سلطان ابراهیم

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: ؟

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 169 - 173

موجود افسانه‌ای: اسب پرنده

نام قهرمان: ابراهیم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن بابا

سلطان ابراهیم یکی از روایت های قصه معروف ایرانی است. از این قصه روایتهای زیادی ضبط شده است که خطوط عمده آنها چنین است پسر پادشاه مورد غضب زن پدر خویش قرار میگیرد و با اسب جادویی خود میگریزد. سپس در شکل کچل به شاگردی باغبانی در می آید که از قضا باغبان پادشاه است. بعد انتخاب شوهر است و دلبستگی دختر کوچک پادشاه به کچل سپس غضب پادشاه بر دختر کوچک و طرد او بیماری پادشاه مرحله بعدی است که طی آن داماد کوچک تر شهر غلامی بر جایی از بدن دو داماد بزرگ میزند و شکاری به هر یک می دهد. سرانجام رو شدن ماجرا و پادشاه گشتن داماد کوچک تر این قصه ترکیبی است از نقشهای اساطیری (اسب پرنده که در آسمان حرکت میکند) اجتماعی (پادشاه، زن, بابا, باغبان, وزیر) و شخصی (پزدادن, فخر فروشی, سرزنش, دختر کوچک) که جملگی بر پیروزی و شیرین ساختن پیروزی قهرمان مؤثرند. خلاصه روایت «سلطان ابراهیم» را نقل میکنیم.

پادشاهی بود پسری داشت به نام ابراهیم نامادری ابراهیم خیالهای بدی در سر داشت. میخواست هر جور شده خودش را تو دل ابراهیم جا کند و به وصالش برسد. روزی که پادشاه به سفر رفته بود ندیمه که در جریان هوس زن بابا بود به او گفت حالا وقتش است. وقتی ابراهیم از مکتب خانه برگشت قربان صدقه اش برو شب هم خودت جایش را بینداز، بعد هم بهش بگو که بگذار کمی تن و بدنت را دست بکشم تا خستگی ات در برود. اینجوری یواش یواش بیاورش تو راه.مادیان چهل کره ابراهیم این حرفها را شنید و وقتی ابراهیم از مکتب خانه برگشت همه ماجرا را برایش تعریف کرد و به او یاد داد که اگر نامادریش به او نزدیک شد یکی سیلی به او بزند و بگوید تو مثل مادر من هستی خجالت بکش. شب که نامادری خواست خودش را به ابراهیم نزدیک کند. ابراهیم همان کاری که مادیان چهل کره گفته بود انجام داد نامادری باز پیش ندیمه اش رفت و گفت: «نقشه تو فایده ای نداشت یک سیلی هم خوردم. حالا می ترسم وقتی پادشاه برگردد برود و به او چیزی بگوید. آن وقت هم جان و هم آبرویم می رود. ندیمه گفت بهتر است یک چاه کن خبر کنیم جایی که ابراهیم همیش می نشیند، چاهی بکند رویش را بپوشانیم تا ابراهیم توی چاه بیفتد و از دستش خلاص شویم زن با با چاه کنی خبر کرد و چاه آماده شد. وقتی ابراهیم از مکتب خانه برگشت سراغ اسبش رفت. اسب هم همه ماجرا و نقشه زن بابا را برای او تعریف کرد. این نقشه هم نگرفت و زن با با هر چه کرد که ابراهیم روی کرسی ای بنشیند که زیرش چاه کنده بودند او ننشست و پایین کرسی نشست. باز به توصیه ندیمه زهر در غذای ابراهیم ریختند تا بخورد و بمیرد. این نقشه را هم مادیان چهل کره به گوش ابراهیم رساند. زن بابا و ندیمه فهمیدند که هرچه هست زیر سر مادیان چهل کره است. این بود که تصمیم گرفتند اول او را از میان بردارند. پادشاه که از سفر برگشت زن بابا خود را به مریضی زد. قبلاً هم به طبیبان شهر پول داده بود و گفته بود که فقط جگر مادیان چهل کره را برای بهبودی او تجویز کنند پادشاه فرستاد دنبال طبیب اولی گفت مریض باید جگر مادیان چهل کره بخورد. دومی و سومی هم همین را گفتند. پادشاه دستور داد مادیان چهل کره را بکشند مادیان چهل کره به ابراهیم گفت اولین شیهه را که کشیدم بدان برای کشتن مرا میبرند خودت را برسان دومین شیهه را که کشیدم بدان که کارد برگردنم گذاشته اند. روز بعد، پسر در مکتب خانه نشسته بود که صدای شیهه مادیان را شنید. از ملا اجازه گرفت تا به خانه برود ملا که قبلاً از زن بابا پول گرفته بود تا اجازه بیرون رفتن به ابراهیم ندهد مخالفت کرد در همین موقع شیهه دوم مادیان به گوش ابراهیم رسید. ابراهیم مشتی خاکستر ریخت توی چشم ملا و پا به فرار گذاشت و به خانه رفت دید کارد گذاشته اند روی گلوی مادیان گفت: «صبر کنید من چند سال است زحمت این اسب را کشیده ام اما تا به حال سوارش نشده ام اجازه بدهید یک دور سوار او بشوم بعد او را بکشید. پادشاه موافقت کرد. ابراهیم کیسه پولش را برداشت بعد سوار مادیان شد و مادیان تاخت زد و به آسمان رفت کمی که رفتند مادیان پرسید دنیا را به اندازه چه چیز می بینی؟ گفت: به اندازه یک تخم غاز مادیان بالاتر رفت و گفت: «حالا به اندازه چه می بینی؟ گفت: تخم مرغ. مادیان باز هم بالاتر رفت بعد گفت: حالا چه؟ گفت: به اندازه نگین انگشتری. مادیان پایین آمد و آمد تا به شهری فرود آمدند. چند تار موی خودش را به ابراهیم داد و گفت لباست را عوض کن هر وقت هم با من کار داشتی یک تار موی مرا آتش بزن. ابراهیم پیاده راه افتاد میان راه لباس خودش را با لباس چوپانی عوض کرد. شکمبه گوسفندی را که چوپان کشته بود به سرش کشید و شد یک کچل بعد به در باغی رفت. پیرزن و پیرمردی باغبان آن بودند. همان طور که مادیان به ابراهیم یاد داده بود به آنها گفت: مرا به فرزندی قبول کنید. پیرزن و پیرمرد هم که فرزندی نداشتند. قبول کردند. باغ مال پادشاه بود، پادشاه سه دختر داشت روزی ابراهیم که دلش برای مادیان چهل کره تنگ شده بود یک موی او را آتش زد. مادیان حاضر شد. ابراهیم شکمبه را از سرش برداشت لباسهایش را عوض کرد و سوار مادیان شد. سه، چهار دوری در آسمان گشت و به باغ برگشت بعد شکمبه را به سرش کشید. و لباسهای چوپان را پوشید. همه اینها را دختر کوچک پادشاه از توی قصرشان دید و یک دل نه صد دل عاشق ابراهیم شد وقتی دو تا خواهرهایش از خواب بیدار شدند دختر کوچک گفت این شاه بابا چرا ما را شوهر نمی دهد؟! بعد تصمیم گرفتند یک جوری این قضیه را به گوش پادشاه برسانند. این بود که سه تا خربزه یکی پخته یکی نه پخته نه کال یکی هم کال توی مجمعه ای گذاشتند. روپوش رویش کشیدند و برای پادشاه فرستادند پادشاه وقتی روپوش مجمعه را کنار زد و سه تا خربزه را دید ماند حیران از وزیر سئوال کرد که این خربزه ها چه معنی دارند؟ وزیر گفت دخترانتان خواسته اند بگویند که شوهر می خواهند خربزه پخته مال دختر بزرگ تر است که گفته پیر شده است. دومی که نه پخته و نه کال است مال دختر وسطی است که خواسته بگوید دارد پیر می شود. سومی که کال است مال دختر کوچک تر است که گفته وقت شوهر کردنش است. به دستور پادشاه همه جوانان شهر را خبر کردند تا جلوی قصر جمع شوند. همه آمدند. دختر بزرگ نارنج را پرت کرد طرف پسر وزیر دختر وسطی پرت کرد طرف امیرزاده و سومی انداخت طرف ابراهیم همه او را سرزنش کردند که میان این همه جوان خوب و زیبا یک پسر باغبان را انتخاب کردی آن هم کچل! جشن عروسی گرفتند. دختر به همراه ابراهیم به خانه باغبان رفت. مدتی گذشت پادشاه مریض شد و حکیمان گفتند دوایش گوشت و جگر آهو است. پسر وزیر و پسر امیرزاده یعنی دو داماد بزرگتر پادشاه راه افتادند تا آهو شکار کنند. از آن طرف ابراهیم هم موی مادیان چهل کره را آتش زد. وقتی مادیان حاضر شد سوار شد و تاخت دو تا آهو شکار کرد. در این موقع دو داماد بزرگ تر که نتوانسته بودند شکاری بزنند به ابراهیم رسیدند اما او را در آن شکل و شمایل نشناختند. گفتند: «آهوها را میفروشی؟ ابراهیم گفت: «نمی فروشم اما به یک شرط حاضرم گوشت و جگر آنها را به شما بدهم. شرط من این است که بر پشت هر کدام تان یک مهر بزنم آنها قبول کردند. ابراهیم دو آهو را کشت کله و پاچه آنها را خودش برداشت و گوشت و جگرشان را به دامادها داد. بعد هم پشت هر کدام یک مهر زد. آنها به خانه رفتند و گوشت و جگر را پختند و خدمت پادشاه بردند پادشاه چند لقمه خورد دید تلخ است. نتوانست بخورد. دختر کوچک با کله و پاچه آهو غذایی درست کرد برای پدرش برد. پادشاه با اکراه انگشتش را به غذا زد و به دهانش برد دید خیلی خوشمزه است. همه غذا را خورد و سالم شد. روزی پادشاه کشور همسایه به این سرزمین حمله کرد. داشت لشکریان پادشاه را شکست میداد و دو داماد بزرگتر حرف از تسلیم می زدند که ابراهیم مادیان چهل کره را حاضر کرد و سوار شد و به سپاه دشمن حمله برد و همه را از دم تیغ گذارند یا فراری داد خبر بردند برای پادشاه که جوانی ناشناس ما را از شکست خوردن نجات داد. به خواهش دختر, ابراهیم با قیافه اصلی اش نزد پادشاه رفت. اطرافیان گفتند این همان جوانی است که ما را نجات داد. دختر کوچک گفت شاه بابا این جوان شوهر من است همان که شما خیال میکنید کچل بی دست و پایی است. ابراهیم گفت قبله عالم من در دربار شما دو نوکر دارم که مهر خود را بر پشت آنها زده ام به دستور پادشاه لباس دو داماد را بالا زدند و مهر را بر پشتشان دیدند. پادشاه ابراهیم را به جای خودش بر تخت نشاند و خودش شد وزیر او.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد