سه برادر و کچل سرمایه دار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۹۱-۳۹۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: برادر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: کچل
پیش از این روایتهای دیگری از قصه نوکری که ارباب زورگوی خود را از میدان بدر میکند و صاحب اموال او میشود و با زنش عروسی میکند نقل کردیم. یکی از تفاوتهای روایت «سه برادر و...» با دیگر روایات، ضد قهرمان آن است. «کچل» از قهرمانان و چهرههای مثبت قصههاست و به ندرت نقش ضد قهرمان را ایفا میکند. (مثل همین روایت) البته کچل این روایت «سرمایه دار» است و کچلهای روایات دیگر جملگی فقیرند. از دیگر نکات موجود در این روایت، نقش «سه» و سومیها در آن است. دو برادر از آنجایی که توانایی انجام شرط را ندارند، کشته میشوند اما سومین برادر از کارزار با ضد قهرمان موفق بیرون میآید. او با سه عمل (کشتن بچه، کشتن گاوها و کشتن مادر) کچل ضد قهرمان را فراری و از میدان به در میکند. خلاصه این روایت را نقل میکنیم.
پیرمردی به هنگام مرگ به سه پسرش وصیت کرد که هرگز با کچل ها نه طرف شوند، نه دوست و نه خدمتکارشان. بعد هم سه قندانی که داروندارش بود به آنها داد و از دنیا رفت. پسر اولی قندانش را برداشت و برای پیدا کردن کار راهی شهر شد. از قضا به کچل سرمایهداری برخورد کرد که دنبال خدمتکار میگشت. کچل، پسر را استخدام کرد اما شرط گذاشت در مدتی که با هم هستند هر کدام از چیزی ناراحت شد، دیگری حق دارد او را بکشد. صبح روز بعد پسر سر سفره نشسته بود که بچهی کچل سرمایه دار زد و قندان او را شکست. پسر اولی به گریه افتاد. کچل سرمایه دار پرسید: «ناراحتی شدی؟» پسر اولی گفت: « بله که ناراحت شدم.» کچل سرمایهدار بلند شد و بیل را برداشت و محکم بر فرق سر او کوبید و او را کشت. پسر دومی هم با قندانش به شهر آمد. او هم گرفتار کچل شد و کشته شد. پسر سومی دنبال دو برادر به شهر آمد، از قضا او هم به کچل برخورد و از حرف های کچل فهمید که دو برادرش را او کشته است. اما شرط کچل را قبول کرد و به خانه او رفت. چند روزی گذشت تا اینکه پسر کچل سرمایهدار قندان او را شکست. پسر سومی خندید. بعد تبر برداشت و بچه را کشت. وقتی داد و بیداد کچل سرمایه دار بلند شد، پسر سومی گفت: «ناراحت شدی؟» کچل سرمایه دار گفت: «نه! نه!» بعد به پسر سومی گفت: «این دو گاو را ببر، زمین را خشک کن، گندم بپاش، درو کن، بعد جمع کن، کیسه کن، بار اسب کن و بیاور.» پسر سر زمین که رسید گاوها را کشت و گندم ها و اسب را هم آتش زد و بعد به خانه آمد و با آب و تاب برای کچل سرمایهدار تعریف کرد که چه کردهاست. کچل که دادش درآمد، پسر سومی گفت: «ناراحت شدی؟» کچل گفت: «نه. اصلاً ناراحت نشدم». کچل سرمایهدار و زنش دیگر از دست پسر به ستوه آمده بودند. روزی از او پرسیدند: «کی به خانه ات میروی؟» گفت: «موقعی که دارکوب به درخت بکوبد!» شب که شد کچل و زنش، مادر کچل را توی زنبیلی گذاشتند و به درخت آویزانش کردند تا با چکش به درخت بکوبد. بعد سحر به سراغ پسر رفتند و گفتند: «پاشو بهار شده. دارکوب دارد نوک به درخت میکوبد. وقتش رسیده که به خانه ات بروی.» پسر سومی گفت: «الان زمستان است. من پدر چنین دارکوبی را در میآورم!» بعد تبر برداشت و درخت را قطع کرد. پیرزن افتاد و مرد. پسر به کچل گفت: «ناراحتی شدی!؟» کچل سرمایه دار از ترس جانش گفت: «نه!» زن و شوهر تصمیم گرفتند تا پنهان از پسر فرار کنند. از قضا پسر سومی حرفهایشان را شنید و خود را در صندوقی مخفی کرد. کچل سرمایهدار و زنش اسباب و اثاثیهشان را جمع کردند و راه افتادند. غروب که شد جایی اطراق کردند تا شام بپزند و بخورند. زن کچل از شوهرش پرسید: «دیگ کجاست؟» پسر سومی از توی صندوق جواب داد: «اینجاست!» کچل سرمایهدار از دیدن پسر خیلی عصبانی شد. پسر پرسید: «ناراحت شدی؟!» کچل که از غیظ داشت میلرزید گفت: «اصلاً و ابداً» نیمه شب، زن کچل کارد برداشت و رفت سراغ پسر و کارد را بالا برد و محکم به بدن کسی که آنجا خوابیده بود فرو کرد. صبح که شد زن فهمید به جای پسر شوهر خود را کشته است. پسر به او گفت: «ناراحت نباش! او به سزای اعمال خود رسید.» آنها با هم عروسی کردند.