سبز گیسو

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: لرستان

منبع یا راوی: باجلان فرخی _ محمّد اسدیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۱ - ۶۳

موجود افسانه‌ای: مرغ زرین (پری دخت)، فیل گوش،بلند پا، فلاخن انداز، مطرب، اژدها

نام قهرمان: جان مراد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه شهر خودش و پادشاه شهر سبز

افسانه «سبز گیسو» پر از تحرک و حادثه است و جنب و جوش و تلاش و سرسختی در آن موج می زند. «جان مراد» شجاع و ماجراجوست. پادشاه جاه طلب و خودخواه است. وزیر مثل همیشه در خدمت پادشاه است. مادرِ «جان مراد» مثل همه مادران برای فرزندش راهنمایی دلسوز است. در این افسانه آرزوهای دست نیافتنی بشر که همیشه او را به خود مشغول داشته، دیده می شود. زبان افسانه بازنویسی شده و از واژه ها و تعبیرهایی محلی و بومی در آن خبری نیست و می شود گفت که زبان در این افسانه، زبان امروزی است. نمادهای خیر در این افسانه می خواهند در کنار قهرمان قرار گیرند. نوع ایجاد ارتباط شخصیت های مثبت در این افسانه طوری است که گویی از پیش منتظر یکدیگر بوده اند تا به هم برسند و البته نسبت به یکدیگر صمیمی هستند.

گفت: در زمان های قدیم، پیرزنی فقیر زندگی می کرد که پسری به نام «جان مراد» داشت. شوهر پیرزن سال ها پیش مرده بود. جان مراد برای این و آن گاوچرانی می کرد. عصرها که خسته و کوفته، گاوها را از صحرا بر می گرداند، صاحبان گاوها هر کدام پاره ای نان به او می دادند. او هم نان ها را به خانه می آورد و با مادر پیرش می خوردند. جان مراد یک شب به مادرش گفت: -«ای مادر! گفتی که پدرم صیّاد بوده، از او اسلحه یا وسیله ای به جا نمانده است؟» پیرزن بار اول جواب داد: «نه!» ولی چون جان مراد پافشاری کرد، گفت: -«از پدرت کمان و شمشیری به جا مانده که در پستوی خانه آن ها را پنهان کرده ام. امّا ای پسر بیا و دنبال شغل پدرت نرو که برایت دردسر و گرفتاری به بار می آورد.» جان مراد گفت: «مادر! آدم برای خودش کار کند بهتر است تا گاوچران دیگران باشد.» از آن پس، جان مراد به کوه و صحرا می رفت و روزی یکی دو کبوتر شکار می کرد و آن ها را به شهر می برد و می فروخت و با پولش خورد و خوراک می خرید. یک روز که جان مراد در کوه و کمر به دنبال شکار بود، اژدهایی را دید که جلوی آب رودخانه را گرفته بود و نمی گذاشت قطره ای آب به شهر برسد. مردم شهر، هر روز به حکم پادشاه، دختری را همراه با لاشه ی یک گاومیش در دهان اژدها می انداختند. اژدها تکانی می خوردو آب باریکی از زیر تنه ی سنگینش راه می افتاد و به شهر جاری می شد. آن روز نوبت دشتبان پیر بود که دخترش را به کام اژدها بیندازد. دشتبان پیر را همه می شناختند. مردی تنگ دست بود که سال ها پیش زنش مرده بود. جان مراد به خانه رفت و شمشیر بلند پدرش را برداشت و به لب رودخانه برگشت. مردم، آنجا جمع شده بودند. مأموران پادشاه هم به خانه دشتبان رفته بودند که دخترش را بیاورند. جان مراد به مردم گفت: -«من اژدها را می کشم. به شرط آن که چهل دسته نان برایم فراهم کنید.»مردم خانه به خانه برای جان مراد نان جمع کردند. جان مراد قبضه ی شمشیر را محکم در دست گرفت. تیغه تیزش را میان نان ها پنهان کرد و از مردم خواست که او را با نان ها به کام اژدها بیندازند. همچنان که اژدها نانها را فرو می برد، جان مراد تن اژدها را شکافت و شکافت. اژدها دونیم شد و جان مراد از دل اژدها بیرون آمد. ناگهان رودخانه چنان طغیان کرد که آب همه جا را گرفت. مردم در خون اژدها دست فرو کردند و به پشت جان مراد پنجه زدند. خبر کشته شدن اژدها به پادشاه رسید. پادشاه به هر کس که ادعا می کرد اژدها را کشته است، پاداش می داد. جان مراد ناراحت شد. نزد پادشاه رفت و گفت: -«چرا تو به هر کس که لاف کشتن اژدها را می زند، پاداش می دهی و هیچ دلیل و نشانه ای هم نمی خواهی؟ آن که اژدها را کشته است، من هستم!» پادشاه گفت: «حالا تو خودت چه دلیلی داری که اژدها را کشته ای؟» جان مراد پیراهنش را که جای پنجه های خونین مردم بر آن بود، به پادشاه نشان داد. پادشاه به وزیر نگاهی کرد و گفت: -«حالا که تو کشنده ی اژدها هستی، برو پوست اژدها را برای من بیاور.» جان مراد رفت و پوست اژدها را آورد و به پادشاه داد. پادشاه رو کرد به وزیر و گفت: -«پوست اژدها برای ما شگون دارد و عمر پادشاهی ما را طولانی می کند. امّا ای وزیر برای پایدار ماندن پادشاهی ام باید چه کار کنم؟» وزیر گفت: «اگر تختی از استخوان فیل داشته باشی، پادشاهی تو پایدار می ماند.» پادشاه پرسید: «چه کسی می تواند تختی از استخوان فیل بیاورد؟» وزیر گفت: «آن کسی که اژدها را کشته است!»پادشاه رو کرد به پسر و گفت: «شنیدی؟ از تو تختی از استخوان فیل می خواهم.» جان مراد، غمگین به خانه برگشت و به مادرش گفت: -«پادشاه تختی از استخوان فیل می خواهد، حالا استخوان فیل از کجا پیدا کنم؟» مادرش گفت: «برو از پادشاه چهل تبردار، چهل قاطر، چهل بار قیر و نیل بگیر و راه بیفت و برو. در بیابانی به چند چشمه می رسی. چشمه ها را چنان با قیر کور کن که دیگر آب از آن ها نجوشد. آن وقت نیل را در آبی که در چشمه ها مانده، بریز. ظهر فیل ها تشنه می شوند و سر چشمه ها می آیند. چون آب به نیل آلوده شده، از نوشیدن خودداری می کنند. امّا سرانجام تشنگی زور می آورد و ناچار می نوشند و در دم بر خاک می افتند.»جان مراد پیش پادشاه رفت. چهل تبردار، چهل قاطر و چهل بار قیر و نیل گرفت و رو به بیابان گذاشتند. رفتند و رفتند و رفتند تا به چشمه ها رسیدند. جان مراد آن چه را که مادرش گفته بود، انجام داد. ظهر، فیل ها آمدند و آب آلوده را خوردند و از پا افتادند. جان مراد و تبرداران، سر فیل ها را بریدند. پوست آنها را کندند، از استخوانشان تختی درست کردند و پیش پادشاه بردند. پادشاه دستور پوست اژدها را روی تخت کشیدند و بر تخت نشست و از وزیر پرسید: -«حالا دیگر پادشاهی من پایدار است؟» وزیر گفت: «اگر مرغ زرین را هم داشته باشی که بر بالای تختت آواز بخواند، حکومتت پایدار می ماند.» پادشاه پرسید: «مرغ زرین را چه کسی می تواند برایم بیاورد؟» وزیر گفت: «آن کس که اژدها را کشته و از استخوان فیل تخت ساخته، مرغ زرین را هم می آورد.» پادشاه به جان مراد گفت: «ای پسر از تو می خواهم مرغ زرین را برایم بیاوری.» جان مراد سخت غمگین شد. وقتی به خانه آمد، گوشه ای نشست و کز کرد. مادرش پرسید: «پسرم چرا غمگینی. چه اتفاقی افتاده است؟»پسر گفت: «پادشاه، این بار مرغ زرین را می خواهد! مرغ زرین را حالا از کجا بیاورم؟» مادرش گفت: «برو از پادشاه چهل دختر زیباروی و دو دسته مطرب بخواه. دختران و مطربان را که فراهم کردند، راه بیفت و برو و برو و برو تا به درخت چناری برسی. پای درخت چنار، چشمه ی زلالی جاری است. بگو مطرب ها تا ظهر پای درخت ساز و دهل بزنند و دختران برقصند. ظهر، صدای بال مرغ زرین را می شنوی که می آید و بر چنار می نشیند. مرغ زرین «پری دختی» است که به جلد پرنده ی زرین رفته است. پری دخت از جلد پرنده بیرون می آید و همراه دختران می رقصد. جلدش را پنهان کن. بعد از ظهر که رقص تمام شد، پری دخت سراغ جلدش را می گیرد و تو را تهدید به مرگ می کند. تو بگو، ای پری زاد تا مراد و مقصودم را حاصل نکنی، جلدت را نمی دهم.» جان مراد پیش پادشاه رفت. پادشاه فرستاد از شهر چهل دختر زیباروی و دو دسته مطرب آوردند. جان مراد با دخترها و مطرب ها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به چنار و چشمه رسیدند. جان مراد همه ی سفارش های مادرش را انجام داد. ظهر، مرغ زرین آمد و بر درخت چنار نشست. بعد از درخت پایین پرید و از جلد بیرون آمد و همراه دخترها شروع کرد به رقصیدن. جان مراد جلد او را پنهان کرد. رقص که تمام شد، پری دخت جلدش را نیافت. به جان مراد گفت: -«می دانم تو جلد مرا برداشته ای. جلدم را بده وگرنه تو را می کشم!»جان مراد گفت: «به شیر مادر و به رنج پدر سوگند بخور که مرادم را حاصل می کنی تا جلدت را بدهم.» پری دخت قسم خورد و قول داد که خواست او را برآورده کند. جان مراد جلد را پس داد و پری دخت دوباره به جلد مرغ زرین رفت. جان مراد به مرغ زرین گفت: -«ای پری زاد! دلم نمی خواهد امّا ناچارم تو را برای پادشاه ببرم.» مرغ زرین گفت: «دلتنگ نباش. قول داده ام و همراه تو می آیم.» جان مراد مرغ زرین را برد و به پادشاه داد. پادشاه باز مثل همیشه از وزیر پرسید: -«حالا که مرغ زرین را هم دارم، آیا حکومتم پایدار می ماند؟» وزیر گفت: «پهلوان شهر سبز در دیار دور،  دختری ماه رو و سبز گیسو دارد. اگر سبز گیسو را هم داشته باشی، آن گاه دیگر حکومتت پایدار خواهد ماند.» پادشاه پرسید: «سبز گیسو را چه کسی می تواند برایم بیاورد؟»وزیر گفت: «آن کس که اژدها را کشته، از استخوان فیل تخت ساخته و مرغ زرین را آورده، این کار را هم می تواند انجام دهد.»پادشاه رو کرد به جان مراد و گفت: «باید بروی و سبز گیسو را برای من بیاوری!» جان مواد خشمگین به خانه برگشت و حال و حکایت را برای مادرش تعریف کرد. مادرش خیلی ناراحت شد و گفت: -«من دیگر عقلم به جایی نمی رسد. باید خودت به فکر چاره ای باشی. این پادشاه و وزیر می خواهند سرت را زیر آب کنند. امّا بدان اگر از این سفر، زنده و سالم برگردی، تخت و بخت این پادشاه واژگون می شود.» جان مراد گفت: «این بار هم می روم. امّا سبز گیسو را برای خودم خواستگاری می کنم، نه برای پادشاه.»جان مراد توشه ای فراهم کرد و سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت و رفت. در راه مردی را دید که گوش هایی بزرگ، به بزرگی گوش های فیل داشت و آرام ترین و دورترین صداها، حتی صدای روییدن گیاهان را هم می شنید. جان مراد که تعجب کرده بود گفت: «چه کار عظیمی!» فیل گوش گفت: «من که کاری نمی کنم. اگر مثل جان مراد اژدها را می کشتم، از استخوان فیل تخت می ساختم و مرغ زرین را می گرفتم، کاری کرده بودم!» جان مراد پرسید: «اگر او را ببینی چه کار می کنی؟» فیل گوش گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش می شوم.» جان مراد گفت: «آن که می جویی منم و به دنبال سبز گیسو به شهر سبز می روم.»فیل گوش گفت: «من هم همراه تو می آیم.»جان مراد و فیل گوش رفتند و رفتند تا به کوهی رسیدند. چوپانی را دیدند که پاهایی بسیار بلند داشت گله از چوپان خیلی دور شده بود، اما او با خیال راحت، ظرفی شیر روی اجاق گذاشته بود و شیر می جوشانید. جان مراد گفت: «این که راه و رسم چوپانی نیست. تو این جا و گله ات آن جا!»چوپان بلند شد و در یک چشم به هم زدن، گامی این جا گذاشت و گامی آن طرف گله و گوسفندان را برگرداند. جان مراد با تعجب گفت: «چه قدرتی! عجب کاری!» بلند پا گفت: «این که کاری نیست، اگر مثل جان مراد، اژدها را می کشتم، از استخوان فیل تخت می ساختم و مرغ زرین را می گرفتم، کاری کرده بودم!» جان مراد پرسید: «اگر او را ببینی چه کار می کنی؟» بلند پا گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش می شوم.» جان مراد گفت: «آن که می جویی منم و به دنبال سبز گیسو به شهر سبز می روم.» بلند پا گفت: «من هم همراه تو می آیم.» جان مراد و یارانش رفتند و رفتند تا به مزرعه ای رسیدند. مردی تنومند کنار مزرعه نشسته بود. در آن جا آبی وجود نداشت، اما مزرعه سبز بود. تشنه بودند. آب خواستند. مرد تنومند رفت و در یک لحظه آب نهری را مکید و برگشت و هم مزرعه را سیراب کرد و هم به آنها آب داد. جان مراد با شگفتی گفت: «چه نیرویی! چه کار بزرگی!»«آبخور» گفت: «این که کار نیست. اگر مثل جان مراد اژدها را می کشتم، از استخوان فیل تخت می ساختم و مرغ زرین را می گرفتم، کاری کرده بودم!»جان مراد پرسید: «اگر او را ببینی چه کار می کنی؟» آبخور گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش می شوم.» جان مراد گفت: «آن که می جویی منم و به دنبال سبز گیسو به شهر سبز می روم.» آبخور گفت: «من هم همراه تو می آیم.»همگی به راه افتادند و رفتند و رفتند. در راه مردی را کنار صخره و درختی دیدند که طبل می زد، با صدای طبل او، جای اشیا با هم عوض می شد. طبال (طبل زن) طبل می نواخت و درخت جای صخره می رفت، صخره جای درخت می آمد. جان مراد گفت: «چه کار عجیب و بزرگی!» «طبال» گفت: «این که کاری نیست. اگر مثل جان مراد اژدها را می کشتم، از استخوان فيل تخت می ساختم و مرغ زرین را می گرفتم، کاری کرده بودم!» جان مراد پرسید: «اگر او را ببینی چه کار می کنی؟» طبال گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش می شوم.» جان مراد گفت: «آن که می جویی منم و به دنبال سبز گیسو به شهر سبز می روم.» طبال گفت: «من هم همراه تو می آیم.» جان مراد و دوستانش رفتند و رفتند تا به مردی رسیدند که فلاخنی در دست داشت و سنگ های بزرگ در آن می گذاشت و به سوی کوه پرتاب می کرد و هربار قسمتی از کوه فرو می ریخت. جان مراد شگفت زده گفت: «چه قدرتی! چه زور بازویی!»«فلاخن انداز» گفت: «این که کاری نیست. اگر مثل جان مراد اژدها را می کشتم، از استخوان فیل تخت می ساختم و مرغ زرین را می گرفتم، کاری کرده بودم!»جان مراد پرسید: «اگر او را ببینی چه کار می کنی؟» فلاخن انداز گفت: «مثل یک برادر، یار و یاورش می شوم.» جان مراد گفت: «آن که می جویی منم و به دنبال سبز گیسو به شهر سبز می روم.» فلاخن انداز گفت: «من هم همراه تو می آیم.» جان مراد و یاران شگفت انگیزش به راه ادامه دادند و رفتند و رفتند و رفتند تا به شهر سبز رسیدند. شهری که سبز و خرم بود. اما از هر کس سراغ خانه ی پهلوان شهر سبز را می گرفتند، با تعجب به آنان نگاه می کرد، چیزی نمی گفت و به راهش ادامه می داد. سرانجام به دکان پینه دوزی رفتند. پینه دوز گفت: -«پسران من راه گم کرده اید؟ شما کجا و این جا کجا؟»جان مراد گفت: «ای پینه دوز، بیا و مردانگی کن و خانه ی پهلوان شهر را به ما نشان بده.» پینه دوز که رنگ از رویش پریده بود، گفت: «ای پسر! جوانی نکن و سرت را به دم تیغ مده. پادشاه اگر بفهمد کسی به خانه ی پهلوان پاگذاشته، پوست از کله اش می کند. پهلوان دختری سبز گیسو دارد که پادشاه خواستگار اوست. اما دختر به همسری پادشاه دل نداده است و پهلوان هم نمی خواهد دخترش را به پادشاه بدهد. پادشاه خیلی ظالم است. زندگی را بر مردم تلخ کرده. دیارمان سبز است و روزگارمان سیاه. ای جوان، بیا از همین راهی که آمده ای برگرد و روزگارت را تباه مكن!»اما جان مراد اصرار کرد تا دل پینه دوز مهربان را به دست آورد. پینه دوز گفت: -«خانه ی پهلوان در کنار رودخانه ی بهار است که از وسط شهر می گذرد. باید مواظب باشی جاسوسان پادشاه، خانه ی پهلوان را می پایند.»جان مراد صورت پینه دوز را بوسید و با دوستانش رفتند و خانه ی پهلوان را پیدا کردند. جان مراد در خانه را کوبید. پهلوان از پشت در صدا زد: «کیستی؟»جان مراد گفت: «جوانی غریبم و از راهی دور آمده ام. من و یارانم می خواهیم پهلوان را ببینیم.»پهلوان در را باز کرد. به خانه داخل شدند. سبز گیسو در اتاق نشسته بود و گیسوانش مانند دو آبشار سبز از شانه هایش آویخته بود و چهره اش مثل پنجه ی آفتاب می درخشید. پهلوان رو کرد به جان مراد و گفت: -«ای جوان دلاور بگو از من چه می خواهی؟»جان مراد تمام سرگذشتش را تعریف کرد و سرانجام گفت: «کوه و کمرها بریده ام. سختی ها کشیده ام تا به اینجا رسیده ام. ای پهلوان من به خواستگاری سبز گیسو آمده ام!»پهلوان گفت: «ای جوان، می دانی که پادشاه هم سبز گیسو را می خواهد و تا به حال همه ی خواستگاران سبز گیسو را سر به نیست کرده است؟ با این حال من برای همسری سبز گیسو، کسی را جز تو شایسته نمی بینم.»بعد پهلوان رو به سبز گیسو کرد و پرسید: «دخترم تو چه می گویی؟» سبز گیسو، لبخندی مثل عسل بر لبانش نشست و آرام سر را به نشانه ی رضایت تکان داد. جان مراد و پهلوان و سبز گیسو مشغول گفتگو بودند که داروغه های پادشاه به خانه ریختند و جان مراد و دوستانش را دستگیر کردند و به کاخ، نزد پادشاه بردند. پادشاه از جان مراد پرسید: -«جوان از پهلوان چه می خواستی؟» جان مراد گفت: «سبز گیسو را. پهلوان و سبز گیسو هم قبول کرده اند.» پادشاه گفت: «امّا تا این سه کار را برای من انجام ندهی، نمی گذارم با سبز گیسو عروسی کنی. اوّل این که امشب مهمان من باشید. دوم این که هفت سال است قاصدی را به دنبال انارِ گَرگَر فرستاده ام که هنوز برنگشته است. باید قاصد را پیدا کنی و انارگَرگَر را برایم بیاوری. سوم این که تو و دوستانت همه با هم و در یک زمان به خزینه ی حمام من بروید.»جان مراد قبول کرد و شب مهمان پادشاه شدند. آن شب شش تن از اشراف زادگان هم مهمان پادشاه بودند. فیل گوش آهسته به جان مراد گفت: -«در آشپزخانه دارند زهر در غذای ما می ریزند.»طبال گفت: «وقتی غذا را آوردند، من ترتیبش را می دهم.» خدمت کاران غذا را آوردند و جلوی مهمانان گذاشتند. طبال بر طبل کوبید و در یک چشم به هم زدن غذای آنان با غذای اشراف زادگان عوض شد. اشراف زادگان هنوز یکی دو لقمه نخورده بودند که هلاک شدند. پادشاه وقتی جان مراد و یارانش را زنده دید، از تعجب گیج و منگ شد. اما به روی خودش نیاورد و گفت: -«حالا باید قاصد را پیدا کنید و انارگرگر را بیاورید.» فیل گوش گفت: «قاصد، انارگرگر را آورده و الان در پای تپه ای خواب است. من صدای خُروپُفش را می شنوم.» بلند پا گفت: «این را به عهده ی من بگذارید.» یک قدم این جا گذاشت و یک قدم جایی که قاصد خواب بود و انارگرگر را از زیر سر قاصد بیرون کشید و باز یک گام آن جا و گام دیگر در قصر. انارگرگر را جلوی پادشاه گذاشت. پادشاه خیلی ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: -«فردا باید کار سوم را انجام دهید و صبح زود به خزینه ی حمام من بروید.» پادشاه به تون تاب (کسی که در تون (آتشدان حمام) آتش می افروزد تا آب حمام گرم شود.) سپرد که حمام را چنان داغ کند که هرکس به خزینه برود، دود شود. فیل گوش حرف پادشاه را شنید و یاران را خبر کرد. آبخور گفت: «این را به عهده ی من بگذارید.» صبح زود رفت و از رودخانه آب فراوانی در شکم جا داد و آب را در خزینه ی حمام ریخت. خزینه سرد شد و همه با خیال راحت حمام کردند و صحیح و سالم بیرون آمدند. پادشاه که نقشه هایش نگرفته بود، دستور داد آنان را از شهر بیرون کردند. فلاخن انداز گفت: -«این به عهده ی من» و بالای کوه رفت. صخره های بزرگ را در فلاخن گذاشت و قصر پادشاه را سنگ باران کرد. پادشاه و تمام خانواده و بستگانش، در زیر آوار ماندند. مردم سخت خوشحال شدند. شهر را آذین بستند و به شادی و پای کوبی پرداختند. جان مراد و سبز گیسو عروسی کردند و بعد از چند روز، با یارانش راه شهر و دیار خود را در پیش گرفتند. پهلوان و مردم تا بیرون شهر آنان را بدرقه کردند. در راه بازگشت، یاران جان مراد هر یک در جایی که با او همراه شده بودند، از جان مراد خدا حافظی کردند و جدا شدند. اما هر کدام چند تار مو از خود به او دادند و گفتند: «هر وقت مشکلی برایت پیش آمد، مویی از ما آتش بزن، فوری حاضر می شویم.» جان مراد و سبز گیسو رفتند و رفتند تا به دروازه ی شهر رسیدند. جان مراد گفت: -«باید یک جوری کلک پادشاه را بکنیم امشب به قصر پادشاه می رویم. تو خودت را کر و لال نشان بده و پادشاه هر چه با تو حرف زد، سکوت کن. من نیمه شب، تخت پادشاه را می شکنم و مرغ زرین را آزاد می کنم. فردا مرا به سیاه چال می اندازند. تو دانه ای آتش در چاه بینداز و دیگر کارت نباشد.» سبز گیسو قبول کرد. جان مراد او را به قصر برد. پادشاه سبز گیسو را در اتاقی گذاشت و رو کرد به وزیر و پرسید: -«ای وزیر حالا دیگر پادشاهی من پایدار می ماند؟» وزیر گفت: «بله، سلطنت تو دیگر همیشگی است.» نیمه شب، جان مراد تخت پادشاه را شکست و مرغ زرین را آزاد کرد. فردا وقتی پادشاه خواست با سبز گیسو حرف بزند، دید که کر و لال است. غمگین شد. رفت که بر تختش بنشیند، تخت شکسته بود. سراغ مرغ زرین را گرفت. مرغ زرین هم گریخته بود. خشمگین شد، از وزیر پرسید: -«تخت مرا چه کسی شکسته؟ مرغ زرین را چه کسی رها کرده است؟»وزیر گفت: «این کار، کار جان مراد است که او را زحمت داده ای.» پادشاه دستور داد جان مواد را گرفتند و به سیاه چال انداختند. سبز گیسو دانه ای آتش در سیاه چال انداخت. جان مراد موی فلاخن انداز را آتش زد. فلاخن انداز فوری حاضر شد. تخته سنگی در فلاخن گذاشت و به طرف قصر پادشاه پرتاب کرد. نصف قصر فرو ریخت. پادشاه خواست فرار کند، که سبز گیسو به حرف آمد و گفت: -«تا قصر ویران نشده، جان مراد را از سیاه چال بیرون بیاور.» پادشاه از ترس، جان مراد را از چاه بیرون آورد و آزاد کرد. پادشاه که حالا از باز شدن زبان سبز گیسو خیلی خوشحال شده بود و فکر می کرد جان مراد هم پی کارش رفته است، از سبز گیسو خواست که با او عروسی کند. سبز گیسو گفت: -«به شرطی زنت می شوم که فردا صبح زود تو و همه ی خانواده ات و تمام درباریان با هم به حمام قصر بروید.» پادشاه که از خوشحالی در پوست نمی گنجید، قبول کرد. سبز گیسو به تون تاب سپرد که تا صبح حمام را طوری داغ کند که استخوان را هم بسوزاند. فردا صبح، پادشاه و خانواده اش و وزیر و همه ی درباریان جمع شدند و به حمام رفتند و در یک چشم به هم زدن سوختند و دود شدند. از آن پس مردم شهر و جان مراد و سبز گیسو به خوبی و خوشی زندگی کردند. این چنین که جان مراد و سبز گیسو به مراد و مقصود رسیدند، همه ی دوستان برسند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد