سه افسانه

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: جزیره ی خارک

منبع یا راوی: جلال آل احمد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 337-341

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

این سه افسانه را از کتاب «جزیره خارک در یتیم خلیج» که توسط جلال آل احمد گرد آمده، نقل می کنیم. در پایان این سه افسانه، تحت عنوان افسانه ۴۰، آغاز قصه ها به این صورت نقل شده و نام آن را مقدمات قصه گذاشته اند. این مقدمات توسط عباس رضایی، مدیر دبستان و رئیس نوشته شده است: مقدمات قصه: تا شب نروی، روز به جایی نرسی تا غم نخوری، به غمگساری نرسیتا سر ننهی چو شانه در زیر ارهآن گاه به سر زلف نگاری برسی یا نرسی در چمن بودیم که آهو می چرید در سخن بودیم که تنباکو رسیدقلیان چه خوش است گاهگاهی بکشی نه از سر شام تا صباحی بکشی دودش مرض است و قلقلش تنگ نفس کی گفته خدا که این بلا را بکشی

افسانه - ۱ یکی بود، یکی نبود. یک پیرزنی بود، رفت مسجد، رفت، یک پولی دیدش. گفتش برود ماست بخرد. رفت ماست خرید، بالای صندوق نهاد، خودش رفت پی بدبختیش. وقتی که آمد ماست را گربه خورده بود. هیچیش نگفت. رفت یک تبری آورد و پهلوی خودش نهاد. گربه آمد پهلوی پیرزن خوابید. پیرزن تبر را گرفت و بالای دمب گربه را زد. گربه گفتش: «دمب رنگین رنگینم را بده!» پیرزن گفت: «برو ماستکم را بیار.» گربه رفت پهلوی بز، گفتش: «بهم شیر بده تا ماست بکنم.» بزه گفتش: «برو هسته خرما برایم بیار تا بخورم.» گربه رفت پهلوی نخل. نخل بهش گفت: «یک خرده آب پای من نکردی!» گربه رفت پهلوی چاه. گفتش: «یک خرده آب بده به من، تا پای نخل بریزم. تا نخل خارک بهم بدهد. خارکش را خودم بخورم. هسته اش را به بزه بدهم تا بز شیر به من بدهد. شیرش را ماست بکنم. ماست را ببرم برای پیرزن تا پیرزن دمب رنگین رنگینم را بدهد.» چاه گفتش: «تو مرا نروفتی. برو پی آهنگر که بیل و دیلم بهم بده تا چاه را برویم.» گربه رفت پهلوی آهنگر. آهنگر گفتش: «برو یک خرده ای میخ کهنه برایم بیار.» گربه رفت پهلوی تپه، تپه گفتش: «یک خرده ای گُه رویم بکن تا میخ بهت بدهم.» گربه بالاش گُه کرد. تپه میخ بهش داد. میخ را برد برای آهنگر. آهنگر بیل و دیلمش داد. رفت چاه را روفت. چاه بهش آب داد. آب را برد زیر بیخ نخل کرد. نخل خارک بهش داد. خارکش را خودش خورد و هسته اش را برد برای بز. بز شیر بهش داد. شیر را ماست کرد و برد برای پیرزن. پیرزن دمب رنگین رنگینش را داد. افسانه ما خوش خوشک دسته گلی به روی شما کشید. گوینده: رجب نسیمی، ۱۳ ساله که سیاه یک تیغ بود و شاگرد کلاس سوم دبستان «خارک» افسانه - ۲ یکی بود، یکی نبود. در زمان شاعباس بود و شاه دوازده وزیر داشت. یک روزی شاه گفت: «من هیچ فایده ای از شما ندیده ام. یک خروس طلاییم هست. هر که دروغی گفتش که من نشنفته بودم، این خروس طلایی را به او می دهم.» یکی شان گفت: «رفته بودم در «روحله» (رودخانه ای است که در جغرافیای رسمی حله رود یا هلیله رود است و از جنوب شرقی گچساران سرچشمه می گیرد و زیر گناوه به خلیج می ریزد. ) دیدم که یک خروس، خیش را دو دستی پس کمرش نهاده و می رود و خیش می کند.» شاه گفت: «ممکن است. این خروس اخته کرده بوده.» یکی دیگرشان بر جا ایستاد و گفتش: «رفته بودم بمبئی. دیدم برای راست کردن یک پاتیل، ده نفر گرفتار شده.» شا گفتش: «ممکن است. این پاتیل برای همان خروس خوبست.» یکی دیگر بر جا ایستاد و گفتش: «رفته بودم «اندر آبی» (اندرآبی اسمی است که خارکی ها به خارکو داده اند. گرچه این نام «هندرآبی – اندرآبی» جزیره دیگری هم در خلیج هست.) یک قارچی دیدم که یک من وزنش بود.» شا گفتش: «این قارچ هم برای همان پاتیل خوبست.» رهگذری آمد و گفتش: «قضیه چیست؟» شا قضیه را بهش گفت. رهگذر گفتش: «یک کاغذی بنویس و بده به من.» شاه نوشتش و دادش به او. رهگذر گفتش: «زمانی بود که پدرم را سیصد تومن پیش پدرت بود. اگر راست است، خوب پولم را بده، اگر دروغ است، خروس را بده.» شاه گفتش که: «من پول نمی دهم. آن خروس بگیر و برو.» وزیر گفتش: «ما زحمت را کشیدیم و او خروس را برد. من می روم و خروس را می آورم.» باقی گفتند: «تا خروس این جا نهاده بود، نتوانستی. حالا دیگر از او می ستانیش؟» گفتش: «بله. من می روم.» اسب را زین کرد و بالاش جهید (نشست) و رفت. نصفه راه بهش رسید و گفتش: «بایست! یک (سؤالی) مسأله ای دارم.» گفتش: «بگو.» گفتش: «ناف زمین کجاست؟» گفتش: «زرع و پیمان کن.» گفتش: «یک مسأله دیگر.» گفتش: «بگو.» گفتش: «خدا چه کاری دستش هست؟» گفتش: «بیا زیر و این خروس را بگیر تا من سوار بشوم.» گفتش: «خوب!» رهگذر خروس را داد دستش و سوار شد. گفتش: «حالا خروس را بده.» وزیر خروس را دادش به او. آن وقت رهگذر گفتش: «خدا این کار دستش است که تو را که سوار بودی، پیاده کرد و مرا که پیاده بودم، سوار کرد. حالا خداحافظ که من شدم (رفتم).» گوینده: احمد دریا گرد، ۱۴ ساله، کلاس پنجم، دبستان «خارک» افسانه - ۳ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. دو تا چاقو بود، یکیش تیغه (دم) نداشت، یکی دیگر دسته نداشت. آن که تیغه نداشت بز را کشت آن که دسته نداشت. ..؟ (قصه گو فراموش کرد بگوید چه کرد.) سه تا اجاق بود، یکیش خاموش (کور) بود دو تاش آتش نداشت. آن که خاموش بود، بز را پخت و پیرزن خوردش... یک شاهی بود، یک پسر داشت. گذاشتش مدرسه. مدرسه را که تمام کرد، یک بالاخانه نهاد (شروع به ساختن کرد). بالاخانه که تمام شد، به باباش گفت: «تمامش کردم.» باباش گفت: «حالا پادشاهی کن.» بچه اکش گفت: «می خواهم شکار بکنم.» باباش گفت: «خوب!» چند نفر لشگر گرفت و دنبال خودش برد. رفت تو یک گودی. دید یک شیری خوابیده. رفت پی او تا با تیر بزندش، لشکر بهش گفت (گفتند): «نرو! که این خوابیده.» گفتش: «من می روم پی او تا بزنمش.» وقتی که رفت دو دستش را بالا برد و به فرق سرش زد و او پرید. دو پایش را گرفت و بلندش کرد و زدش زمین. ده من خاک بلند شد. لشکرش کف زدند و دلخوشی کردند. اسب را زین کرد و آن (شیر) را توی زین نهاد و گفتش: «این را ببرید برای بابام و بگویید این شکار اولش است.» آن ها گفتند: «خوب!» و رفتند دنبال باباش. خودش بالای اسب جست و رفت صحرا، یک شکاری دید. تیر زد توی شکمش و گرفتش و توی زین گذاشتش و رفت طرف گودالی. دید یک پیرمردی نشسته بود و یک عکسی جلوش بود. رفت سلام کرد و گفتش: «این عکس را بده به من......» گوینده: اسماعیل لطیفی، ۱۵ ساله، کلاس چهارم، دبستان «خارک»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد