سلمان تنبل
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: خوزستان
منبع یا راوی: یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه فتوحی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 187 -190
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: دختر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
روایت «سلمان تنبل» از جملۀ روایتهای قصهای است که در آن قهرمان میکوشد اثبات کند که زن نقش مهمتری در خانه و خانواده دارد. از این قصه تاکنون روایتهایی از مناطق مختلف نقل کردیم. «سلمان تنبل» روایت «مردم عرب خوزستان» از قصۀ پیش گفته است. یکی از تفاوتهای این روایت با دیگر روایاتی که تاکنون نقل کردهایم، در این است که دختر قهرمان این روایت پنجمین دختر پادشاه است در دیگر روایات یا تنها دختر است یا سومی و یا هفتمی. روایت «سلمان تنبل» در گروه قصههای مربوط به زن جای میگیرد. علیرغم اینکه عنوان قصه به نام قهرمانِ مردِ قصه است. اما گرداننده و پیش برنده و همینطور نگاه قصه به قهرمانِ زن است. خلاصه این روایت را مینویسیم.
پادشاهی در یمن زندگی میکرد که دو پسر و پنج دختر داشت.روزی از فرزندانش پرسد:«خانه از آنِ کیست از زن یا مرد»؟ همه به جز دختر پنجمی گفتند: از مرد. اما دختر پنجمی گفت: به نظر من، خانه، خانۀ زن است نه مرد». پادشاه سخت عصبانی شد. و برای اینکه ثابت کند دختر اشتباه میکند دستور داد او را نزد پیرزنی که مادر سلمان تنبل بود ببرند. سلمان تنبل دست به سیاه و سفید نمیزد برای همین به تنبلی معروف شده بود. خانۀ گلی سلمان تنبل در حاشیۀ شهربود. غلامان پادشاه دختر را به عنوان خدمتکار به دست پیرزن سپردند و بازگشتند. فردای آن شب دختر پولی به پیرزن داد و گفت:« این پول را بگیر و ناهاری تهیه کن. یک دسته ترکه انار هم بخر». پیرزن به بازار رفت و برای ناهار هر چه لازم بود خرید. یک دسته هم ترکه انار خرید و آورد. بعد هم رفت که ناهار بپزد. دختر ترکههای انار را برداشت و رفت سراغ سلمان که مثل تکه گوشتی زیر درخت نخل افتاده بود دختر با ترکههای انار افتاد به جان سلمان و آنقدر او را زد تا همۀ ترکهها خرد شد.سلمان از تنبلی هیچ حرکتی نمیکرد فقط بهت زده به دختر نگاهمیکرد. دختر چند بار پیرزن را فرستاد دنبال خریدن ترکه انار. هر روز سلمانرا کتک میزد. تا اینکه سلمان کم کم تکانخورد،به حرف زدن افتاد و راه رفت. بعد دختر پولی به او داد تا به حمام برود. چند دست دشداشه و چفیه و عقال و تسبیح هم برای سلمان خرید. بعد از حمام کردن و پوشیدن لباسهای نو، سلمان آدم دیگری شده بود او خیلی کنجکاو بود بداند این دختر کیست. دو سه ماهی گذشت. یک شب دختر به سلمان گفت:«مقداری پول به شما میدهم تا فردا به بازار بروی و اندرز بخری». صبح که شد سلمان پول را گرفت و بیرون رفت. دختر هم دشداشه مردانه پوشید و چفیهای را دور سر و صورتش نقاب کرد و به بازار رفت و جار زد:« اندرز میفروشم»!سلمان پنجاه درهم داد و اندرزی خرید:«هر کس شما را به راه رستگاری دعوت کرد از او اطاعت کن». فردا نیز این کار تکرار شد. سلمان اندرز دیگری خرید:« اگر کسی شما را به راه رستگاری دعوت کرد،بپذیراما به او بگو باید مشورت کنم ».روز سوّم هم سلمان یک اندرز خرید:« هرکس به تو بگوید زیباترین چیز چیست بگو: آن چه که دل بخواهد و جان طلب کند». یکی دو هفته گذشت. روزی سلمان در بازار قدم میزد که صدای جارچی را شنید که برای زیارت مکه مسافر جمع میکرد. جارچی چشمش که به سلمان افتاد گفت:« کاروان ما نیاز به کسی دارد که از چاههای مسیر، آب بکشد. تو حاضری با ما بیایی»؟ سلمان به یاد اندرز افتاد گفت:«باید مشورت کنم». به خانه رفت و موضوع را با دختر در میان گذاشت. دختر گفت: «برو»!کاروان حجاج راه افتاد. در میان راه به چاه آبی رسیدند که معروف بود هر کس داخل آن برود دیگر بیرون نمیآید. کاروانیان تشنه بودند، از سلمان خواستند تا وارد چاه شده و آب بیاورد. سلمان وارد چاه شد. در یک طرف چاه مردی در کنار کنیز سیاهی نشسته بود و در برابرشان دختری که به ماه شبِ چهاردهمیمانست.مرد گفت:« اینجمجمهها را که اینجا میبینی جمجه کسانی است که وارد این چاه شدهاند. حال بگو بدانم آیا این کنیز سیاه زیباتر است یا آن یکی دختر»؟ سلمان به یاد پند سوم افتاد و گفت:«آن چه دل بخواهد و جان طلب کند». مرد گفت:«به خاطر این جواب، این دختر زیبا را به شما میدهم، این گونیها را هم بردار و برو». سلمان دلو را پر آب کرد و بالا فرستاد. بعد با دختر و گونیهای طلا و جواهر از چاه بیرون آمد.سلماندختر و دو گونی را به آشنایی سپرد تا به شهرخودشان ببرد.دختر پادشاه با پولی که سلمان فرستاده بود خانه با شکوهی ساخت. مردمخبر ساختن این کاخ را به پادشاه رساندند. دختر کاخ را با لوازم و اسباب گران قیمت مجهز کرد. روزی سلمان پیرزنی دید که پشم میفروخت. مقداری پشم برای مادرش خرید و فرستاد. وقتی مادر سلمان پشمها را گرفت، دید سنگین است. لای آن را باز کرد، جهبۀ کوچکی را دید وقتی در آن را باز کرد، دید مروارید گرانبهایی توی آن است. سلمان وقتی وارد خانه شد، غلامان و کنیزان به استقبالش رفتند و بارها را از شترها پایین آوردند. از آن پس سلمان را امیر خطاب میکردند. روزی پادشاه و همراهانش را به خانه دعوت کردند وقتی پادشاه به آنجا رفت. دختر از پشت پرده گفت:« اعلیحضرتا میخواستم بپرسم که خانه را زن میسازدیا مرد»؟ پادشاه گفت: «خانه را مرد میسازد». دختر گفت: «ولی من میگویم خانه را زن میسازد». بعد هم پرده را کنار زد خود را در آغوش پادشاه انداخت و گفت:« من دختر شما هستم و این خانه، خانۀ سلمان تنبل است. حال این خانه بهتر است یا خانۀ شما»؟ پادشاه گفت:« این خانه بهتراست». دختر گفت:«بنابراین زن اگر بخواهد همه کار میکند».پادشاه گفته دخترش را قبول کرد و همانجا از قاضی خواست تا وی را به عقد سلمان درآورد.