سرنوشت
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: نامشخص
منبع یا راوی: گردآورنده: مرسده زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده - انتشارات پدیده چاپ اول سال ۱۳۴۷
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۱۹-۱۲۰
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: ندارد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: ندارد
نام ضد قهرمان: ندارد
توجه و علاقه به شنیدن داستانها و قصههایی دربارهی جانوران و گفتوگوی آنها یکی از مشغولیات ذهنی انسان بوده است. مهمترین کتابی که در این باره در زبان فارسی داریم کتاب «کلیله و دمنه» است. «سرنوشت» قصهای است تمثیلی با زبانی ساده که در آن طوطی و جغدی به گفتوگو میپردازند و از تجربههای زندگی خود سخن میگویند. این دو پرنده هر دو اسیر طبیعت خویشاند و سعی دارند تفاوتهای خود را به عنوان امتیاز به رخ بکشند.
روزی در جنگلی گذار طوطیای به خرابهای افتاد و جغدی را دید که در گوشهی خرابه خزیده و با پرندگان دیگر معاشرت نمیکند. طوطی گفت: «ای آقا جغد چرا کنج عزلت گرفته و بیرون نمیآیی و روی خود را از خلق پنهان میکنی؟ اگر از اینجا پای بیرون بگذاری و به شهر گذر کنی قصرهای با عظمت و بناهای رنگارنگی خواهی دید که سخت تعجب خواهی کرد. مرا ببین که چه خوش نقش و نگار و خوش بیان و نیکو گفتارم. همنوعان مرا در قفسهای طلائی جای میدهند و سخن گفتن میآموزند نقل و نبات و موز و بادام به آنها میخورانند و در بهترین اطاقها جای میدهند. هرگز به خاطر ندارم که مانند تو سر در زیر پر پنهان کرده باشم و غم و غصهی روزگار را بخورم. این تنهایی و گوشهنشینی تو جز عمر تلف کردن چیزی نیست. بیا و همدم گل و سبزه ی باغ و بستان باش. اغلب دیدهام که موشهای کثیف و مرده را میخوری و از میوههای لذیذ خبر نداری. ای دوست عزیز این جان به غم خوردن نمیارزد. بیا و یک شب در خانه ما میهمان باش تا معنی زندگی را بفهمی و دست از ناله و زاری برداری که مردم هر وقت صدای شوم تو را میشنوند به فال بد میگیرند.»جغد عاقل سری تکان داد و گفت: «آنها که مرا شوم میخوانند سخت در اشتباهند. چه تاکنون کوچکترین زیانی از من به کسی نرسیده و کسی بدی از من ندیده. اگر میبینی که چون دیگر پرندگان به گشت و گلزار نمیروم من با آنها تفاوت بسیار دارم. چه سمند خوشبختی از کنار من به سرعت گذشت و به من صوت خوشی عطا نکرد و نظر لطف و مرحمتی به سوی من نیفکند و من مجبور به گوشهنشینی و دوری از دیگران گردیدم و به فقر و عزلت تن در دادم. اما تو از این نکته غافلی که قفس اگرچه از طلا و نقره باشد، باز قفس است و آزادی را از پرنده میگیرد. من به این آشیانهی خراب خود میسازم و در تاریکی به سر میبرم و از همصحبتی بیگانگان خاطرم آزرده میشود و هیچ وقت هوس میهمانی رفتن ندارم. من از گردش در چمنزار و خفتن در گلزار کیف نمیکنم چه به تجربه دانستهام که به عهد و یکدلی مردم اعتبار نشاید کرد و دیری نمیگذرد که از صاحبخانه و زنش اثری در جهان باقی نمیماند. آنگاه سرنوشت همنوعان تو نامعلوم میباشد و ممکن است به دست کودکان پر و بالشان کنده شود و جان خود را بر سر رنگ و نگار و همنشینی با اغیار بگذارند.»