سنگ های بلورین
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های آذربایجان
منبع یا راوی: گردآوری و ترجمه: حسین داریان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 317-321
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: محمد چوپان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: عبدالعلی دلاک و پادشاه
این افسانه در گروه افسانه های سحر و جادو قرار می گیرد. افسانه ای است معروف و روایت های متعددی از آن تا به حال نقل کرده ایم. «سنگهای بلورین» روایت دیگری است از قصه پسر جوانی که پادشاه بارها او را به مأموریت هایی می فرستد تا باز نگردد. اما پسر به کمک زن یا زنانش مأموریت ها را به خوبی انجام می دهد تا این که در آخرین مأموریت شاه از وی می خواهد که به آن دنیا برود و از پدرش خبر بیاورد. با تمهیدات زنِ قهرمان، پادشاه به میان آتش رفته و می سوزد. در مقدمه هایی که بر روایت های مختلف این افسانه نوشته ایم به برخی از ویژگی ها و نکات آن اشاره کرده ایم. در روایت «سنگ های بلورین»، قهرمان قصه خوابی می بیند و آن را به کسی نمی گوید. این گونه خواب ها که با تقدیر و سرنوشت قهرمان بستگی دارد، هنگامی بازگو می شوند که تعبیر شده باشند. گویا عقیده در این قصه ها بر این است که گفتن خواب پیش از تعبیر، از عملی شدنش جلوگیری می کند. خلاصه روایت «سنگ های بلورین» را می نویسیم.
محمد هر روز صبح گاوهای مردم را برای چرا به صحرا می برد. یک روز گاوها داشتند می چریدند. محمد هم زیر درختی خوابیده بود. خوابی دید و یک دفعه از خواب پرید. گاوها را جمع کرد و هی کرد به طرف ده. مردم به او اعتراض کردند که چرا گاوها را سر ظهر برگردانده است. مادر محمد هم به او اعتراض کرد. محمد گفت: «خوابی دیده ام. می خواهم بروم دنبال خوابم.» بعد هم دو تا نان از مادرش گرفت و راه افتاد. دم غروب به شهری رسید. هوا هم سرد بود. شب که شد رفت و در تلمبه خانه حمام خوابید. دختر پادشاه آن شهر عاشق نوکرشان شده بود. از قضا اسم نوکر هم محمد بود. دختر با محمد قرار گذاشته بود که صبح زود با هم فرار کنند، چون پدر دختر مخالف عروسی آن ها بود. قرار گذاشته بودند دَمِ تلمبه خانه حمام. صبح زود دختر مقداری طلا و جواهر برداشت و سوار بر اسب شد و به طرف محل قرارش رفت. نوکر، خواب مانده بود و نیامده بود. دختر صدا کرد: «محمد! محمد!» محمد چوپان خیال کرد از جانب غیب، دختری صدایش می زند، گفت: «بله!» از تلمبه خانه بیرون آمد. دختر افسار اسبی را به دستش داد و گفت: «سوار شو!» پسر هم سوار شد و تاختند و دور شدند. رسیدند به یک چشمه. هوا هم کمی روشن شده بود. دختر نگاه کرد، دید آن کسی که دنبال خود آورده، محمد نوکر نیست. پرسید: «تو کی هستی؟» محمد گفت: «تو بگو کی هستی و مرا کجا می بری؟» دختر گفت: «کاری نداشته باش. فعلاً دهانه اسب را به درخت ببند.» دختر یک دست لباس شاهانه به محمد داد. بعد هم رفتند دنبال ملا که آن ها را به عقد هم در بیاورد. توی راه دختر ماجرای خود را برای محمد تعریف کرد. توی چشمه سنگ های بلورینی بود. محمد مقداری از آن ها را جمع کرد و راه افتادند. رفتند تا رسیدند به خانه. در زدند. مادر محمد در را باز کرد و دید محمد با یک دختر مثل پنجه آفتاب برگشته است. مقداری از طلاهایی را که دختر همراه خودش آورده بود، فروختند و به زندگی اشان سروسامانی دادند. یک روز «عبدالعلی دلاک» از جلوی خانه محمد می گذشت، چشمش افتاد به دختر. فوراً رفت پیش پادشاه که: «توی خانه محمد چوپان، دختری هست مثل پنجه آفتاب. تو شاه باشی و چنین زنی نداشته باشی؟» پادشاه محمد را احضار کرد. دختر مقداری طلا توی یک طبق ریخت. محمد هم چند تایی از سنگ های بلورین روی آن گذاشت. طبق را به پسربچه ای داد تا به خانه پادشاه ببرد. خودش هم رفت. پادشاه وقتی چشمش به سنگ های بلورین افتاد گفت: «تو باید سنگ های بلورین برای من بیاوری، تا قصری بسازم.» پادشاه در این فکر بود که محمد را جایی بفرستد تا نتواند بازگردد، آن وقت زنش را صاحب شود. محمد آمد پیش زنش و هر چه پادشاه گفته بود به او گفت. زن گفت: «برو و ده روز مهلت بخواه.» پادشاه ده روز مهلت به او داد. محمد رفت لب چشمه ای که سنگ های بلورین را آن جا پیدا کرده بود، بعد با خودش فکر کرد که برود و ببیند این سنگ ها از کجا می آیند. داخل قنات شد. رفت و رفت تا به یک درخت چنار رسید. میان درخت باز بود و دختری را در آن جا آویزان کرده بودند. هر چند لحظه یک قطره خون از دماغ دختر توی آب می چکید و تبدیل به یک سنگ بلورین می شد. محمد از دختر حال و حکایت را پرسید. دختر گفت: «من دختر یک پادشاه هستم. دیوی مرا اسیر کرده و به این جا آورده است.» محمد جای شیشه عمر دیو را از دختر پرسید. رفت آن را برداشت. دختر را آزاد کرد. می خواست سنگ بلورین جمع کند که دختر گفت: «لازم نیست، هر وقت از من خون بگیری و توی آب بریزی، سنگ های بلورین درست می شود.» دو نفری راه افتادند و به خانه آمدند. عبدالعلی دلاک داشت از در خانه محمد رد می شد، دید دختر دیگری هم آن جاست، خیلی هم خوشگل است. دوید پیش پادشاه و برای او خبر برد. محمد هم یک گاری از سنگ های بلورین تهیه کرد و برای پادشاه برد. پادشاه که دید محمد صحیح و سالم برگشته است، گفت: «کمی گل قهقهان (گل قهقهان، گل قهقهه= کنایه از گلی است که انسان از نگاه کردن به آن دچار خنده می شود و تا هنگامی که نگاه انسان به گل باشد، این خنده ادامه دارد. (از زیرنویس قصه)) می خواهیم تا روی دیوار بالاخانه را بپوشانیم. باید به بهشت بروی و برایم گل قهقهان بیاوری.» محمد به خانه برگشت و ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن دوم گفت: «باید با قالیچه حضرت سلیمان بروی، آن وقت زود می رسی و فردا هم می توانی برگردی. سر راه نزدیک حوض یک پیرمرد نشسته است. او هر لحظه با تارهای ریشش لباسش را کوک می زند. تو با نخ و سوزن لباسش را بدوز، آن وقت او به تو اجازه می دهد که به حوض نزدیک شوی.» محمد راه افتاد. کاری را که زن دوم گفته بود، انجام داد و خود را به حوض رساند و پشت درختی پنهان شد. دید سه تا کبوتر آمدند. جلدشان را در آوردند، شدند سه تا دختر و شروع کردند به شنا کردن. محمد جلد یکی از آن ها را برداشت. وقتی دخترها از حوض بیرون آمدند، دیدند جلد دختر وسطی نیست. گفتند: »هر کس هستی جلد را بده، چون دست نامحرم به جلد خواهر ما خورده، ما او را می دهیم، ببری.» پسر جلد کبوتر را به طرف آن ها انداخت. دختر وسطی جلد را پوشید و با محمد همراه شد. محمد می خواست گل قهقهان جمع کند که دختر گفت: «لازم نیست. اگر توی خانه اتان یک سطل آب روی سر من بریزی، حیاط خانه پر از گل می شود.» محمد و دختر سوار قالیچه شدند و به خانه آمدند. صبح، عبدالعلی دلاک دید توی حیاط سه تا دختر دارند قدم می زنند. فوراً دوید پیش پادشاه که: «تختت تابوت شود پادشاه! چه نشسته ای که محمد چوپان دخترها را سه تا کرد!» پادشاه فوراً کسی را فرستاد تا از محمد سراغ گل قهقهان را بگیرد. فوراً روی سر دختر آب ریختند و حیاط پر از گل قهقهان شد. چند طبق پر از گل کردند و فرستادند پیش پادشاه. وزیر گفت: «هر کاری به او می گویید، انجام می دهد. او را بفرست پیش پدر و مادرتان تا نامه ای از آن ها بیاورد.» پادشاه فرستاد دنبال محمد. وقتی او آمد گفت: «باید به بهشت بروی و نامه ای از پدر و مادر من برایم.» بیاوری محمد به خانه برگشت و ماجرا را تعریف کرد. دختری که از بهشت آمده بود، گفت: «تو ده روز مهلت بگیر و توی خانه بخور و بخواب، من نامه را تهیه می کنم.» بعد از ده روز، زن نامه ای جلو محمد گذاشت که در آن پدر و مادر پادشاه از او خواسته بودند که درون آتش برود و خودش را به بهشت برساند که در آن جا هر چه زن بخواهد، هست. نامه را توی پاکت گذاشتند و درش را بستند. صبح محمد نامه را برداشت و پیش پادشاه برد. پادشاه نامه را خواند. دید خط مثل خط پدرش است. تصمیم گرفت به آن دنیا برود. توی بیابان آتشی درست کردند. پادشاه گفت: «محمد هم باید بیاید.» محمد هم همراه وزیر و وکیل و پادشاه به آتش نزدیک شد. اما در همین موقع یک حوری محمد را برداشت و به آسمان برد و از آتش دورش کرد. وزیر و وکیل و پادشاه در آتش سوختند. محمد و زن ها و مادرش به قصر پادشاه رفتند. محمد بعد از یک سال، صاحب یک پسر شد. بعد هم صاحب یک دختر. روزی پسر را نشانده بود طرف راستش و دختر را طرف چپش، بعد ننه اش را صدا کرد. وقتی ننه اش آمد. محمد گفت: «یادت هست که گفتم خوابی دیده ام. گاوها را ول کردم و رفتم دنبال خوابم؟ حالا خوابم تعبیر شده. خواب دیده بودم که به پادشاهی رسیده ام، روی تخت نشسته ام و یک پسر روی زانوی راستم نشسته و یک دختر هم و روی زانوی چپم.»