سلطان محمود و ایاز
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآوری: فضلالله مهتدی (صبحی)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 175 - 177
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: ایاز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: نزدیکان سلطان محمود
روایت «سلطان محمود و ایاز» از قصههای نکتهپرداز است.که ضمن برشمردن یکی از ویژگیهای ذهن خلاق، هوشمندی و کاردانی را گرامی میدارد.
بچهها! نام سلطان محمود و ایاز را بسیار شنیدهاید، از او،حکایتها گفتهاند و قصهها در کتابها نوشتهاند. میگویند:یک روز سلطان محمود با چند نفر از نزدیکان خود به شکار رفته بود. آنهاکسانی بودند که به ایاز رشک میبردند و به سلطان محمود همیشه ایراد میگرفتند که چرا ایاز را بیشتر از همهی ما دوست داری؟ در او چه هست که در ما نیست.از قضا همان روز هم که این صحبتها به میان آمد. سلطان محمود در جواب آنها گفت:- «چون ایاز از شما باهوشتر و زرنگتر است».گفتند باید به ما ثابت کنید گفت :- «همین امروز در موقعاش ثابت خواهم کرد».طرف عصر سلطان محمود در زیر درختی نشسته بود و شکارها را جلویش ریخته بودند. از دور در کنار جاده قافلهای پیدا شد. سلطان محمود یکی از آن جمع را صدا کرد و در گوش او گفت برو ببین اینها کیستند.آن مرد سوار بر اسباش شد و به تاخت به طرف آنها رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:- «قافلهی بازرگانان هندی است». باز آهسته پرسید:«چه همراه داشتند»؟گفت:«نپرسیدم».دیگری را صدا زد و به او گفت :- «برو ببین بار قاطرهای این قافله چیست»؟این آدم هم اسباش را تاخت کرد. رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: «حریر است».- پرسید: «از کجا آوردند».- گفت:«نمیدانم، من نپرسیدم».یکی دیگر را صدا زد و در گوشاش گفت: «برو ببین این حریرها را از کجا میآورند».رفت و برگشت و گفت: «از چین».گفت:«نپرسیدی به کجا میبرند»؟گفت:«نه، نفرمودی».دیگری را صدا زد و در گوشاش گفت:«برو ببین این حریرها را به کجا میبرند». رفت و برگشت و گفت:- «به بخارا». گفت:- «از اینها نپرسیدی چه به جای آن بار خواهند کرد»؟ گفت: «نه».همینطور هر یک رفت و فقط جواب سؤال سلطان محمود را آورد.آخر از همه ایاز را صدا کرد و در گوشاش گفت :- «برو ببین آنها کیستند».ایاز اسب را تاخت و از دیگران بیشتر معطل شد و چون از دیگران بیشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به سلطان محمود گفتند:- دیدید از همهی ما تنبلتر است و دیرتر آمد. سلطان محمود گفت: «بعد معلوم میشود».در این میان ایاز سررسید، سلطان محمود به صدای بلند گفت:- «ایاز اینها که بودند»؟ایاز گفت: «قربانت گردم اینها بازارگانان هندی بودند که حریر چینی به بخارا میبرند و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستین خراسانی به جاهای سردسیر خواهند برد».سلطان محمود گفت:- این نمونهای از هوش و زرنگی ایاز بود که هرکدام از شما یک مطلبی را آوردید، ولی این یک نفر به جای شما چند تحقیق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد. از این جهت است که من او را بیشتر از شما دوست دارم.