهرمان: خانواده سبزه قبا
این روایت در گروه افسانه های سحر و جادو قرار می گیرد. آنچه در این روایت با روایت های دیگر تفاوت دارد، پرواز دادن کبوتر توسط دختران پادشاه است. حال آن که در دیگر روایات این قصه، دخترها سیب یا اناری به طرف مرد دلخواه خود پرتاب می کنند، یا اینکه خودشان دست روی او می گذارند و به این طریق انتخاب خود را اعلام می کنند. خشم پادشاه نیز از انتخاب دختر کوچک ناشی می شود. اما در این روایت علت خشم پادشاه و عضب کردن به دختر کوچک تر معلوم نیست. چرا که انتخاب توسط کبوتر انجام می شود و به نوعی به تقدیر مربوط است و دختر نقشی در آن ندارد.ضد قهرمانان در این افسانه مادر و خاله قهرمان پسر این روایت که دیواند (به ندرت در افسانه ای پریان به آزار قهرمان می پردازند) و کمک قهرمان پسر شاه پریان است. قهرمان نیز جز تن دادن به تقدیر و اجرای گفته هایکمک قهرمان، کار دیگری انجام نمی دهد.خلاصه روایت «سبزه قبا» را می نویسیم.
پادشاهی بود که سه دختر داشت و هر کس به خواستگاری آن ها می آمد پادشاه جواب رد می داد. دخترها دوتایشان سن و سالی ازشان گذشته بود، از این موضوع خیلی ناراحت بودند.روزی نشستند و عقل هایشان را روی هم ریختند تا یک طوری پادشاه را متوجه این قضیه کنند. روزی سه تا خربزه که یکی گندیده و یکی نیمه گندیده و دیگری کال بود، تهیه کردند، گذاشتند توی سینی نقره ای و سوزنی ترمه را هم رویش کشیدند و فرستادند نزد پدرشان. پادشاه وقتی سوزنی را از روی سینی کنار زد و چشمش به خربزه ها افتاد، ماند فکری که یعنی چه؟ عقلش به جایی نرسید، از وزیر پرسید: «معنی این کار چیست؟» وزیر گفت: «قبله عالم به سلامت باشند! خربزه گندیده نشانه دختر بزرگ شماست که به کنایه و رمز دارد می گوید خیلی وقته که از وقت شوهر کردنش گذشته. خربزه نیمه گندیده هم نشانه دختر وسطی اتان است که با فرستادن آن گفته از وقت شوهر کردن او هم گذشته. خربزه کال نشانه دختر کوچک شماست که گفته وقت شوهر کردنش رسیده است. آن ها از شما خواسته اند تا فکری به حالشان بکنید.»پادشاه دستور داد برای فردا شب همه شاهزادگان و وزیرزاده ها و وکیل زاده ها را دعوت کنند. بعد هم دستور داد در یک جای وسیع چادر زدند.فردا شب وقتی همه جمع شدند، پادشاه به هر کدام از دخترهایش یک کبوتر داد تا بختشان را پیدا کنند. دختر بزرگ کبوتر بختش را رها کرد. کبوتر رفت و نشست روی شانه پسر وزیر. کبوتر دختر وسطی هم نشست روی شانه پسر دیگر وزیر. ماند دختر سومی. دختر کبوترش رارها کرد. کبوتر پرید و پرید و توی یک خرابه نشست. پادشاه دستور داد دوباره کبوتر را بپراند. باز هم کبوتر پرید و رفت سرجای اولش نشست.به امر پادشاه عروسی مفصلی برای دختر بزرگ و وسطی گرفتند. اما از آن جایی که به دختر کوچک غضب کرده بود، دستور داد او را ببرند و در همان خرابه بگذارند. دختر تا صبح توی خرابه گریه و زاری کرد.روز گذشت و شب شد. اما خرابه دیگر همان خرابه دیشبی نبود. دختر دید روی دیوارها و حیاط خرابه پر از گل و سبزه شده است. فواره ها توی حوضچه های مرمرین کار می کنند و خلاصه قصری شده بیا و ببین! وسط حیاط هم جوان زیبا و رعنایی روی تخت زرینی نشسته است. دختر هاج و واج مانده بود که پسر خودش را معرفی کرد: «من پسر شاه پریان، سبزه قبا هستم.» نشستند کنار هم. پسر هم دم به دقیقه به دختر سفارش می کرد: «مباد سرّ این خرابه را به خواهرهایت بگویی. من می خواهم با تو عروسی کنم، ولی هیچ کس نباید از این راز آگاه شود. اگر آن ها به تو پز دادند و یا سرزنشت کردند، یک وقت هوس نکنی چیزی بگویی!» سبزه قبا هی سفارش می کرد، اما مثل اینکه خیالش راحت نمی شد. این بود که حرف آخر را به دختر زد: «من تا دو شب دیگر نمی توانم به اینجا بیایم. اگر راز این خرابه را به کسی بگویی، این باغ و گلستان را که می بینی از بین می رود و اینجا باز هم همان خرابه ای می شود که دیشب دیدی. بعدش هم باید هفت جفت کفش آهنی و یک عصای آهنی تهیه کنی و راه بیفتی دنبال من. وقتی آن قدر گشتی که هفت جفت کفشت پاره و عصایت سابیده شد، تازه آن وقت رسیدی به جایی که من هستم. این انگشتر را هم بگیر و به انگشتت کن. وقتی به آنجا رسیدی، زنی با کوزه ای سرچشمه می آید. تو کوزه اش را بگیر و به بهانه آب خوردن انگشتر را توی آن بینداز. آن زن کوزه را برای من می آورد. انگشتر را که ببینم می فهمم تو آمده ای. می آیم دنبالت.»سبزه قبا اینها را گفت و غیب شد. دختر به قصر پدرش رفت. وقتی دید خواهرهایش چپ می روند و راست می آیند و هی بهش سرکوفت می زنند یا پز می دهند، طاقت نیاورد و راز خرابه و سبزه قبا را به آن ها گفت. بعد از یکی دو روز دید باغ و بوستان تبدیل شد به همان خرابه. از اینکه راز سبزه قبا را به خواهرانش گفته بود پشیمان شد. اما پشیمانی فایده ای نداشت. این بود که هفت جفت کفش آهنی و یک عصای آهنی تهیه کرد و برای پیدا کردن سبزه قبا راهی شد.رفت و رفت. کفش اول، کفش دوم، همین طور آنقدر راه رفت تا کفش هفتمی هم پاره و عصایش ساییده شد. آن وقت فهمید که رسیده به جایی که سبزه قبا گفته بود. رفت تا رسید به چشمه ای. دید زنی کوزه اش را آب می کند. کوزه را از او گرفت که آب بخورد، یواشکی انگشترش را انداخت تو کوزه و کوزه را به زن پس داد.کوزه به دست سبزه قبا رسید و او انگشتر را دید. فهمید که دختر راز خرابه را بر ملا کرده و آمده است. از طرف دیگر مادر سبزه قبا دختر خواهرش را برای سبزه قبا نامزد کرده بود و دو شب دیگر قرار بود جشن عروسی بگیرند. سبزه قبا رفت تو فکر که چه کند و چه نکند. رفت سرچشمه دختر را دید و گفت: «اگر دو روز دیگر جلو زبانت را گرفته بودی این وضع پیش نمی آمد.» بعد هم جریان عروسی با دختر خاله اش را به او گفت. دختر پرسید: «حالا چه کار کنم؟» سبزه قبا گفت: «این را بدان که خانواده ما از نسل پریان هستند. من تو را پیش خودم می برم، اما اگر موضوع ما را بفهمند، بلایی به سرت می آورند.» بعد هم وردی خواند و وردش را به یقه پیراهن دختر سنجاق کرد. دختر غیب شد. با هم به خانه رفتند. خانواده سبزه قبا تا او وارد شد گفتند: «بوی آدمیزاد می آید!» و آنقدر پرس و جو کردند و فشار آوردند تا سبزه قبا ماجرای خود و دختر را گفت و او را ظاهر کرد. اما به آن ها قسم داد به او آسیبی نرسانند.مادر و خواهر سبزه قبا در صدد بودند تا دختر را از بین ببرند، اما چون قسم خورده بودند خودشان نمی توانستند این کار را بکنند. این بود که روزی نامه ای به دست دختر دادند تا به خاله سبزه قبا بدهد. توی نامه هم به خاله سفارش کرده بودند که دختر را بکشد. دختر راه افتاد. سبزه قبا میان راه جلوی او را گرفت، نامه را خواند و پاره کرد. بعد نامه دیگری نوشت و به دست دختر داد. توی نامه نوشته بود مبادا دختر را اذیت کنند. ضمناً آن قیچی را که هم می برد و هم می دوزد به او بدهند تا بیاورد. بعد به دختر گفت: «نزدیک خانه خاله ام گاوی می بینی که جلوش استخوان ریخته اند. سگی هم پشت سرش ایستاده، که جلوش علف ریخته اند. جای علف و استخوان را عوض می کنی. اگر خاله ام خواست تو را اذیت کند، قیچی را پنهانی بر می داری و فرار می کنی.»دختر رفت تا به خانه خاله سبزه قبا رسید. کارهایی را که سبزه قبا گفته بود انجام داد. وقتی می خواست برگردد، خاله دنبال او گذاشت تا بگیردش. دختر فرار کرد. خاله به سگ گفت: «دختر را بگیر.» سگ گفت: «او به من استخوان داد. من او را نمی گیرم.» خاله داد کشید: «گاواو را بگیر.» گاو گفت: «او به من علف داده. من او را نمی گیرم.» دختر صحیح و سالم به خانه برگشت و قیچی را به مادر سبزه قبا داد. او خیلی ناراحت و عصبانی شد. نامه دیگری برای خواهرش نوشت و باز به او سفارش کرد که دختر را بکشد. دختر نامه به دست داشت می رفت که سبزه قبا جلویش را گرفت. نامه را خواند آن را پاره کرد و نامه دیگری نوشت و به دست دختر داد. توی نامه نوشته بود: «خواهرجان به آورنده نامه دایره بزن و برقص را بدهید تا بیاورد.» دختر به خانه خاله رفت. خاله می خواست او را بگیرد و بکشد که دختر دایره را برداشت و فرار کرد به خانه آمد و دایره را به مادر سبزه قبا داد.شب عروسی سبزه قبا و دختر خاله اش رسید. سبزه قبا به دختر گفت: «ده تا شمع تهیه کن و روی هر انگشت ات یک شمع روشن کن تا تو را گم نکنم. برو و منتظرم باش.»مجلس عروسی که تمام شد، همه رفتند بخوابند. سبزه قبا سر دختر خاله اش را برید و یک اسب از نژاد ابر و یک اسب از نژاد باد برداشت و به سراغ دختر رفت. نور شمع ها را که دید به آن طرف رفت و دختر را پیدا کرد. هر کدام سوار یک اسب شدند و تاختند و به آسمان رفتند.صبح مادر و خواهر سبزه قبا دیدند سر عروس بریده شده و از سبزه قبا خبری نیست. آن ها هم هر کدام اسبی برداشتند و دنبال سبزه قبا و دختر راه افتادند تا پیدایشان کنند. وقتی سبزه قبا دید خواهر و مادرش دارند می رسند، وردی خواند، دختر به شکل درختی درآمد، خودش هم به شکل یک اژدها و پیچید دور درخت. مادر و خواهر هر چه گشتند آنها را پیدا نکردند و رفتند.سبزه قبا و دختر تکه زمینی انتخاب کردند که با ورد سبزه قبا به زمینی سبز و خرم تبدیل شد. قصر باشکوهی هم در میان آن به وجود آمد.حالا بشنوید از پدر دختر. پادشاه بعد از ناپدید شدن دختر، مریض شد و به بستر افتاد. هر حکیمی آمد نتوانست او را معالجه کند. تا اینکه یک روز حکیمی پیدا شد و گفت: «علاج بیماری شاه خوردن گوشت آهو بچه است.» دامادهای پادشاه راه افتادند تا بچه آهویی شکار کنند. رفتند و رفتند تا به قصر سبزه قبا رسیدند. وقتی سبزه قبا دانست دنبال چه چیزی می گردند، به آنها گفت: «به هر کدامتان یک بچه آهو می دهم و به جایش یک مهر روی ساق پایتان می زنم.» آن ها قبول کردند. سبزه قبا به هر کدام یک بچه آهو داد و روی ساق پای هر کدام یک مهر زد.دامادها به قصر پادشاه برگشتند. گوشت آهو را پختند و به پادشاه دادند و او کمی حالش بهتر شد.سبزه قبا که دامادهای پادشاه را شناخته بود، خودش هم یک بچه آهو کباب کرد و برای پادشاه فرستاد. شاه وقتی کباب را خورد حالش کاملاً خوب شد.چند روز بعد سبزه قبا نامه ای به پادشاه نوشت و او را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه همراه با وزراء و دامادها و دخترانش به قصر سبزه قبا رفت. بعد از خوردن ناهار، وقتی پادشاه برای استراحت به خوابگاهش رفت، دختر کوچک نزد او رفت و خودش را معرفی کرد. پادشاهاز شادی اشک می ریخت و زبانش بند آمده بود. در این موقع سبزه قبا به شاه گفت: «من دو تا غلام در دربار شما دارم.» بعد هم از شاه خواست تا دامادهایش را احضار کند. وقتی آن ها آمدند پادشاه دید روی ساق پای هر کدام مهر سبزه قبا خورده است، آن وقت به زیرکی و کاردانی داماد کوچکش پی برد و او را جانشین خود ساخت. دامادهای دیگر هم شدند وزیر دست راست و چپ او.