سندر و مندر

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 219 - 230

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: سندر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: ارباب

«سندر و مندر» یکی از روایت‌های مردم کردستان است از قصۀ نوکر و اربابی که شرط می‌کنند هر کدام از دست دیگری به جان آمد، طرف مقابل حق دارد او را مجازات کند. همان‌طور که از روایت «سندر و مندر» پیداست، این روایت ترکیبی است از دو قصه. بخش اول که برادر دیوانه گاوش را به جغدی می‌فروشد و به پولی می‌رسد، قصه‌ای جداگانه است و بخش دوم که مربوط به ارباب و نوکر است نیز. اما همان‌طور که بارها اشاره‌کرده‌ایم، از این ترکیب‌ها در افسانه‌ها فراوان است.شرط‌بندی یکی از بن‌مایه‌های افسانه‌های ایرانی است و پیرامون آن قصه‌هایی پرداخت شده یا در برخی قصه‌ها نقش دارند. از اصول مشترک این شرط‌بندی‌ها، پای‌بندی سخت طرفین به قول و قرار است. متن کامل این روایت را نقل می‌کنیم.

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، مردی بود که دو تا پسر داشت. یکی عاقل و دیگری دیوانه. آنکه عاقل بود، مندر نام داشت و آنکه دیوانه بود، سندر اسمش بود. پدر که پیر شده بود، دم مرگ وصیتش را کرد و عمرش را داد به شما. دو پسر پس از مدتی مالی را که از پدر به ارث بردند خرج کردند و تنها گاوی و خری برای آن‌ها ماند. یک روز سندر گاو را هی کرد و به برادرش مندر گفت که می‌خواهم بروم و گاو را بفروشم. هر چه مندر به او گفت که ای برادر جان چرا گاو را می‌فروشی چه ازش می‌خواهی فردا این گاو به ما نان می‌دهد، نکن این کار را؛ سندر قبول نکرد و گفت به تو چه این گاو به من رسیده و مال خودم است. به هر حال گاو را هی کرد و از خانه خارج شد. رفت و رفت و رفت تا رسید به بر بیابان. گاو را به درختی بست در نزدیکی درخت کله‌ خرابه‌ای (خانه یا ساختمانی خراب و کهنه) وجود داشت که در روی کله خرابه بایه‌غُشی(جغد) نشسته بود.سندر رو کرد به با‌یه‌غُش و گفت: ای عمو با‌یه‌غُش سلام.بایه‌غُش سرش را به طرف او برگرداند و گفت:بوسندر گفت:این گاو را می‌خری؟بایه‌غُش گفت:بو سندر گفت:به خدا گاو خوب و سالمی است. خیلی از فروش آن سود می‌بری.بایه‌غُش خواند:بو، بو، بوسندر گفت:پس معلوم است که قبول کردی و آدم باانصافی هستی. باشد با تو معامله می‌کنم.بایه‌غُش گفت:بو سندر گفت: ناراحت پولش نباش. پولش را نداری فردا می‌آیم. خداحافظ! و برگشت به خانه.وقتی به خانه رسید برادرش مندر به او گفت: ای سندر گاو را چه کردی؟سندر گفت: آن را به یک بایه‌غُش فروختم. امّا بیچاره پولی توی دست و بالش نبود. گفت که فردا برای گرفتن پول بروم. مندر با تعجب گفت: خدا پدرت را بیامُرزد. آخر مگر بایه‌غش قصاب است؟ مگر بایه‌غُش جفت یار است. آخر مگر زمین شخم می‌کند. مگر چکاره است که تو این گاو را به او فروخته‌ای. گاو را می‌خواهد چه کند!سندر گفت: به تو چه مربوط. گاو خودم بود و دلم می‌خواست و فروختم حالا می‌بینی که بایه‌غش پول به من می‌دهد.صبح زود، سندر از خواب بیدار شد و به سراغ خرابه و بایه‌غش رفت. وقتی به خرابه رسید دید که گرگها، گاوش را دریده و خورده‌اند و استخوانش را در اطراف درخت ریخته است. دمش افتاده آن طرف، شاخش افتاده این طرف و همه‌اش غَل و پَل (پرت و پلا و تکه‌پاره) شده است و بایه‌غش هم در جای دیروزی روی خرابه نشسته است.سندر گفت: ای بایه‌غشبایه‌غش گفت: بوسندر گفت: خود به خدا حالا که گاوم را سربریده و قصابی کرده‌ای راستش را بگو چقدر نفع برده‌ای؟بایه‌غش گفت: بوسند گفت خوب الحمدالله که نفع کرده‌ای. حال پول مرا بده.بایه‌غش گفت: بو، بو، بوسندر عصبانی شد و گفت پدرسگ حالا می خواهی پولم را بالا بکشی و هی بو بو می‌کنی!ناگهان چوبی را که در دست داشت به دور سر خود چرخاند و به سوی بایه‌غش پرتاب کرد. بایه‌غش از روی دیوار خرابه پرید و چوب محکم به دیوار خورد و دیوار فروریخت امّا الهی نصیب همۀ ما بشود، هفت خم خسروی از میان دیوار پیدا شد. سندر تا چشمش به پولها و اشرفی‌های طلا افتاد با خود گفت: ببین این بایه‌غش، گاو مرا فروخته و این همه پول بدست آورده، آنوقت می‌خواهد پول مرا بخورد و پس ندهد. ای بی‌انصاف. بایه‌غش به مرد رندی تو ندیده بودم.سندر نشست و مقداری از سکه‌های طلا کرد توی پیراهن و دامنش را توی شلوار کرد تا بیشتر جا بگیرد. حتی کلاش (گیوه کرمانشاهی) پاره‌اش را هم پر از سکه کرد و به خانه آورد. چون به خانه رسید چند تا هم فحش به مندر داد و گفت ببین چه آورده‌ام! تو می‌گفتی بایه‌غش قصاب نیست و پول ندارد. ولی دروغ گفتی و او این همه پول را به من داده است.مندر که عاقل بود، فهمید که برادرش حتماً گنجی پیدا کرده است پس به برادرش سندر گفت: خوب ای برادر، خر از من و هور (جوال) از تو. برویم و بقیۀ‌ سکه‌ها و پولها را بیاوریم و آن‌ها را بین خودمان قسمت کنیم.سندر قبول کرد و با مندر به راه افتادند. به کله خرابه رسیدند و همۀ پولها را به خانه کشیدند و در زیر خانِ خانه پنهان کردند.پس از آنکه کارشان تمام شد مندر به سندر گفت: ای برادر مبادا این قضیه را با کسی در میان بگذاری اگر کسی بفهمد همۀ پولها را از ما می‌گیرد. حالا برو کاسۀ پیمانۀخانه کدخدا را بگیر و اگر پرسید برای چه می‌خواهی بگو می‌خواهیم گندم بخش کنیم.سندر به خانۀ کدخدا رفت. زن کدخدا در خانه بود. سندر گفت: ای زن کدخدا کاسه پیمانه‌تان را به ما امانت بدهید.زن کدخدا گفت: ای سندر چه می‌خواهید بخش کنید؟سندر گفت: والاه یک قدری پول داریم می‌خواهیم با برادرم نصف کنیم. زن کدخدا گفت: مبارک باشد ولی باید نیمۀ این کاسه را هم به عنوان کرایۀ پیمانه برای من بیاوری.سندر گفت: ای به چشم زن کدخدا.کدخدا که این حرفها را می‌شنید، زن را صدا کرد و گفت: ای زن باید کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد برو و یک مقداری قیر به ته کاسه بچسبان تا بببینم چه چیزی بخش می‌کنند.زن مقداری قیر به ته کاسه پیمانه چسباند و آن را به سندر داد.سندر کاسه پیمانه را برای برادرش آورد. نشستند و پولها را بخش کردند. در این موقع کدخدا برای گرفتن کاسه آمد. سندر که در پشت در پنهان شده بود، کدخدا را با یک ضربت چماق از پا در آورد و او را سر به نیست کرد.پس از گذشت مدتی، مندر پولهای خود را در قمار باخت و همه را نفله کرد. سندر پولهای خود را برد و چال کرد و قایم کرد.کار مندر به جایی رسید که برای شام شب محتاج ماند. یک روز بلند شدو رفت به علافخانه و ایستاد تا کسی بیاید و او را به سرکار ببرد یا نوکری بکند. در این موقع یک نفر از آنجا می‌گذشت دید که یک آدم هیکل داری اینجا ایستاده. مرد به مندر نزدیک شد و گفت: تو چه‌ کاره هستی؟ مندر جواب داد: والاه هیچ‌کاره‌ام. اینجا ایستاده‌ام تا کاری پیدا کنم و نوکر بشوم.مرد گفت: نوکر من می‌شوی؟مندر جواب داد: بله چرا نمی‌شوم. مرد گفت: تو را به نوکری قبول می‌کنم امّا شرط‌هایی دارم که باید انجام بدهی.مندر قبلو کرد و در پشت سر آن مرد به راه افتاد. وقتی به خانه رسیدند مرد به او گفت که من کار سخت و ناراحت‌کننده‌ای ندارم. فقط مقداری بز و گوسفند دارم که باید آن‌ها را ببری و بچرانی. سه شرط هم با تو دارم اگر از دست من راضی نباشی یک شِلاله (لایه، پوست) از گرده‌ات می‌کنم. اگر من از دست تو راضی نباشم تو یک شِلاله از گرده من بردار. آن دو شرط و قرار خود را گذاشتند و فردا که شد مرد گاو و گوسفند و بزهای خود را شمرد و تحویل مندر داد و یک کوزه به او داد که پر از ماست بود و یک دانه نان گرده هم به او داد و گفت این هم برای ناهارت. امّا یک‌طوری این نان را بخوری که دورش دست نخورد و یک جوری ماست را بخوری که قیماق روی آن دست نخورد.مندر نان و ماست و گله را بُرد و رفت توی بیابان. همچی که نشست این گله را ول کرد توی باغ و بوستان مردم. ظهر که رسید گرسنه شد آمد از نان بخورد، دید که هر طور بخورد دورش تکه می‌شود. با خود گفت: چطور بخورم، چطور نخورم دید که جورش جور در نمی‌آید. به هر حال توژ (قیماق – پوست) ماست را نشکست و نان را تکه نکرد و ناهارش را نخورد. عصر که شد گوسفندها را جلو انداخت و آمد خانۀ اربابت.مرد که روی صندلی در خانه‌اش نشسته بود، گوسفندها را شمرد و دید که همه‌اش راست و درست است. گفت: خوب ای نوکر از دست من راضی هستی؟!مندر با ناراحتی گفت: والاه خدا از دستت ناراضی نباشد از گرسنگی نزدیک است بمیرم. از صب تا به حال با این حیوانات رفته‌ام توی بر بیابان و همه را سیر و پُر آورده‌ام؛ امّا خودمم شکمم از گرسنگی به پشتم چسبیده است. آخر من چطور این نان را بخورم که دورش دست نخورد. چطور از ماست بخورم که توژش خراب نشود.مرد گفت: پس حالا که از دست من راضی نیستی، بخواب. مندر خوابید و مرد یک شلاله از گوشت پشت او کند و به دستش داد و اردنگ هم به پس او زد و گفت: برو.مندر، گریه‌کنان و لول و لول‌کشان به خانه آمد. سندر گفت: چیزه چه شده؟! مندر گفت: رفتم و نوکر شدم. همین‌طور که می‌بینی به این صورت درآمدم.سندر گفت: اکه پدرش را درآوردم! تو کجا ایستاده بودی که او آمد و تو را برد؟ مندر گفت: دَرِ علافخانه.فردا که شد، سندر به علافخانه رفت و دَرِ همانجا که برادرش ایستاده بود، مدتی ایستاد. مدتی نگذشته بود که همان مرد از دور پیدا شد و چون او را دید گفت: آهای جوان تو نوکر می‌شوی؟سندر گفت: بله قربان چرا نمی‌شوم.مرد گفت: با تو چند تا شرط دارم اگر قبول بکنی تو را با خودم ‌می‌برم.سندر گفت: هر شرطی داشته باشی قبول می‌کنم. عیبی ندارد.مرد گفت: شرط اول این است که اگر تو از دست من راضی نباشی من یک شِلاله از پشت تو بکنم. اگر من از دست تو راضی نبودم تو یک شِلاله از پشت من بکن. شرط‌های دیگر را هم فردا با تو در میان می‌گذارم.سندر شرط اول را پذیرفت و با مرد به سوی خانه‌اش به راه افتاد.فردای آن روز مرد گله را به سندر داد و یک کوزه ماست و یک نان گرده هم در دستش گذاشت و گفت: شرط دوم این است که باید طوری از ماست بخوری که قیماق آن بهم نخورد و شرط سوّم این است که طوری از این گرده نان بخوری که دور آن سالم بماند.سندر شرط‌ها را قبول کرد و به طرف بیابان به راه افتاد. ظهر که شد از گرسنگی دلش به پیچ و تاب افتاد و ناچار کوزۀ ماست را جلو کشید، تکه‌ای استخوان پیدا کرد و با آن ته کوزه را سوراخ کرد، نان را هم گرفت و وسط آن را درآورد و گرداگردش را سالم به کناری گذاشت و وسط نان را جلو کشید. یک لقمه نان به دهان می‌گذاشت و دهان را روی سوراخ ته کوزه می‌گذاشت و می‌مکید تا سیر شد و قیماق روی ماست هم دست نخورده باقی ماند. گوسفندها علف خورده و مشغوا نشخوار بودند. سندر بلند شد و به طرف یکی از گوسفندها رفت و به او گفت:آها پس تو داری سقز(آدامس) می‌جوی! یک تکه هم به من بده خب! تا من هم مشغول باشم. کمی هم بده تا برای خانم ارباب ببرم. گوسفندها همان‌طور سر به زیرانداخته و نشخوار می‌کردند و به حرف سندر توجهی نداشتند. سندر عصبانی شد و گفت: پدرسگ صاحب‌ها، حالا به من سقز نمی‌دهید، دِ بگیرید ببینم.و با چوبدستی به میان گله افتاد. پس از آنکه با چماق همه را کتک زد چاقویی درآورد و همه را سر برید. سپس رفت و مندر را خبر کرد و همۀ گوسفندها را دفن کردند.عصر که شد برگشت و دورۀ نان و کوزۀ قیماق‌دار را به حاجی تحویل داد.مرد گفت: پس گوسفندها و بزها کجا هستند؟سندر گفت: قربان آنها حیوانات نمک به حرام و حق‌نشناسی بودند همه داشتند تند و تند سقز می‌جویدند هر چه گفتم یکی کمی هم برای خانم بدهید ندادند منهم همۀ آن‌ها را سر بریدم.ارباب به او گفت: خوب سندر حالا از دست من راضی هستی؟سندر با خنده گفت: بله ارباب خدا از دست شما راضی باشد. چرا راضی نباشم.ارباب در دل خود گفت: ها! آنکسی که پدر مرا در بیاورد همین است.پس رو کرد به سندر و گفت: خوب حالا کاری با من نداری؟سندر گفت: چرا قربان امشب میهمان دارم. شام دو نفری برای من بکشید چون برادرم را میهمان کرده‌ام.شب که شد مرد شام را برایشان برد. یک مرتبه دید که از توی اتاق صدای کتک‌کاری و داد و فریاد می‌آید. نزدیک شد و گفت: سندر چه خبر است این داد و فریادها برای چیست؟سندر گفت: قربان من دو تا دو تا لاشۀ گوسفندها را دفن کرده‌ام و این برادرم یکی‌یکی حالا او لقمه‌های از من بزرگتر می‌گیرد.مرد گفت: بابا خانه‌ات خراب بشود دیگر چرا دعوا می‌کنید این چه کاری است آخر. حالا ما هم امشب میهمان داریم. بیا این بچه را نگهداری کن.مرد یک دانه بچه بیشتر نداشت. او را آورد و به سندر داد که از او مواظبت کند تا خانم برای میهمانان شام بکشد.سندر بچه را برد توی حیاط طویله. دو تا گمال (سگ) گنده در کنار حیاط بسته بودند. بچه خیلی جیغ‌ ویغ و سر و صدا می‌کرد. سندر طاقتش تمام شد. پا گذاشت روی یک پای بچه و لنگ او را کشید و دوپاره کرد. یک پاره با به طرف یکی از سگها و پارۀ دیگر را به طرف دیگری انداخت. سگها شروع کردند به سرو صدا و خرناس کشیدن و خوردن. مرد سراسیمه آمد و گفت: چه خبره، سندر این سروصدا چیست؟سندر گفت: تو بمیری ارباب به جان خانم بطور حقّانی بخشش کردم. بدون کم و زیاد ولی می‌بینی که باز هم جنگ و دعوا می‌کنند. این سگ می‌گوید بخش تو زیادتر است آن سگ می‌گوید نه بخش تو زیادتر است.ارباب گفت: چه چیز را بخش کرده‌ای؟سندر گفت: قربان بچه را دیگر. می‌خواستی چه بخش کنم!مرد دید که پدرش درآمده. با خود گفت چه کنم چه نکنم. چطور از دست این فرار کنم. تکلیف چیست؟فردا که شد، سندر بزهایی را که در خانه مانده بود برداشت و رفت به یک باغ. خودش هم از یک درخت سیب بالا رفت. مشغول تکاندن درخت شد. بزها در پایین درخت مشغول خوردن سیب شدند تا وقتی که یک دانه سیب به شاخ یکی از بزها فرو رفت سندر پایین آمد و رو کرد به آن بز و گفت: ها! معلوم است که تو حلال‌زاده‌ای و نمک به حلال هستی. این سیب را برای خانم قایم کرده‌ای امّا بقیه حرام لقمه هستند.و گرفت و بقیۀ بزها را خفه کرد و در گودالی انداخت.عصر که شد سندر یک دانه بز را که سیبی بر شاخش بود، جلو انداخت و به خانه برگشت.مرد گفت: سندر، بزها را چه کردی؟سندر گفت: ارباب به جان خودت تمامشان نمک به حرام بودند. من هی سیب تکاندم و هی آنها خوردند هر چه گفتم برای آقا و خانم بگذارید گوش نکردند. فقط این یکی نمک به حلال بود که یک دانه سیب را برای خانم قایم کرده است.ارباب با خود گفت: چه کنم چه نکنم. گوسفندها و بزها را از بین برد. یکدانه بچه داشتیم آن را هم سر به نیست کرد.زن به مرد گفت: ای مرد بلند شو برویم سر ملکمان و از دست این سندر راحت بشویم.مرد گفت: خوب باشد برویم.مرد به سندر گفت: سندر ما میخواهیم برویم سر ملک. تا وقتی برگردیم باید این حیاط را همچی تمیز کنی که روغن بریزی و عسل و بلیسی.سندر گفت: به چشم قربان.مرد و زنش به ملکشان رفتند. حاجی دو تا زن داشت که آن یکی زن بچۀ زیاد داشت.خانم به سندر گفت: سندر مرغ و جوجه‌ها را به تو سپردم مواظبشان باش. سندر گفت: به چشم حتماً مواظبت می‌کنم.تا چند روز سندر فراموش کرده بود به مرغ و جوجه‌ها دانه بدهد. تا یک روز آن‌ها را به پشت بام برد و برایشان دانه ریخت و لانجینی پر از آب جلوشان گذاشت.مرغ و جوجه‌های وقتی آب می خوردند سرشان را به آسمان می‌کردند تا آب از گلویشان پایین برود.سندر وقتی این کار آنها را دید گفت: ها، ای پدرسگ صاحب‌ها، ای نمک به حرامها چه می‌گویید؟! دارید می‌گویید ای خدا سندر را بکش. مرا نفرین می‌کنید. این همه زحمت برای شما کشیدم. این هم قدرشناسی شما. دست برد چاقو را درآورد. همۀ مرغ و جوجه‌ها را سر برید و پرت کرد جلو سگ و گربه.پس از آن رفت سراغ حیاط که آن را تمیز کند. حیاط را حسابی جارو زد و رفت توی زیرزمین ارباب و هر چی خیک‌های روغن و شیره و عسل بود آورد بیرون و لیژ(سرازیر کرد – روان کرد) داد توی حیاط.وقتی ارباب با خانمش برگشت دید که اصلاً نمی‌شود در حیاط قدم گذاشت.پاهاشان در عسل و شیره و روغن فرو می‌رفت.ارباب گفت: آخر ای سندر این چه کاری بود کردی؟سندر گفت: آقا قربانت بروم مگر خودتان نگفتید روغن بریز و عسل بلیس.من هم اطاعت کردم و انجام دادم.زن دومی ارباب که با آن‌ها آمده بود گفت: پس مرغ و جوجه‌ها کو؟!سندر گفت: تو نمیری آنقدر نمک به حرام بودند که نگو. من آب و دانه به آن‌ها دادم ولی آن‌ها آب می‌خوردند و سر به آسمان می‌کردند و می‌گفتند: ای خدا سندر را بکش. من هم همه‌شان را سر بریدم و جلو سگ و گربه انداختم.عصر که شد مرد با زنش نشست به حرف زدن و عاقبت تصمیم گرفتند که شب سندر را توی ایوان بخوابانند و از پشت بام، بام غلتان سنگی را به روی او بیندازند، تا بمیرد و از دستش راحت بشوند وگرنه جز این چاره‌اش نمی‌شد.اما سندر از پشت در حرفهای آن‌ها را شنید. همچی که شب شد سندر به خانم گفت: ای خانم یکسال است پیش شما کار می‌کنم یک مرتبه توی ایوان نخوابیده‌ام. اجازه بدهید توی ایوان بخوابم تا برای خودم ستاره‌ها را نگاه کنم.ارباب و زنش پچ‌و‌پچ‌کنان به هم گفتند: پس دیگر حتماً اجلش آمده.جای او را جلو مهتابی انداختند و رفتند خودشان به پشت بام و گوش به زنگ نشستند تا کی سندر به خواب برود.سندر فوری بلند شد و رفت از توی میهمانخانه هر چه آینه و شمعدان و چینی‌آلات و دیس‌های بزرگ و قدح‌ها و ظروف قیمتی بود از اسباب سفره تا اسباب دور طاقچه همه را آورد و چید زیر لحاف خودش و لحاف را روی آنها کشید و چماقی هم به دست گرفت و رفت در گوشه‌ای ایستاد و صدای خروپفی هم بلند کرد.ارباب و خانم به خیال آنکه سندر به خواب رفته با نِق و جِر (با تقلا و هن‌هن) بام‌غلتان را بلند کردند و از آن بالا به روی رختخواب سندر انداختند. ناگهان صدای شکستن و خرد شدن وسائل چینی و بلورآلات به گوش رسید. سندر هم در این هنگام از گوشۀ ایوان با چماقش به طرف رختخواب هجوم برد در حالی که فریاد می‌زد.هر چه نشکسته تا من بشکنمهر چه نشکسته تا من بشکنمبا چماق آنچه را که سالم مانده بود، خرد و خمیر کرد.صبح که شد سندر به طرف ارباب آمد و گفت: خوب ای ارباب از دست من راضی هستی؟! ارباب نفسی از غصه کشید و گفت: نه والاه خدا از دستت راضی نباشه مرا نابود کردی.سندر گفت: پس بخواب تا یک شِلاله از پشتت بردارم چون شرط کرده‌ایم.ارباب دَمَرو خوابید و سِندر یک شِلالۀ حسابی از پشتش کند و به راه افتاد و به این صورت انتقام مِندر را گرفت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد