سنگ صبور (4)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۶۷-۲۷۰
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: راوی، قهرمان داستان را «دختر» مینامد.
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: کنیز- جوان
روایت دیگری است از افسانه «سنگ صبور» که در کتاب «سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان» ضبط شده است. درونمایه و پیام این افسانه به طور کلی همان درونمایه و پیام گروه افسانههای سنگ صبور است. در طبقهبندی جهانی قصههای ایرانی گروه افسانههای سنگ صبور در ردیف قصههای جن و پری آورده شده است.
تاجری بود. اولادش منحصر بود به یک دختر که او را خیلی دوست میداشت. این دختر سبویی داشت که همه روز آن را اول آفتاب میبرد سرچشمه آب میکرد. یک روز موقعی که سرچشمه نشسته بود و میخواست سبوی خودش را آب بکند دید کاکا سیاهی سرش را از میان چشمه بلند کرد و گفت: «ای دختر نصیب و قسمت تو این است که باید هفت سال سر مرده ای را روی زانویت بگذاری و هفت سال هم خدمت کنیز خودت را بکنی آن وقت به مراد دل خودت خواهی رسید.» دختر متعجب شد. امروز گذشت. فردا که سرچشمه باز همان کاکا سیاه سر از آب درآورد و همان حرف دیروز را مکرر کرد امروز که به منزل برگشت حکایت را برای پدر و مادرش گفت. پدر و مادر از شنیدن این حرف بسیار غمگین و ملول شدند و ترک زندگی و علاقه کرده، دختر را برداشتند و سر به بیابان گذاشتند تا این که رسیدند به بیابانی خشک و بی آب و علف که به چشم آنها مثل خرابهای میآمد ولی به چشم دختر مثل قصر و باغ باشکوهی. خلاصه در آن صحرا منزل کردند و در یک روز به هوای قصری که به چشمش میآمد (به جانب قصری که در مد نظرش میآمد) رفت و رفت تا این که وارد آن قصر شد ولی غفله در قصر بسته شد. پدر و مادرش هر چه به انتظار برگشتن دختر نشستند سودی نداد، به ناچار دنبالش رفتند و هر چه بیشتر به سراغ او گشتند کمتر اثری از آثار او پیدا کردند. ناچار با کمال یأس و نومیدی به خانه برگشتند و به عزای دختر خود نشستند. حالا چند کلمه هم از دختر بشنوید: دختر همین که وارد قصر شد بنا کرد در اطراف قصر قدم زدن. همه جا میگشت تا رسید به یک اتاقی که فوق العاده قشنگ و مجلل بود. تختی که بسیار عالی و معرق کاری بود در کنار اتاق گذاشته شده و یک جوان خیلی قشنگ که به ماه میگفت تو در نیا تا من در بیایم، روی آن خوابیده بود، و یک قطیفه سفیدی روی او کشیده بودند، دختر به محضی که چشمش به جوان افتاد گفت: «هیهات این سرگذشت زندگی من است که کاکاسیاه پیش بینی کرد.» ناچار به مقدرات الهی تسلیم شد و نشست و سر جوان را بر زانوی خود گرفت. روزی همین طور که نشسته بود صدای زنگ قافلهای به گوشش رسید. دختر سر جوان را گذاشت روی متکا و رفت بالای پشت بام دید قافلهای میآید. پرسید: «شما از کجا میآیید؟» گفتند: «از حاج » (مقصود مکه است) دختر گفت: «آیا کنیزی دارید که به من بفروشید؟» گفتند: «بله، ولی اگر زر بسیاری بدهی او را به تو خواهیم داد.» دختر قبول کرد و زر زیادی به آنها داد و کنیز را خرید و با هم آمدند توی اتاق و باز سر جوان را بر زانوی خود گذاشت. کنیز از خانم خود پرسید: «این جوان کیست؟» دختر تمامی سرگذشت خودش را برای کنیز نقل کرد و گفت: «تو را خریدم به جهت این که هر وقت من بیرون میروم تو سر این جوان را بر زانوی خود بگذاری.» اتفاق روزگار، روزی دختر برای قضای حاجتی بیرون آمد و سر جوان روی زانوی کنیز بود. جوان عطسه ای کرد و زنده شد و از کنیز پرسید: «تو کیستی؟ این جا چه میکنی؟» کنیز تمامی آن حکایتی را که دختر برایش گفته بود برای جوان نقل کرد و گفت سه سال به تنهایی سر تو را در دامن خود گرفتهام و در این دو روزه آخر کنیزی از حاجیان خریدهام و به پاس خدمتهایی که به تو کردهام تقاضا دارم او را به اتاق خود راه ندهی موقعی که دختر آمد وارد اتاق بشود جوان گفت: «ای کنیز برگرد، به اتاق من میا.» دختر با حالت حزن و اندوه برگشت و رفت در مطبخ مشغول کار شد و هفت سال تمام کارهای کنیز و جوان را میکرد تا این که هفت سال که تمام شد، جوان به همان کنیز گفت: «اجازه بده تا برویم ببینیم! این دختر موقع عید است آیا چیزی نمیخواهد؟» کنیز گفت: اجازه میدهم به شرطی که توی اتاق او نروی.» گفت: «بسیار خوب» جوان رفت پشت در اتاق دختر و گفت: «ای کنیز، موقع عید است، از من چیزی نمیخواهی؟» دختر گفت: «من به چیزی احتیاج ندارم جز به یک سنگ صبور» پسر گفت: «سنگ صبور را میخواهی چه کنی؟» دختر گفت: «دردی دارم که دواش سنگ صبور است.» پسر پس از زحمت زیادی سنگ را پیدا کرد و از همان کسی که سنگ را خرید پرسید: «این سنگ برای چه مرضی خوب است.» فروشنده گفت: «این سنگ برای مداوای مرضی نیست. این سنگ برای کسی است که دل او خیلی درد و غصه دارد، موقعی که درد دل خودش را برای این سنگ میگوید اگر راست باشد این سنگ به قدری بزرگ میشود که به اندازه همان منزل او میشود، و اگر راست نباشد به حال اول خودش باقی میماند. این سنگ را برای هر کس میگیرید پشت در اتاق بایستید، موقعی که درد دل خود را گفت هرگاه سنگ بزرگ شد او میگوید: حالا ای سنگ تو میترکی یا دل من بترکد (تا را با تشدید تلفظ میکنند). تو در را باز کن و بگو: ای سنگ تو بترک که او نترکد.» جوان سنگ را گرفت و داد به دختر و پشت در ایستاد. دید دختر میگوید: «ای سنگ تو میدانی که من چقدر عزیز پدر و مادر بودم. چه عزتی داشتم، چه حرمتی به من میگذاشتند. تو میدانی که من همه روز سرچشمه میرفتم و سبوی خودم را آب میکردم و چگونه روزی کاکا سیاهی سر از آب درآورد و روزگار سیاه کنونی من را به من یادآوری کرد و من به پدر و مادرم گفتم و آنها از ترس این که در شهر بمانیم و پیشگویی کاکاسیاه درست در بیاید من را برداشتند و سر به بیابانها گذاشتند. ای سنگ تو خودت میدانی که من چگونه وارد این قصر شدم و چطور سه سال تمام سر جوان صاحب قصر را در دامن خودم گرفتم و از بخت برگشته روزگارم، در همان ساعات آخری که او داشت زنده میشد، کنیزی خریدم که حتی دقیقهای سر این جوان روی زانویش نبود و با این کار، خودم روزگار خودم را سیاه کردم. تو، ای سنگ، خودت خوب میدانی که چگونه جوان زنده شد و کنیز من او را فریفت و از من دور ساخت. تو خودت میدانی که من که عزیز و دردانهی پدر و مادرم بودم و هرگز رنگ مطبخ و دودههای سیاه آن را ندیده بودم، حالا هفت سال است کارم آشپزی و کنیزی کنیز خودم شده است. تو خودت میدانی که درین هفت سال چگونه از یک چشم اشک و از دیگری خون میبارد و دادرسی ندارم و فریادرسی نیست که به درد دلم رسیدگی بکند. حالا ای سنگ تو میترکی یا دل من بترکد.» جوان فوری در را باز کرد و گفت: «ای سنگ تو بترک که او نترکد.» سنگ ترکید و هزار تکه شد. جوان پیشتر رفت و دید یک قرص ماه شب چهارده در این اتاق نشسته است. فوری دست او را گرفت و لبهایش را بوسید و به اتفاق هم آمدند به طرف منزل جوان. کنیز موقعی که دید صدای صحبت جوان با دیگری میآید سخت مضطرب شد و دوید بیرون، دید همان دختر است که با جوان دارند میآیند. همین که جوان چشمش به آن کنیز مکار افتاد شمشیرش را کشید و او را دو پاره ساخت و با دختر عقد بستند و عروسی کردند، و دختر به مراد دل خود رسید و دورهی سیاهبختی او خاتمه یافت.