سنگ صبور (3)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: تهران
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابو القاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۵۹-۲۶۵
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: فاطمه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر کولی- جوان
روایت «سنگ صبور» گرد آوردهی زندهیاد صادق هدایت است که زندهیاد فضلالله مهتدی (صبحی) نیز این روایت را در مجموعه افسانههای خود به عنوان بهترین روایت آورده است. مترجم انگلیسی «قصههای ایرانی» از این افسانه به نام «سنگ سمور» نام برده است. در کتاب ویس و رامین (ص ۲۵۸ چاپ تهران) به این افسانه اشاره شده است: بنالم تا از پیشم بترکد سنگبگویم تا شود برف ارغوان رنگ ابوالقاسم انجوی شیرازی این روایت را در ردیف روایت چهاردهم از «سنگ صبور» (شماره های ششم و هفتم مجله موسیقی سال سوم مهرماه ۱۳۲۰) در کتاب عروسک سنگ صبور (جلد سوم قصههای ایرانی) نقل کرده است. باید متذکر شد که این افسانه در کتاب نوشتههای پراکنده صادق هدایت در صفحه ۱۳۱ نیز آمده است.در این روایت گویش تهرانی به کار برده شده است، بویژه در محاوره ها. در این افسانه دختری که سرنوشتش از پیش رقم خورده است، تا پایان افسانه با پیشامدها و حوادث ناگواری رو به رو میشود؛ اما در لحظههای پایانی افسانه، دریچه رهایی و روشنی به روی او گشوده میشود. دختر کولی بنا به ویژگیهای آوارگی و دورهگردی، زبل، کنجکاو، فرصت طلب، بدجنس و ناسازگار با همجنس خود است. مرد جوان قهرمان افسانه، سادهدل، کم تجربه و زودباور است. در این افسانه، کمک قهرمان مرد دکاندار (فروشنده سنگ صبور) است.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود، هرچه رفتیم راه بود. هرچه کندیم چاه بود. کلیدش دست سید جبار بود. مردی بود یک زن داشت با یک دختر. دختر را روزها می فرستاد به مکتب پیش ملاباجی (باجی: خواهر، همشیره). هر روز که میرفت مکتب، سر راه صدایی به گوشش میآمد که: «نصیب مرده فاطمه!» اسم این دختر فاطمه بود. تعجب میکرد، با خود میگفت: «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیه؟» چیزی به عقلش نمیرسید. ترسش میگرفت. یک روز آمد به پدر و مادرش گفت: -هر روز که از توی کوچه رد میشم، صدایی به گوشم می آید که: «نصیب مرده فاطمه!» پدر و مادرش نگران شدند و گفتند: -ما میگذاریم از این شهر میرویم. و هرچه اسباب زندگی و خرت و پرت داشتند، فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتند و رفتند، تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود، نه آبادانی، نه گلبانگ مسلمانی. تشنه شده بودند. گشنه شده بودند. هرچه آب و نان داشتند همه را خورده بودند. در آن بیابان از دور، دیوار باغ بزرگی نمودار شد. نزدیک رفتند دیدند یک در دارد. گفتند: «میرویم در میزنیم. لابد کسی میآید آبی، چیزی به ما میدهد.» فاطمه رفت در زد. فوراً در باز شد. تا رفت داخل ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و غیب شد. انگاری که اصلاً دری وجود نداشته است. مادر و پدرش آن طرف دیوار ماندند و دختر توی باغ ماند. مادر و پدرش خیلی گریه و زاری کردند. دیدند فایده ندارد، گفتند: «اینجا به زودی شب میشه، شاید حیوانی، جک و جانوری پیدا بشه. چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میرویم به یک آبادی برسیم.» و گفتند: «این که میگفت نصیب مرده فاطمه، شاید همین قسمت بوده!» دختر آن طرف دیوار گریه و زاری کرد. بیشتر گشنهاش شد، تشنهاش شد. گفت: «بروم ببینم چیزی پیدا میشه بخورم.» رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ بزرگ است با عمارت و دم و دستگاه. رفت توی این اتاق، آن اتاق، هرجا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوههای باغ چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح زود، بیدار شد. باز رفت این طرف و آن طرف را سرکشی کرد. دید توی اتاقها فرشهای قیمتی، زال و زندگی، همه چیز بود. دید حمامی هم آن جاست. رفت توی حمام سروتنش را شست. تا ظهر کارش گردش و سرکشی بود. هیچکس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش را نداد. باز رفت توی اتاقها را دید. هفت تا اتاق تو در تو را گشت. دید داخل آنها پر از خوراکهای خوب، جواهر و همهچیز است. همین طور که اتاقها را سرکشی میکرد به اتاق هفتمی رسید. درش را باز کرد. رفت توی اتاق دید یک نفر روی تخت خوابی خوابیده. نزدیک رفت. پارچهی روی صورتش را پس زد. دید جوان خوشگلی مثل پنجهی آفتاب خوابیده. نگاه کرد. دید روی شکمش مثل این که بخیه زده باشند، سوزن زدهاند. یک تکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود. برداشت دید نوشته: «هرکس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی یک بادام و یک انگشتانه آب بخورد، این دعا را بخواند و به او فوت بکند و روزی یک دانه از این سوزنها را بیرون بکشد، آن وقت روز چهلم، جوان عطسهای میکند و بیدار می شود.» دختر دعا را خواند و یک سوزن از شکم پسر بیرون کشید و هر روز مرتب این کار را میکرد. سی و پنج روز تمام کار این دختر همین بود که روزی یک بادام و یک انگشتانه آب بخورد و دعا بخواند و به آن جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بکشد. اما از بس بی خوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود، دیگر رمق نداشت. همین طور از خودش میپرسید: «خدایا! خداوندگارا! چه بکنم؟ کسی نیست به فریادم برسد.» از تنهایی داشت دلش میترکید. یک مرتبه، از پشت دیوار باغ صدای ساز و نیلبک بلند شد. رفت پشت بام، دید یک دسته کولی آمدهاند پشت دیوار باغ، بار انداختهاند. می زدند و می کوبیدند و میرقصیدند. دختر صدا زد: -«آی باجی! آی ننه! آی بابا! شما را به خدا یکی از آن دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق میکنم! هرچه بخواهید میدهم.» سرکرده ی کولی ها گفت: -«چه از این بهتر! دختر را میدهیم. اما از کجا بفرستیم، راه نداریم.» دختر رفت یک طناب برداشت با صدتومان پول و جواهر و لباس، آورد روی پشت بام و انداخت پایین. آنها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی، فاطمه کشیدش بالا. دختر که آمد بالا، فاطمه داد لباسهایش را عوض کرد. رفت توی حمام. غذاهای خوب به او داد و گفت: «تو مونس من باش که من تنها هستم.» بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولی تعریف کرد، اما از جوانی که توی اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. دختر، باز میرفت توی اتاق در را میبست، دعا میخواند و به جوان فوت میکرد و یک سوزن از روی شکمش بیرون میکشید. دختر کولی خیلی بدجنس بود. فهمید این دختر میرود توی اتاق و در را روی خودش چفت میکند و یک کارهایی میکند. شستش خبردار شد که آن جا چیزی هست و دختر از او پنهان میکند. یک روز سایه به سایهی این دختر رفت. از لای چفت در دید که فاطمه دعایی را بلند بلند خواند و مثل این که یک کارهایی کرد. یک روز دیگر هم رفت گوش ایستاد و تا این که دعا را از بر شد. روز سی و نهم که فاطمه هنوز خواب بود، صبح زود، دختر کولی بلند شد رفت در اتاق را باز کرد. داخل شد. دید یک جوانی مثل پنجهی آفتاب روی تخت خوابیده. دختر کولی دعا را که از بر بود خواند و آخرین سوزن روی شکمش را بیرون کشید. همین که این کار را کرد، جوان عطسهای کرد، بلند شد. نشست و گفت: تو کجا؟ این جا کجا؟! حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمیزادی؟! دختر کولی گفت: من دختر آدمیزاد هستم! جوان پرسید: چه طور این جا آمدی؟ دختر کولی تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او تعریف کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و گفت: «آن دختری که خوابیده، کنيز من است.» جوان گفت: -خیلی خوب، حالا میخواهی زن من بشوی؟ دختر گفت: البته که می خواهم، چه بهتر از این؟!آنها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه شدند، فاطمه بیدار شد. فهمید هر چه رشته بود، پنبه شده! آه از نهادش برآمد! فاطمه دستهایش را به طرف آسمان برد و گفت: «خدایا! خداوندگارا! تو به سر شاهدی همهی زحمتهایی که کشیدم، نتیجهاش همین بود؟!» بعد بدون آن که به وضع موجود اعتراضی کند، خدمتکار دختر کولی شد و دختر کولی شد خانم و خاتون و او را فرستاد توی آشپزخانه! جوان، هفت شبانه روز قصر را آذین بست و دختر کولی را گرفت. فاطمه هیچ چیز نگفت. خدمتکار خانه بود تا این که زد و جوان خواست به سفر برود. وقتی که آماده شد به زنش گفت: دلت چه میخواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟ دختر کولی گفت: -یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار.بعد رو کرد به فاطمه و گفت: تو چه میخواهی که برایت سوغات بیاورم؟ فاطمه گفت: ارباب من چیزی نمیخواهم، جانتان سلامت باشد! جوان اصرار کرد. ناگزیر گفت: پس واسه ی من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید. جوان، شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولی هم هی فاطمه را کتک میزد و میچزاند و او هم همهش گریه میکرد. جوان از سفر برگشت و همه ی سوغاتیهای زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو توی بیابان که دارد میآید، پایش به سنگی میخورد و فوراً یادش میافتد که دختر خدمتکار ازش چی خواسته، با خودش میگوید: «خوب این دختر سفارش کرده بود. برایش نبرم بد است.» برگشت رفت توی بازار، پرسان پرسان یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت: «من برایتان پیدا میکنم.» فردای آن روز که برگشت آن را بخرد، دکاندار از او پرسید: «کی از شما سنگ صبور خواسته؟» جوان گفت: «توی خانهی من یک خدمتکار هست، از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته بود.» دکاندار گفت: «شما اشتباه میکنید. این دختر خدمتکار نیست.» جوان گفت: «حواست پرت است، من میگویم که خدمتکار من است.» دکاندار گفت: «ممکن نیست. خیلی خوب حالا این را میخری یا نه؟» جوان گفت: «بله». دکاندار گفت: «هر کس سنگ صبور میخواد، معلوم میشه درد و اندوه سختی دارد. وقتی برگشتی و سنگ صبور را به دختر خدمتکار دادی، همان شب وقتی که کارهای خانه را تمام کرد، میرود کنج دنجی مینشیند و همه ی سرگذشت خودش را برای سنگ نقل میکند. بعد از آن که همهی بدبختیهایش را نقل کرد میگوید: «سنگ صبور، سنگ صبور! تو صبوری و من صبور یا تو بترک با من می ترکم.» آن وقت باید بروی توی اتاق و کمر او را محکم بگیری، اگر این کار را نکنی او میترکد و میمیرد. جوان همان کاری را که او گفته بود، کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر خدمتکار داد. همین که کارهایش تمام شد، رفت توی آشپزخانه و آن را آب و جارو کرد. یک شمع روشن کرد کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همهی بدبختیهایش را از اول که چه طور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش می گفت: «نصيب مرده فاطمه»، بعداً فرارشان، بعد بیخوابی و زحمتهایی که کشید، بعد خدمتکاری و زجرهایی که تا حالا کشیده است، همه را برای سنگ صبور و عروسک تعریف کرد. آن وقت گفت: -«سنگ صبور، سنگ صبور! تو صبوری و من صبور یا تو بترک یا من میترکم.» همین که این را گفت، فوری رفت محکم در را باز کرد، رفت کمر فاطمه را گرفت و به سنگ گفت: -«تو بترک!» سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختر غش کرد. جوان او را بغل کرد و نوازش کرد و بوسید و برد توی اتاق خودش خواباند. فردا صبح، دختر کولی را از باغ بیرون کرد. بعد هفت شب و هفت روز چراغانی کرد و آذین بست و فاطمه را عروسی کرد و به خوشی و شادی با هم مشغول زندگی شدند.