سنگ صبور (8)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: خراسان (نیشابور)
منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۸۹-۲۹۸
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: سارا
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: برادر سارا
روایت نیشابوری «سنگ صبور» تفاوت عمدهای با دیگر روایتهایی که تاکنون نقل کردهایم دارد. اول اینکه بخش عمده این افسانه مربوط به دختر و گنجشک است که طرح کلی قصه «بلبل سرگشته» را به یاد میآورد. در بسیاری از جاها از طرف راوی دخل و تصرفهایی در اصل افسانه شده است، و همین دخل و تصرفها باعث شده ریتم روایت بسیار کند و کشدار شود. سنگ صبور در این افسانه، به طور اتفاقی پیدا میشود در حالی که در افسانههای دیگر سنگ را به سفارش کسی برای دختر میآورند. کارکرد سنگ صبور هم در این روایت نامعلوم است، چنان که هم سنگ میترکد و هم د دختر میمیرد. پایان افسانه هم روال عادی ندارد.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زن و شوهری بودند که از مال دنیا فقط یک دختر و پسر داشتند. اگر خشک و تری داشتند با هم میخوردند و خدا را شکر میکردند. اگر هم سر بیشوم زمین میگذاشتند، کسی خبردار نمیشد. یک روز ناغافل سیل آمد. خیلی از خانهها را خراب کرد و خیلیها را هم آب برد، از جمله پدر و مادر این خانواده را و بچهها تنها ماندند. بعد از این اتفاق، پسر و سگش هر روز به بیابان میرفتند. ای بر بگرد، او بر بگرد. اگر چیزی می یافت ورمیداشت و برای خواهرش میآورد. یک روز گل بسیار زیبایی در کوه پیدا کرد. گل را به خانه آورد و در گلدانی کاشت. پسر تا در خانه بود مدام دوروبر گلدان میپلکید. گل را نوازش میکرد، به گل آب میداد و گل را از چشمهایش عزیزتر داشت. این بود و بود تا این که یک روز وقتی به بیابان رفته بود حالش بد شد، افتاد روی زمین و در تنهایی مرد. پلنگی آمد، گوشتهای تن پسر را خورد و استخوانهایش را هم ریخت و رفت. دختر تنها بود، تنهاتر شد. هر روز گلدان گل را در جلوش میگذاشت و به یاد برادرش برای گل و برای دلتنگی خودش بیت میخواند و میگریست. انگار سالی ورآمد. شاید هم زمستان به بهار رسید. آن وقت از روی استخوانهای برادر گلی رویید گل که واشد، از میان گل گنجشکی بیرون آمد. جیک جیکی کرد و پر کشید به آسمان. از آن روز به بعد گنجشک هر روز میآمد، دوروبر دختر و گلدان گل پرواز میکرد. بیشتر وقتها هم میرفت کنار گلدان گل مینشست و آرام آرام به گل نک می زد، جوری که انگار گل را نوازش میکرد. یک شب وقتی دختر کنار گلدان خوابیده بود، پیرمردی به خوابش آمد و گفت: «گنجشکی که دوروبر تو و گلدان گل پر میزند را می شناسی؟» گفت: نه. گفت: او برادرته! دختر باور نکرد که برادرش گنجشک شده باشد. برادر او بزرگ بود، آدم بود، مگر می شود که آدم هم گنجشک شود. شب دوم باز همان پیرمرد به خوابش آمد و گفت: «برادرت را شناختی دختر جان؟» گفت: نه! گفت: خوب نگاهش کن میشناسی؟ دختر از خواب پرید و دید که مهتاب تا روی صورتش بالا آمده است. آن وقت گلدان گل را در آغوش گرفت، و برای گل، برای دلتنگی های خودش و برای برادرش گریست. آن قدر گریست تا دوباره خوابش برد. همان پیرمرد از دوباره به خوابش آمد و گفت: -چرا باور نمیکنی دختر جان؟ دختر در عالم خواب به گریه افتاد. گنجشک هر روز، از صبح زود می آمد. دور و بر گلدان پر میزد و گاهی هم آرام آرام نکاش را روی برگهای گل میکشید. دختر دلش میخواست که گنجشک را بگیرد و او را نوازش کند. اما گنجشک هیچ وقت آن قدر نزدیک نمیشد که دست دختر به او برسد. دختر هر کاری کرد نتوانست گنجشک را بگیرد. گنجشک انگار همه چیز را میفهمید و از همهی کارهای خواهرش سر درمیآورد. میآمد تا نزدیک دختر، اما همین که دختر دستش را دراز میکرد، گنجشک پر میزد و میرفت کنار گلدان. یک روز که دختر پالتو برادرش را روی زانویش گذاشته بود و از سر دلتنگی بیت میخواند و برای خود میگریست گنجشک بی هیچ ترسی آمد و روی پالتو نشست. دختر با چشمهای پر از اشک نگاهش کرد. گنجشک ای بر پالتو را گشت، او بر پالتو را گشت و رفت توی جیب پالتو. دختر تندی دستش را روی دهان جیب گذاشت و گنجشک را گرفت. گنجشک توی دستهای خواهرش بیتابی میکرد و دل کوچکش تندتند میزد. دختر هر چه کرد که گنجشک را آرام کند، نتوانست. بالاخره قفسی آورد و گنجشک را در قفس زندانی کرد. گنجشک در یک گوشهی قفس کز کرده بود و غمگین به گلدان گل نگاه میکرد. به آب و دانه هم لب نمیزد. امروز و فردا و پس فردا. دختر دید که گنجشک روز به روز کوچک تر و پژمردهتر میشود با خودش گفت: «اگر بیشتر نگاهش دارم از غصه و گرسنگی می میرد.» آن وقت در قفس را باز کرد. گنجشک هم پر زد و رفت به آسمان. دختر هر چه منتظر نشست که گنجشک بیاید، گنجشک نیامد. حالا فقط گلدان گل مانده بود، دل پر از تنهایی و یادهایی که او را به گریه میانداخت. گنجشک هم نمیآمد تا تسلای دل خواهرش باشد. دختر با خودش گفت: «برادرم قهر کرده.» بعد به یاد مادرش افتاد و شروع کرد به گریستن: -برادر کجا رفت، مادر کجا ماند، پدر چی شد؟ این بود و بود تا این که یک روز طاقتش طاق شد. گلدان گل را ورداشت و سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا رسید به یک درخت. دید همان گنجشک روی درخت نشسته و برای خودش جیک جیک میکند. تا چشم گنجشک به خواهرش افتاد بال کشید و رفت. دختر در پای درخت نشست. قدری با گلدان گل حرف زد، قدری بیت خواند و آن قدر گریست تا خوابش برد. وقتی چشمهایش را باز کرد، دید گنجشک روی درخت نشسته و نگاهش میکند. گنجشک تا دید که خواهرش بیدار شده دوباره بال کشید و رفت. دختر با خودش گفت: «هر رازی هست، در اینجا هست. ای گنجشک بیخود نمیآید و روی ای درخت نمینشیند.»ورخاست و دوروبر درخت را گشت. دوک نخریسی مادرش را پیدا کرد، با یک تکه نخ. روی نخ یک سنگ گذاشته بودند که باد آن را نبرد. دختر دوک و نخ را برداشت و به سینه فشرد. این دوک و نخ از کجا آمده؟ مادر آورده، برادر پیدا کرده؟ دختر هر بار که میخوابید و بیدار میشد، میدید که گنجشک در همان دوروبرهاست. تا او بیدار میشد، گنجشک پر میزد و میرفت. یک روز، دختر از دروغ خودش را به خواب زد، اما از زیر چشم مواظب بود. دید که گنجشک آمد و روی درخت نشست. به دور و بر نگاه کرد، وقتی مطمئن شد که دختر خوابیده است، آرام بال زد و بالای سر خواهرش نشست. جیک جیک کرد و به موهای خواهرش نوک زد، جوری که انگار آنها را می بوسید و نوازش میکرد، بعد رفت بالای سر دوک و نخ. نوکش را آرام آرام روی دوک و نخ میکشید و بی صدا جیک جیک میکرد. دختر که بیتابی گنجشک را دید بیاختیار به گریه افتاد. تا گنجشک صدای گریه را شنید پر زد و رفت. دختر برادرش را صدا زد اما گنجشک رفته بود. همان شب پیرمرد از دوباره به خواب دختر آمد و گفت: میدانی به کجا آمدهای؟ -نه -مادر تو در زیر همین درخت دفن شده اما تو نمیتوانی او را پیدا کنی!دختر از خواب پرید. دید هوا روشن شده و گنجشک روی درخت جیک جیک میکند. دختر هر چه گشت نتوانست قبر مادرش را پیدا کند. برگشت به روستای خودشان تا از مردم کمک بگیرد. وقتی به آبادی رسید و به مردم گفت که مادرم مرده و او را در پای فلانه درخت دفن کردهاند، مردم گفتند: بابا جان تو دیوانه شدهای. مادرت را سیل برده. اگر هم مرده باشد کی او را دفن کرده؟ تو خیالاتی شدهای. تو خواب دیدهای. دختر گفت: مادرم همانجا زیر درخت دفن شده است. آنقدر گفت و گریست تا مردم دلشان به حال او سوخت. چند نفری همراه او رفتند تا قبر مادرش را پیدا کنند. مردم هر چه گشتند نتوانستند قبر مادر را پیدا کنند. ناامید برگشتند به روستا. همان شب یکی از زنهای روستا خواب دید که گنجشکی از آسمان آمد و شد یک آدم. گفت: مادرم در زیر همان درخت دفن است. اگر خوب بگردید، پیدایش میکنید. درضمن سلام مرا هم به خواهرم برسان و بگو زیاد ناراحت نباشد. آدم از دوباره گنجشک شد و وقتی میخواست پرواز کند گفت: دختر را با خودتان نبرید. صبح فردا، زن خوابی را که دیده بود برای اهل آبادی تعریف کرد. همه بیل و کلنگهایشان را ورداشتند و راه افتادند که بروند و قبر مادر سارا را پیدا کنند. دختر میخواست همراه مردم برود. اما زنی که خواب دیده بود گفت: تو نیا. دختر هر چه اصرار کرد مردم قبول نکردند. وقتی که دیدند دختر بیتابی میکند او را به خواب انداختند و خودشان رفتند. آن قدر گشتند، آن قدر زمین را زیر و رو کردند تا جنازه را پیدا کردند. دیدند که مادر سارا راحت زیر خاک خوابیده و وصیتنامهاش را هم روی سینهاش گذاشته. (آن وقتها رسم بود که مردم وصیتنامههایشان را روی پوست مینوشتند و هر جا که میرفتند وصیتنامه را هم همراه خودشان میبردند، که اگر روزی مرگ ناغافل از راه رسید، با وصیتنامه به خاک سپرده شوند). مردم وصیتنامه را ورداشتند و آمدند به روستا. وصیتنامه با خط عجیب و غریبی نوشته شده بود. هیچ کس نتوانست آن را بخواند یا از آن سر در بیاورد. دختر وصیتنامه و گلدان گل را در جلو رویش می گذاشت و هی گریه میکرد. خورد و خوراکش گریه بود. نه روز را میفهمید و نه شب را. گاهی هم خواب او را با خودش میبرد. این بود و بود تا این که یک شب گنجشک به خوابش آمد و گفت: سارا خواهرم، منتظر چی هستی؟ -منتظرم که کسی بیاید و وصیتنامه را برایم بخواند. -خواهرم، گره تو اینجا وا نمیشود، خوشبختی خیلی دورتر از اینجا منتظر تو نشسته است. صبح فردا، دختر گلدان گلش را ورداشت و پای برهنه به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک قافلهی زوار رسید. زوار سوار بر اسب بودند و به زیارت میرفتند. دختر هم قاطی زوار شد و با آنها رفت. قافله اگر کم رفت، اگر زیاد رفت، به یک جایی رسیدند که یک در بسته بود و یک دیوار بلند. هرکس دست بر در گذاشت، در وا نشد. تا دختر دست روی در گذاشت در واشد. دختر وارد شد و بلافاصله در پشت سرش بسته شد. دختر برگشت که در را وا کند، اما هر کار کرد در باز نشد. داد و بیداد کرد زوارها به کمک آمدند اما هر کار کردند، در باز نشد که نشد. دختر گریه و زاری میکرد و کاری از دست هیچ کس بر نمیآمد. دیوارها هم آن قدر بلند بود که پرنده نمیتوانست از بالای آن پرواز کند. زوارها وقتی مأیوس شدند دختر را پرتو دادند و رفتند. دختر وقتی که دید با گریه و زاری گرهای باز نمیشود و زوارها هم رفتهاند، خودش را به خدا سپرد و راه افتاد تا ببیند اینجا کجاست و در چه جایی گرفتار شده است. از یک دالان تاریک رد شد و به یک ردیف راه پله رسید که تا آسمان بالا میرفت. آن قدر پله بود که نمیشد آنها را شمرد. دختر از پلهها بالا رفت. رفت و رفت تا به یک تالار بزرگ رسید. دید در وسط تالار یک جوانی دراز به دراز افتاده و پارچهی سفیدی به پیشانیاش بستهاند. در کنار جوان دختر زیبایی با صورت روی یک کتاب افتاده و خوابیده بود. رفت و کنار دختر خوابیده نشست. دید روی پیشانی جوان نوشتهاند هر دختری که پنج شبانه روز در کنار این جوان بیدار بماند و برایش کتاب بخواند، جوان زنده میشود و او را به زنی میگیرد. دست دراز کرد و آرام کتاب را از زیر صورت دختر خفته بیرون آورد و شروع کرد به خواندن کتاب. خواند و خواند، به یک بار دختر خفته از خواب پرید. تا چشمش به او افتاد، داد و بیداد کرد که تو کی هستی و از کجا آمدهای؟ سارا گفت که از کجا آمده و چه جوری در بسته شده و او زندانی شده است. دختر با عصبانیت کتاب را از دست او گرفت و گفت سالهاست که منتظر بیدار شدن جوان نشسته است و هیچ کس حق ندارد او را از تنها آرزویش محروم کند. سارا هیچ نگفت، دختر هم شروع به خواندن کتاب کرد. لالهها آرام آرام میسوختند، ساعتی که گذشت دختر دوباره به چرت افتاد. -کتاب را بده تا به جای تو بخوانم، تو خستهای دختر جان. -نه، خودم باید بخوانم، باید بخوانم تا زنده شود و مرا به زنی بگیرد. میخواند و چرت می زد، میخواند و چشمهایش هی روی هم میافتاد. تا این که با صورت روی کتاب افتاد و به خواب فرو رفت. سارا، دوباره به آرامی کتاب را از زیر صورت دختر بیرون آورد و شروع کرد به خواندن. لالهها میسوختند، روشنایی روز میآمد و میرفت و دختر همچنان خفته بود و او میخواند و میخواند. کتاب به آخر رسیده بود. صفحهای یا سطری مانده به پایان، دختر خفته سراسیمه از خواب برخاست. به مرد خفته نگاه کرد و به کتاب که به آخر رسیده بود، چنگ زد و کتاب را از دست سارا گرفت: تو که گفتی بیدارت میکنم؟ -هنوز که کتاب تمام نشده! -دروغ گفتی، تو دروغگو هستی. سارا به گریه افتاد. در این وقت جوان چشمهایش را وا کرد و به دخترها خیره ماند. سارا اشکهایش را پاک کرد و خواست لبخند بزند، اما نتوانست. دختر خفته که کتاب را روی زانویش گذاشته بود، لبخند زد. جوان پرسید: تو کتاب را خواندی؟ -بله. جوان از جا بلند شد. دست دختر را گرفت و با هم از پلهها پایین رفتند. سارا تنها ماند. لالهها هنوز میسوختند. سارا لالهها را خاموش کرد و از پلهها پایین آمد. گنجشک در بالای سر سارا با بال بال زد و گفت: برو خواهرم، برو که سیاه بخت شدی. و بی توجه به سارا پر زد و رفت. سارا هر چه صدایش زد، هر چه گریه کرد، گنجشک نشنید و دور شد. سارا با پای برهنه از قلعه بیرون آمد. رفت و رفت تا به یک سنگ سیاه رسید که زیر آفتاب برق میزد. از سنگ سیاه خوشش آمد، سنگ را ورداشت و از دوباره به راه افتاد. آن قدر رفت تا خسته شد. آن وقت روی زمین نشست و سنگ سیاه را در جلو رویش گذاشت. سارا از مرگ پدر، از مرگ مادر، از برادر، از سرگردانی گفت و گفت. سنگ هم در سکوت نشسته بود و انگار به حرف های سارا گوش میداد. -سنگ صبور تو صبوری یا من صبور. و همه ی دردهای دلش را برای سنگ حکایت میکرد. سنگ هی ورم میکرد و هی بزرگ و بزرگتر میشد و سارا هی کوچک و کوچکتر. پسر و دختری که در قلعه بودند، دورادور به دنبال سارا میآمدند. میخواستند بفهمند عاقبت دختر چه میشود. دورا دور میآمدند و به نالههایش گوش میدادند. سارا و سنگ صبور آن قدر رفتند تا به یک سبزه زار بزرگ رسیدند، جایی که پر از گلهای رنگارنگ بود. سارا و سنگ صبور در برابر هم نشستند. گلدان گل هم در کنار دستش بود. سنگ صبور، تو صبوری یا من صبور. اما آن قدر خسته بود که نتوانست از دردهای دلش بگوید. پیشانیاش را روی سنگ گذاشت و خوابش برد. در خواب دید که دوباره گنجشک آمده است و بالای سرش پرواز میکند. -سارا، خواهرم تو فردا شب مهمان ما هستی. دختر از خواب پرید، اما گنجشکی نبود. صدا زد: «برادر جان، برادر جان!» و به گریه افتاد، آن قدر گریست تا دوباره خوابش برد. گنجشک، دوباره به خوابش آمد. -سارا، خواهرم، تو فردا شب مهمان ما هستی. و چیزی از دهان گنجشک روی گلدان افتاد. دختر از خواب پرید و دید که یک استخوان کوچک روی گلدان افتاده است. به استخوان نگاه کرد و به یاد برادرش افتاد. یاد آن وقتها که برادرش زنده بود. برادرش یک استخوان اضافی در گلویش داشت که وقتی غذا میخورد، استخوان قرچ قرچ صدا میکرد و سارا از صدای قرچ قرچ استخوان خندهاش میگرفت. سارا به خنده افتاد. تا خندید سنگ صبور ترقی صدا کرد و ترکید. سارا هم افتاد و مرد. دختر و پسر که دورادور مواظب سارا بودند، میدیدند که گنجشکی میآید، بالای سر سارا بال بال میزند و با سارا حرف میزند. اما نمیفهمیدند که گنجشک چه میگوید. سنگ صبور که ترکید و سارا افتاد. آنها جلو آمدند و دیدند که سارا مرده است. جنازهی سارا را با احترام بردند، غسل دادند و به خاک سپردند. گلدان گل را هم روی قبرش گذاشتند. سارا دید که در یک باغ بزرگ قدم میزند، از پلههای سفیدی بالا رفت و به یک تالار بزرگ رسید. دید که مادرش نشسته است و نخ میریسد. برادرش هم به گلدانی که آن همه دوست داشت آب میدهد. تا چشم برادرش به او افتاد گفت: -سارا، خواهرم آمدی؟ و سه نفری دست در گردن هم انداختند. آنها آنجا بودند که ما آمدیم بعد هم نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد.